سفارش
براساس خاطرهاى از شهید سیدامیر منصورى
فاطمه جهانگشته
سر کوچه از ماشین که پیاده شد، عینکش را روى بینى جابهجا کرد؛ نگاهى به کاغذ توى دستش انداخت و به تندى به راه افتاد. سراغ خانه را از بقال سرِ کوچه گرفت.
- آقا ببخشید!
بقال مردى بود با نگاهى نافذ و موهاى جوگندمى، به محض دیدن نگاه هراسان مرد که آدرسى در دست داشت آن را گرفت. نگاهى کرد بعد با دست، اشاره به سمت چپ کرد.
- آقا آنجاست، آنجا.
مرد دست را روى دکمه زنگ گذاشت و آن را فشار داد. یک صداى آرام و ضعیف از پشت در به گوش رسید که گفت: «بفرمایید.» انگار مرد هنوز خواب مىدید. آدرس همان آدرس بود. کوچه همان و در خانه سبزرنگ و زنگزده همان درِ بزرگ و زنگزده که قبلاً دیده بود.
مرد حیرتزده گفت: «منزل شهید ...»
صداى پشت در آرام خفه شد، در باز و مرد وارد شد. دیگر نفسش در سینه حبس شده بود. دوست داشت هر طور شده تا رسیدن توى خانه تمام حرف دلش را بریزد بیرون و فریاد بزند که چرا و به چه دلیل آمده آنجا. مىخواست بگوید من آمدهام که بگویم ... .
محوطه حیاط را که گذراند، رسید به درِ آهنى بزرگى که شیشههایى مشجر تمام آن را پوشانیده بود و زنى که ضعیف و لاغر ایستاده بود و در صورت نحیف و لاغرش دو چشم بزرگ و چروکیده نمایان بود.
مرد تا زن را دید به نگاه شبیه آن نگاه که در خواب دیده بود، رسید. همان نگاهى که در صحن آقا امام رضا(ع) روبهرویش با لباس فرم خدّام ایستاده بود و به او گفته بود: «برو خانه ما، مادرم سکته کرده است.»
مرد به زن نگاهى انداخت گفت: «من را امیر فرستاده.»
زن گفت: «او که خیلى وقت است شهید شده. ندیدى کوچه به اسمش بود؟»
مرد گفت: «مىدانم اما او خودش آدرس داد، مادر شما سکته کرده.»
زن چادرش را به دندان گزید و گفت: «شما از کجا مىدانید؟» مرد گفت: «دیشب برادر شما به خواب من آمد و گفت: «مادرم مریض است به او سرى بزنید!» او لباس فرم زیبایى به تن داشت و نشانى سبزرنگ. گفتم این نشان چیست؟ گفت: «ما از خدّام ویژه آقاییم.»
بعد از اینکه تمام پیامش را به زن رسانید سرش را انداخت که برود؛ زن مانع رفتنش شد. اشک در چشمانش دوید. انگار مرد را خیلى وقت بود مىشناخت، پیش از اینکه برادرش رفته باشد. مرد ناشناس آرام وارد خانه شد. پیرزنى کنار اتاق خوابیده بود. مرد هنوز حیرتزده مانده بود. اینجا همان جایى بود که دعوت شده بود وقتى نشست تازه قیافه او را به یاد آورد کنار دیوار عکسى بود که به او مىخندید.