یادگارى از آن روزها
گفتگو با مادر شهید محمدکاظم مهدىزاده
بتول خیبرى
هنوز هم از آن روزها یاد و خاطرههایى به جاست؛ خاطراتى که بر لوح قلب دوستداران حماسه افتخار همیشه برجاست. هنوز هم یاد و خاطره آن سالها، سالهایى که پر از شور و شوق رهایى بود، در سینهها مانده است. در میان روزها و شبهاى پر حماسه آن سالها هنوز هم صدایى دلنواز در گوشها مىپیچد و دلها را لبریز از عشق آن روزها مىکند.
خواندن و نوشتن از آن سالها که رفته، تنها یادآورى است، یادآورى این نکته که آنان که رفتهاند، مردانِ مردى بودند که عشق را آفریدند و آنهایى که یادشان را زنده نگه مىدارند، عشق را معنا مىبخشند.
بانو «بىبىخاتون وزیرى» مادرى است که از آن سالها خاطره شیرین فرزندش را در سینه دارد و با افتخار و عزت از شهادت فرزندش سخن مىگوید، از آن زمان که در مشهد پا به دنیا گذاشت و آن زمان که براى نبرد عازم دیار شهادت شد و به دیدار معبود شتافت.
محمدکاظم فرزند اول من بود. درست شانزده سال داشتم که خداوند او را به من هدیه داد؛ در طلوع شهادت امام موسى بنجعفر(ع) و من نامش را «محمدکاظم» گذاشتم، چون خیلى معتقد بودم، حتى سعى داشتم در دوران باردارىام خودم را به ائمه(ع) بیشتر نزدیک کنم به همین خاطر هر روز به حرم امام رضا(ع) مىرفتم و دعا مىخواندم. حتى خوابى هم در مورد فرزندم دیدم که بىارتباط به انتخاب نامش نبود.
خُلق و خوى پسرتان چطور بود و در تربیت او چقدر از ائمه(ع) تأثیر مىگرفتید؟
محمدکاظم بچه آرام و ساکتى بود. خیلى سعى داشت به حرف من و پدرش گوش کند. خیلى دیر عصبانى مىشد و صبور بود. از همان کودکى به قرآن علاقه داشت و به جلسات قرآن مىرفت، درسهایش را خوب مىخواند و علاقه داشت که همیشه به مسجد برود. اینها خصوصیات اخلاقى محمدکاظم بود و فکر مىکنم توسل به ائمه(ع) بود که باعث شد فرزندم معتقد و باخدا باشد. البته بقیه فرزندانم هم همین طورند و به همین خاطر خدا را شکر مىکنم.
از دوران جوانى و نوجوانى محمدکاظم بگویید.
همان طور که گفتم محمدکاظم بچه مؤمنى بود. از همان ابتدا با مسجد و مدرسه ارتباط خوبى داشت. وقتى انقلاب شد، سن و سالى نداشت. با این حال وقتى شهدا را مىآوردند، فریاد مىزد و شعار مىداد. وارد مدرسه راهنمایى هم که شد در کارهاى هلال احمر شرکت مىکرد و عضو بسیج هم بود و معمولاً شبها براى انجام کارهایى که مىتوانست انجام بدهد به پایگاه بسیج مىرفت. من از این موضوع اطلاع نداشتم و تصمیم گرفتم دیر آمدنِ پسرم را از طریق مدرسه پیگیرى کنم. وقتى به مدرسهاش رفتم و مدیر و مسئولان مدرسه مرا شناختند، برخورد بسیار خوبى داشتند و گفتند پسر شما مثل جواهر است و خوشا به حال شما که چنین فرزندى تربیت کردهاید. وقتى که اینها را شنیدم از گفتن و پیگیرى مسئله صرف نظر کردم و فهمیدم فرزندم براى کمک به انقلاب و اسلام شبها دیر به خانه مىآید، تا اینکه کم کم حرف رفتن به جبهه را پیش کشید و سعى مىکرد مرا راضى کند.
واقعاً دوست داشتید که پسرتان به جبهه اعزام شود؟
اوایل راضى نبودم چون سنّش کم بود و نگران بودم که اتفاقى برایش بیفتد. اما او با حرفهایش مرا قانع کرد. مىگفت هر کارى از دستم بربیاید انجام مىدهم. من هم با خودم فکر کردم و دیدم مرگ و زندگى هر کس تحت اراده خداست و خودم را این طور راضى کردم که اگر خدا بخواهد فرزندم را از من بگیرد چه بهتر که با افتخار و عزت باشد و شهید شود، راضى شدم و او را به جبهه فرستادم. مسئله بعد که باعث شد در مورد رفتن به جبهه مخالفت نکنم این بود که در طول زندگى محمدکاظم سه بار اتفاقى براى او افتاد که اعتقاد من به مسئله امانت بودن فرزندان و امانتدارى والدین بیشتر شد و دیگر مىدانستم که نباید نسبت به امانتى که خدا مىدهد آنقدر دلبستگى داشته باشم که با رفتن او دین و ایمانم را از دست بدهم. اولین اتفاق مربوط بود به زمان تولدش، همان لحظهاى که پسرم به دنیا آمد تنفس نداشت و نمىتوانست نفس بکشد به طورى که کاملاً کبود شد اما با خواست خدا و تلاش پرستارها و دکترها پسرم زندگىاش را آغاز کرد. دومین اتفاق هم به دو سالگىاش برمىگردد که بیمارى سختى گرفت و یک بار تا دمِ مرگ رفت و من همان لحظه از او دل کَندم و فکر نمىکردم خداوند دوباره به او عمرى عطا کند. سومین اتفاق هم به زمانى برمىگردد که امدادگر بود و مىخواست به جبهه اعزام شود. بعد از چهل روز آمده بود ما را ببیند و خیلى عجله داشت که برگردد. پدرش راضى نبود چون مىخواست با همدیگر عازم جبهه شوند، محمدکاظم هم بلیط گرفته بود تا خودش را به عملیات برساند. مسئول راهآهن مىدانسته که پدر محمدکاظم راضى نیست به همین دلیل وقتى مىبیند در هنگام حرکت قطار محمدکاظم خواب است او را بیدار نمىکند و قطار مىرود، چند ساعت بعد اعلام کردند که قطار مورد حمله دشمن قرار گرفته و اکثریت افراد به شهادت رسیدهاند. همسرم با عجله به ایستگاه راهآهن مىرود تا از وضعیت محمدکاظم کسب اطلاع کند که مسئول راهآهن مىگوید نگران نباش پسرت اینجا خواب است. این اتفاقات باعث مىشد که قلب من آمادگى پیدا کند امانت خداوند را به او برگردانم و در هنگام شهادت او صبر و بردبارى داشته باشم.
آخرین وداعتان با او چگونه بود؟
دفعه آخرى که مىخواست برود همه فامیل و آشناها در منزلمان دعوت بودند. به دلم افتاده بود این دفعه آخر است که محمدکاظم را مىبینم، مخصوصاً خوابى هم دیده بودم که بیشتر نگران بودم اما مثل همیشه با او خداحافظى کردم و توکل به خدا داشتم که هر اتفاقى بیفتد خیر است.
چه کسى خبر شهادت پسرتان را به شما داد و چه برخوردى داشتید؟
پدر محمدکاظم در آن زمان جبهه بود، نیمههاى شب بود که با چند رزمنده آمدند. پرسیدم که براى چه کارى آمدید، جواب درستى نداد. همان شب هم خواب دیدم که پدر محمدکاظم آمده و دو عصا زیر بغل دارد در حالى که پاى راستش مصنوعى است؛ یک لحظه به فکر افتادم که نکند پسرم شهید شده باشد که همین طور هم بود. در لحظات اولِ شنیدن خبر، حس کردم دنیا به آخر رسیده، چشمانم سیاهى رفت و بیهوش شدم. کم کم که حالم مساعد شد، اطرافیانم دلدارىام دادند و گفتند برو نماز شکر بخوان، نماز صبر بخوان و از خدا کمک بخواه. من هم همین کار را کردم و واقعاً دیدم که همان دو رکعت نماز چنان صبر و استقامتى به من داد که خنده از لبم دور نمىشد، حتى یادم هست یکى دو نفر خانم آمدند منزل ما و احوال پسرم را پرسیدند، من هم با خنده گفتم خبر شهادتش را شنیدهام که خانمها خیلى تعجب کردند و به خاطر این جمله خیلى تشویقم کردند، اما من مىدانستم که پسرم راهش را انتخاب کرده و راه درستى بوده و خداوند او را دوست داشته که چنین لیاقتى نصیب او گردانید.
در آخر چه صحبتى با جوانان و نوجوانان دارید؟
از همه جوانها مىخواهم راه شهدا را ادامه بدهند. شهدا از زندگى و خانواده و درس و آرزوهایشان گذشتند تا چیزى را به ما بدهند که دشمنان سعى داشتند آن را از ما بگیرند. پس شرافت و غیرت و عزت خود را آسان از دست ندهیم، براى به دست آمدن آزادى و عزت خون زیادى ریخته شده، این خونها را پایمال نکنیم، نوجوانان و جوانان وصیتنامه شهدا را بخوانند و ببینند آنها از ما چه مىخواستهاند. البته پدرها و مادرها هم باید بدانند که تربیت، اثر زیادى در عاقبت فرزندانشان دارد. من و همسرم سعى مىکردیم فرزندانمان را با نان حلال و روزىِ پاک تربیت کنیم و آنها را با دین و خدا و حلال و حرام آشنا سازیم. امیدوارم همه جوانها و پدر و مادرها در راه تداوم انقلاب بکوشند و در راه خیر قدم بردارند. چون انقلاب ما با عنایت امام زمان(عج) به اینجا رسیده که باید به دست مبارک همان حضرت هم برسد.
آرى، شهدا همانهایى بودند که قفس دنیا برایشان تنگ بود و عشقشان به معبود حقیقى بود، شهدا همانهایى بودند که در معنویت و پاکى بر هم پیشى مىگرفتند و قلبشان را زودتر از پرواز به سوى حق به پیشگاه معبود هدیه کرده بودند.
کافى است گاهى از دنیاى خویش فاصله بگیریم و با خواندن چند خطى از یادگار یک شهید، قلب و دل و روحمان را صفا ببخشیم.
از مادر شهید «محمدکاظم مهدیزاده سجادیه» به خاطر وقتى که خالصانه در اختیار ما گذاشتند تشکر مىکنیم و افتخار شهادت فرزندش را مبارکباد مىگوییم؛ به ایشان و به تمامى مادرانى که تلاششان حفظ اسلام و اقتدار میهن عزیزمان ایران است.