دلخوشىها کم نیست
رفیع افتخار
1
آنها سه نفر بودند. مریم و مهتاب و مینو. روزى قرار گذاشتند با هم آرزو کنند و هر چه در توان دارند براى رسیدن به آرزوهایشان به کار گیرند. پس چشمها را بستند، دلها را از کینهها شستند، آنگاه آرزو کردند.
وقتى چشم گشودند مریم و مهتاب از مینو آرزویش را پرسیدند. مینو گفت من آرزو کردهام نقاش شوم. سپس مینو و مریم از مهتاب آرزویش را پرسیدند. مهتاب گفت من مىخواهم شاعر شوم، و مریم چنان ذوقزده بود که اجازه نداد دوستهایش از وى بپرسند چه آرزویى در دل دارد. او با خوشحالى فریاد کشید من، من مىخواهم نویسنده بشوم.
پس از آن، آن سه دختر با هم قرار گذاشتند به آرزوهایشان که رسیدند بقیه را خبر کنند.
2
مینو نقاشى مىکرد. او روى کاغذ، روى تابلو، روى پرده همه آن چیزهایى که در رؤیاهایش داشت مىکشید. مىکشید لیک نمىپسندید. مىکشید اما چسب دلش نبودند. مىکشید اما به خواستههایش نمىرسید. پس، گاهى بىحوصله مىشد. گاهى از خودش لجش مىگرفت. گاهى از خودش ناامید مىشد و گاهى هم فکر مىکرد آرزویش بسیار بلندپروازانه بوده است. روزها مىآمدند و مىگذشتند. ماهها مىآمدند و مىرفتند و مینو نتوانسته بود به آرزوى بزرگش جامه عمل بپوشاند تا که زمستان رسید و اولین برف زمستانى بر زمین نشست. با آمدن برف ناگهان حسى عجیب و ماورایى در وجودش به غلیان در آمد. احساس مىکرد حالا مىتواند همه آنچه آرزویش را داشته و در رؤیاهایش مىپرورانیده نقاشى کند.
پس پشت پنجره نشست و به ریزش آرام و باوقار برف که پیوسته و آهسته مىآمد خیره شد. تکههاى ریز برف دل آسمان را مىشکافتند و بر سر و روى درختان، بر خاک باغچه و حیاط خانه مىریختند. مینو قلم برداشت. دست مینو بىاراده بر تابلوى نقاشى نشست. او مسحورانه مىکشید. مینو برف را کشید. درختان را کشید. درختان را کشید با شاخههایى پرزدار از برف و صورتهایى هاشورزده و بىبرگ. او حوض را کشید وسط باغچه بزرگ با ماهىهایى که گوشهاى دور هم جمع شده و انگارى دارند به قصه مادربزرگ در یک روز سرد زمستان گوش مىدهند. حالا، ساعتى از آمدن برف مىگذشت و مینو بدون احساس خستگى هر آنچه از پشت شیشه پنجره مىدید مىکشید. او دنیاى جدیدى که به رویش گشوده شده بود روى تابلو مىآورد.
برف که تمام شد نقاشى دختر تمام شده بود. به تابلویش خیره شد. راضىکننده بود اما تصمیم گرفت کاملش کند. دخترى به نقاشىاش اضافه کرد. پشت پنجره نشسته دارد آن مناظر بدیع و جادویى را تماشا مىکند.
حالا، مینو نقاشىاش را تمام کرده بود. با هیجان زایدالوصفى مریم و مهتاب را خبر کرد. آنان به شتاب آمدند. تابلو را که دیدند باورشان نمىشد کار مینو باشد. اما واقعاً آن نقاشى کار مینو بود. مریم و مهتاب با تحسین نگاهش کردند. مینو احساس غرور و خوشبختى مىکرد. زیر لب با خودش زمزمه کرد: «این تابلوى زندگى من است.»
3
مریم آرزو کرده بود شاعر بشود. شعر بگوید. شعر بنویسد. او مىنوشت، مىنوشت و مىنوشت اما آن شعرى که از دل برآید و سیرابش سازد، به سراغش نمىآمد. او دوست داشت شعرش همچون نگینى گرانبها بدرخشد.
مریم در مورد زیبایىها و غمها، طبیعت و ستارهها، در باره درخشش خورشید و زوال ماه، در مورد سادگى و پیرایهها و بسیار چیزهایى که مىدید و مىشنید یا در اطرافش مىگذشت شعر گفت. اما آن شعرها راضىاش نمىکردند. نمىتوانست خود را قانع سازد شاعر شده و شعر گفته است.
روزها گذشتند. ماهها آمدند و رفتند تا موعد بهار شد. بهار که آمد، هوا که بهارى شد سبزههاى نو رسته خاک را کنار زدند و درختان خود را با برگ و شکوفه آراستند.
در اوایل بهار بود. آرى، اوایل بهار بود که باران آمد. ساعتها باران بارید. پس از باران آنقدر آسمان شفاف و هوا مطبوع شده بود که مریم فکر کرد اگر هوا خوردنى بود خوشمزهترین غذاى دنیا مىشد و با خود اندیشید: «البته که هوا هم غذاست. غذاى روح. غذایى که مىتوان همیشه از آن خورد و با آن سیر ماند.» پس از آن بود که مریمى نو متولد شد. او به بهار فکر مىکرد در حالى که قلم در دست داشت و شعر مىنوشت. ابیات از وجودش مىتراوید، مىجوشید و بر کاغذ مىنشست. شعرش که تمام شد فکر کرد به آرزویش رسیده. دوستانش را خواست. آنان که آمدند آن چیزى را که با تمام وجود سراییده بود بلند بلند خواند. وقتى مىخواند صدایش از شدت شوق مىلرزید. مینو و مهتاب سراپا گوش بودند. شعر که تمام شد آنان با نگاهى ستایشگرانه به دوستشان خیره ماندند. چنان در افسون شعر زیباى مریم بودند که زبانشان یاراى سخن گفتن نداشت. لیکن همان نگاهشان کافى بود که برساند مریم به آرزویش رسیده است.
4
پاییز بود. بوى نم خاک بارانخورده همه جا پیچیده بود. پاى درختان فرشى از برگهاى زرد، بنفش، نارنجى و قرمز کشیده شده بود. عطر میوههاى نوبرانه پاییزى در کوچه و خیابانها مىپیچید.
در خانه مهتاب، مهتاب دوستانش را خبر کرده براى آنان داستانش را مىخواند.
داستان مهتاب کوتاه بود:
آنان سه نفر بودند. روزى آرزو کردند. یکىشان مىخواست نقاش شود. یکىشان مىخواست شاعر شود. سومى آرزو داشت نویسنده شود. اولى نقاش شد. دومى شاعر شد. سومى داستانى نوشت. داستانش حکایت نقاش شدن و شاعر شدن دو نفر از دوستانش بود. اسم داستانش را گذاشت: «ما سه نفر بودیم.»