قصههاى شما(110)
مریم بصیرى
فصل پنجم - توران قربانى صادق - اردبیل
نامه - فاطمه نظرى - قم
توران قربانى صادق - اردبیل
دوست عزیز، بازنویسى «فصل پنجم» نسبت به کارى که قبلاً برایمان ارسال کردهاید پیشرفت قابل ملاحظهاى کرده است. اینکه بخواهید فصول و ماهها را تبدیل به شخصیت انسانى کنید و در باره آنها داستانسرایى کنید زیباست، اما مهم این است که چگونه این جانبخشى را انجام داده و در کل از نوشتن چنین داستانى چه هدفى داشته باشید.
هر چند عنوان کردهاید آخرین بار هشت ماه تمام با شخصیتها و سوژه این داستان درگیر بودهاید ولى به واقع اگر به تاریخ مراجعه مىکردید و در مورد ویژگى ماههاى سال در ایران باستان بیشتر تحقیق مىکردید که مثلاً شهریور ماه چه جنسیتى داشته و چه ویژگىهاى انسانى، به طور حتم بهتر مىتوانستید قلم بزنید.
البته ما به پاس زحمات یکساله شما براى چندین بار بازنویسى، فضاسازى و شخصیتپردازىِ تا حدى قابل قبولِ این داستان، پس از اصلاحات لازم اثرتان را در همین بخش به همه داستاننویسان جوان تقدیم مىکنیم. موفق باشید.
فاطمه نظرى - قم
خواهر گرامى، از اولین همراهى شما با این بخش از مجله سپاسگزاریم و امید آن را داریم تا در آینده شاهد آثار پربارترى از شما باشیم.
همان طور که بارها در مورد آثار مینىمال توضیحاتى دادهایم و کارهاى برخى از دوستان را هم چاپ کردهایم، باید اعلام کنیم داستان مینىمالیستى عصاره و جوهره داستان کوتاه است و نباید برخى تصور کنند بهترین و راحتترین راه براى نوشتن داستان است و هر نوشته ناقصى را به عنوان داستان کوتاه کوتاه به دیگران عرضه کنند.
«خودکار را گذاشت روى میز، نوشتهاش تمام شده بود. برگهها را بالا گرفت و برانداز کرد. دلش خالى شده بود و بار همه عشقش را روى دوش کاغذ ریخته بود. حس مىکرد نامه چیزى کم دارد، چیز دیگرى در دلش نمانده بود که با نثرى زیبا نگفته باشد؛ ولى آرام نمىشد. فکر کرد و فکر کرد، نامه چیزى کم داشت، دوباره خودکار را برداشت و در خطى اریبشکل با کلماتى درشت نوشت: «ازت متنفرم.»
تفکرى که در اثر شماست، زیباست. هر چند خواننده نمىداند شخصیت شما زن است یا مرد و یا چرا زندگىاش دچار اختلال شده است، اما همین که مىداند راوى، تمام زندگىاش را در همین چند سطر خلاصه کرده و نفس راحتى کشیده است، کافیست.
توصیه مىکنیم بیشتر آثار نویسندگان مشهور داستانهاى مینىمال را بخوانید تا بتوانید به نکات ظریف و کوچکى که در آنهاست پى ببرید و بدانید واقعاً گاه حتى یک کلمه در چنین داستانهایى معجزه مىکند و دریچهاى از اطلاعات، کشمکشها و فضاسازىها را براى خواننده ایجاد مىکند.
این اصل مهم را هم فراموش نکنید که وظیفه چنین داستانهایى انتقال پیام با کمترین واژه است پس هر نویسندهاى باید با دقت بسیار کلمات اثرش را انتخاب کند و داستان کوتاه کوتاهش را بنویسد.
موفقیت همواره با شما باد.
فصل پنجم
توران قربانى صادق
صداى کوبه در مىآید. پیرزن بقچه به دست چند پله خیس از بارانِ شبِ گذشته را بالا مىرود و در را باز مىکند. «بهار» است؛ زیبا و باشکوه، با پیراهنى گلدار و شال سرخى بر کمر، و ابروهایى سیاه و پیوسته و چشمهایى خمار که امید زنده بودن در آنها موج مىزند. بهار شانههاى نحیف پیرزن را مىگیرد و مىگوید: «سلام من اومدم.»
- سلام خوش اومدى عزیزم.
پیرزن از سرِ راه بهار کنار مىرود. روسرىاش را محکم کرده و با صداى ضعیفى سفارش مىکند.
- یادت نره مادر، موقع رفتن کلید رو بذارى لاى یکى از آجرهاى دمِ درِ بیرون.
و کلید کوچکى را توى مشتش مىگذارد. بهار بغضآلود خودش را در آغوشش رها مىکند. لبهاى سرخ عنابىاش را به پیشانى پرچین و چروک پیرزن مىچسباند و اطاعت مىکند.
- باشه چشم!
پیرزن نگاهى شادمان به چهره بهار مىاندازد و مىگوید: «آخه مىدونى تابستون باز پا به ماهه، نمىخوام زیاد اذیت بشه!»
- چه خوب، ان شاءاللَّه که این دفعه دختره!
پیرزن بقچه گل گلىاش را زیر بغلش مىزند و دست روى شانه بهار مىگذارد.
- تا خدا چه بخواد!
پا در کوچه مىگذارد. لحظهاى جاى پاهایش روى برف کوچه یخ مىزند و ابروهاى پیوسته بهار در هم گره مىخورد. صداى دلنشین مردى او را به خود مىآورد.
- یه نسیم کوچولو که بیاد، اونجا هم مثل اینجا برفهاش آب مىشه، نگران نباش!
بهار برمىگردد و نگاهش مىکند. قدبلند و خوشهیکل است، با پیراهنى صورتى و برازنده! مثل همیشه.
- سلام نوروزخان!
مرد چند قدمى به پیشبازش مىآید. دستهاى ظریف بهار را در دستش مىگیرد و آرام مىفشارد.
- خوش اومدى خانوم خانومها!
لُپهاى بهار گل مىاندازد و نگاههایشان در هم گره مىخورد. لحظهاى به سکوت مىگذرد. بهار نگاهى کنجکاوانه به اطراف مىاندازد و براى اینکه از آن حال و هوا بیرون بیایند، مىپرسد.
- یاسمنها غنچه کردند؟
نوروز خوشحال او را به سمت بوته درشت یاسمن وسط باغچه مىکشاند. ریههایش را پر از هواى بهارى مىکند و روى غنچههاى کوچک و بنفش یاسمن پخش مىکند.
بهار محو زیبایى مرد شده است، آنها باید کارشان را براى زنده کردن طبیعت دوباره آغاز کنند.
شش میلیون سال از اولین دیدار بهار و نوروز مىگذرد اما هنوز هر دو جوان و شاداب ماندهاند؟
مثل همه آن سالها مرد به مدت پانزده روز پیاپى نفس گرم بهارىاش را روى غنچهها مىپاشد و زمانى که آنها به گل مىنشینند، از حال مىرود و بر کف باغچه مىافتد.
بهار جیغ کوتاهى مىزند. دستش را به پیشانى کبود نوروز مىگذارد و اشکهایش سرازیر مىشود. همیشه همین طور بوده است!
بهار شال سرخ دور کمرش را باز کرده و روى تن خسته مرد مىکشد. صداى بال پرندهاى همراه تنفس بوته گل سرخى او را به خود مىآورد. قطره اشک روى گونهاش را پاک مىکند. آهى از ته دل مىکشد. نگاهى از سر حسرت به روى مرد مىاندازد و در دلش مىگوید:
«ان شاءاللَّه سال بعد!»
و با اطمینان بلند شده پَر دامنش را مىگیرد و مثل پروانهاى سبکبال دور باغچه چرخى مىزند. نسیم کوچکى مىوزد و همه جا پر از بوى بهار مىشود، همان طور که نوروز گفته بود!
همه از خواب شیرین زمستانى بیدار مىشوند. طبیعت جان تازهاى مىگیرد. گنجشکى از لاى سوراخ دیوار گِلى خانه سر بیرون مىآورد و جیک جیک مستانهاى سر مىدهد. هیاهوى مردم شهر از هر سو شنیده مىشود.
- سلام، عیدتون مبارک!
صداى شر شر آب، بهار را به خود مىآورد. «اردیبهشت» و «خرداد» مثل دوقلوهاى قصهها کنار حوض نُقلى مشغول آببازىاند. یک مشت به صورتشان مىزنند و چند مشت آب به روى هم مىپاشند؛ و صداى خنده و شادىشان تا آن طرف دیوار همسایه مىرود و پسربچهها را سرِ ذوق مىآورد. بهار نزدیکشان شده و خندان سؤال مىکند.
- شماها کى اومدین؟
هر دو با هم جواب مىدهند.
- تازه رسیدیم خانوم بهار!
بهارِ زیبا، دستى مهربان به سر هر دو مىکشد.
- اول نوروزخان رو ببرید توى اتاق، بعد هم بیایید سر کارهاتون، بازى دیگه بسه! خب!
این بار نیز هر دو با هم مىگویند:
«چشم خانوم بهار!»
آنها که مىروند او هم خسته کنار حوض مىنشیند. نگاهى به اطراف مىاندازد تا چیزى کم و کسر نباشد. درختها سبز شدهاند، بوتههاى گل رز برگهاى تازهاى در آوردهاند و تنها درخت سیب گوشه باغچه شکوفه کرده است. زندگى در شهر جارى شده است.
بچهها تا خبرِ آمدن خرداد را شنیدهاند، همگى رفتهاند سر درس و مشقهایشان؛ بوى گلهاى یاسمن توى فضاى باغچه پیچیده است. باید تا برگشتن اردیبهشت و خرداد از اتاق، او هم خانه را ترک کند؛ هر چند دلش و آرزوهایش آنجا باقى مىماند.
به ننه سرما قول داده است. کلید را توى دستش لمس مىکند و آرام رو به پرنده مىخواند:
«بهار را سرودن بهانه نمىخواهد، همچنان که عشق را ...» و پاورچین پاورچین از در خارج مىشود. کلید را یک پا بلندتر از خودش لاى سوراخ آجرى مىگذارد، آخر «تابستان» کمى بلندتر از اوست.
* * *
درد تمام وجود تابستان را پر کرده است. تلو تلوخوران از پیچ کوچه مىگذرد. پسرها نمىدانند چکار کنند. نگران حال مادرشان هستند. هر دو با چشمهایى وحشتزده نگاهش مىکنند و دَم بر نمىآورند. جلوى در که مىرسند، زن ضجهاى از درد مىزند. زیر شکم برآمدهاش را مىگیرد و دولا مىشود. موهاى بلندش، وقتى مىنشیند بر کف کوچه مىافتد. به زور مىگوید: «کلید رو بردارین!»
هر دو پسرش با هم مىپرسند: «چه جورى؟»
او دستهایش را در هم گره کرده و درد مىکشد.
- نمىدونم!
و درد بیشترى به سراغش مىآید. نگاهى پرتمنا به دیوار مىاندازد. اشعه خورشید گوشه کلید لاى آجر دیوار را بیشتر نمایان مىکند.
زن فریاد مىزند.
- زود باشین یه کارى بکنین!
بچهها هیچ کدام قدشان نمىرسد. تیر قلاب مىگیرند، بالاخره مرداد بالا مىرود و کلید را برمىدارد.
زن نگاهى به قد و بالایشان مىاندازد و از سرِ رضایت تبسمى مىکند. یکى در را باز مىکند. نمىفهمد کدامشان ... اما یکى در را باز مىکند!
خانه مثل بهشت شده است. بارانهاى بهارى همه جاى باغچه را سرسبز و خرم کرده است. بوتهها پر از گلهاى رنگارنگى شده که بوى خوششان فضاى خانه را عطرآگین کرده است.
نگاهش به شاخههاى گل محمدى مىافتد. زیر لب مىگوید:
«قربون عظمتت برم خدا، چه کردى با یه قطره عرق تن پیامبرت!»
درد دوباره به سراغش مىآید.
پسرها بدو بدو از پلهها پایین رفته و یک راست به سمت سیبهاى کال درخت هجوم مىبرند.
زن توجهى به هیچ کدام نمىکند. خودش را لبه حوض نُقلى مىرساند. گرماى خورشید کمى از آبش را بخار کرده است.
هر دو دستش را تا بازو توى آب حوض فرو مىبرد یک مشت برمىدارد و توى صورتش مىپاشد. دلش آرام نمىگیرد. دیگر چیزى نمانده است.
بچه توى شکمش حرکتى مىکند و درد در وجودش مىپیچد.
نیمخیز مىشود، نمىتواند آنجا بچهاش را به دنیا بیاورد، باید فکرى بکند. ضربان قلبش تندتر مىزند. مىترسد؛ هراسان نگاهى به پسرها مىاندازد که مشغول بازىاند.
دیگر وقتش رسیده است! بلند مىشود با دو دست زیر شکمش را محکم مىگیرد و آرام به اتاق مىرود. نوروز در خواب عمیقى فرو رفته است. با اینکه مىداند او بیدار نخواهد شد ولى شال سرخ رویش را تا سرش بالا مىکشد.
درد دوباره به سراغش مىآید.
آستین خیس پیراهنش را توى دهانش فرو مىبرد.
سعى مىکند هیچ صدایى در نیاورد، و بچه دنیا مىآید؛ باز هم پسر است. چاق و چله!
دستهاى سردش را روى شکمش مىگذارد و نفس راحتى مىکشد. اولین تجربهاش نیست. کمى بلند مىشود. از شیشه پنجره نگاهى به بیرون مىاندازد. هوا ابرى شده است.
پسرها دامن بلوزشان را پر از سیب و گل کردهاند و خوشحال در پى هم مىدوند. گاهى هم با سر و صدایشان آرامش گنجشکهاى باغچه را بر هم مىزنند.
صداى غرّش رعد از دوردستها شنیده مىشود. تیر نگران نگاهى به آسمان مىاندازد و رو به برادرش مىگوید:
- بارون میاد؟
مرداد گاز درشتى به سیبِ توى مشتش مىزند و جواب مىدهد:
- به این زودى نه!
صداى گریه کودکى هر دو را متوجه اتاق مىکند. با هم مىگویند: «مامان!»
و به سمت پنجره مىروند. زن از پشت شیشه بچهاى را که در شال سرخى قنداق شده است نشانشان مىدهد. تیر شاخه گلى را به طرفش مىگیرد. اما زن به علامت نفى سرى تکان مىدهد، او مىفهمد که بچه دختر نیست!
تیر ناراحت شاخه گل را بر زمین مىاندازد و از درِ خانه خارج مىشود.
زن نیز به دنبال او از اتاق خارج مىشود، همزمان با خروج او گنجشکى لَه لَهزنان وارد اتاق مىشود و لاى سوراخ تیرک سقف خودش را قایم مىکند. انگار که گربهاى دنبالش کرده باشد.
وقت بسیار تنگ است. دلش براى خودش مىسوزد. او حتى نتوانست یک دور حیاط را بگردد و گلها را ببوید ... .
نگاهى به آسمان مىاندازد، ابرىِ ابرى است. باید تا آمدن باران صبر کند، در را مىبندد!
مرداد روبهرویش مىایستد. نگاهى به مادر و نگاهى به کودکى که در آغوشش خفته است مىاندازد؛ لبخندى مىزند و با اطمینان مىگوید:
«او جاى دورى نمىره! نگران نباشین!»
و همراه مادرش از خانه خارج مىشود.
* * *
بچههاى سر به هواى تابستان، درِ کوچه را باز گذاشته و رفتهاند. اطراف پر از برگهاى خزانزده است. زرد، نارنجى و سرخ مثل انارِ رسیده!
صداى هو هوى باد همراه قدمهاى زن وارد کوچه مىشود و ناله سوزناک لولاى در همه جا پخش مىشود. زن کت و دامن خوشدوختى پوشیده و کلاه قهوهاىاش را یکورى روى سرش گذاشته است.
جلوى در که مىرسد کیفدستىاش را زیر بغلش مىزند و با تفکر نگاهى به حیاط خانه مىاندازد.
وزش باد شدیدتر مىشود. برگ درختان و بوتههاى خشکیده گلها بر کف باغچه مىریزند.
زن از پلهها پایین مىرود. اولین صحنه زیبایى که قاب چشمهایش را پر مىکند، برگهاى شناورى است که روى آب حوض نُقلى به این طرف و آن طرف مىروند.
مثل سالهاى قبل، پسربچههاى شیطان همسایه، همه میوههاى درختان را تاراج کردهاند؛ به جز چند سیب پلاسیده روى درخت چیزى باقى نمانده است.
«پاییز» آرام بر لبه حوض مىنشیند و با کف دستش برگها را کنار مىزند. آب سرد است و دلچسب! حس خوبى تمام وجودش را مىگیرد.
آب دستش را در فضاى باغچه مىتکاند. نوک موهاى حنایىاش را که از زیر کلاهش بیرون زده مرتب مىکند و با قدمهایى شمرده به سمت اتاق مىرود. در را باز مىکند، گنجشک خاکسترى بیرون مىپرد.
پاییز جیغ کوتاهى از سرِ نفرت مىزند و خودش را کنار مىکشد، و به پرواز گنجشک نگاه مىکند، بعد هیجانزده به هر سو سرک مىکشد. عنکبوت درشت سیاهى مشغول تنیدن تارى است.
سر به سرش نمىگذارد. نگاهى کنجکاوانه به نوروز که گوشهاى خوابیده است مىاندازد. روانداز سرخ به رویش نیست. او حتماً تا آمدن بهار یخ خواهد زد!
ناراحت و افسرده به حیاط برمىگردد. نگاهى از سرِ حسرت دور تا دور خانه مىاندازد. صداى بچههایى که براى رفتن به مدرسه آماده مىشوند از هر سو شنیده مىشود.
- مدرسهها وا شده، هلهله برپا شده ... .
خوشحال نمىشود. انگار دیگر به آنجا باز نخواهد گشت. چشمش به گنجشکى که باعث وحشتش شده بود مىافتد، نگاهشان مىکند و به طرف در مىرود.
آرام آرام از پلهها بالا مىرود و خانه را ترک مىکند.
جلوى در آنقدر برگ خزانزده ریخته شده است که هیچ بادى قدرت آن را ندارد که آن را ببندد.
* * *
شدت سرما، بخار نفس پیرزن را بیشتر نمایان مىکند. وقتى به جلوى در مىرسد و کلید را روى قفل مىبیند مثل همیشه ناراحت مىشود و پشت سرِ پاییز حرف مىزند.
کلید را در مىآورد و توى جیب جلیقهاش مىگذارد. نگاهى به پشت سرش مىاندازد، تا از نتیجه کارش اطمینان حاصل کند. آسمان ابرى است و هیچ نشانهاى از طلوع خورشید نیست. هیچ جنبندهاى در کوچهها نمانده است.
باران و بادهاى پاییزى که برگهاى خشک را جلوى سوراخ چاهک وسط کوچه جمع کرده است، با یک نگاه او زیر پوششى از یخ نازکى فرو مىرود.
وارد حیاط مىشود. فضاى پاییزى سردى است. جز چند برگ بر روى شاخهاى از درخت چیزى زنده نیست.
زن بقچه گلگلىاش را روى پله مىگذارد و توى باغچه مىرود. درخت را مىتکاند و با پایش بوته گل را نیز ... .
برگهاى خیس روى آب حوض را در آورده و توى باغچه مىریزد. با نگاهش آب حوض یخ مىبندد. نباید کسى بیدار بماند. ننه سرما آمده است.
صداى زن همسایه به گوش مىرسد که بچههایش را سفارش مىکند.
- بیایین تو الانه که برف بیاد!
و بچهها خوشحال هورا مىکشند و ابراز شادمانى مىکنند.
- آخ جون برف!
پیرزن نگاهى به آسمان، دیوار و سقف خانهها مىاندازد. دانههاى کوچک برف شروع به باریدن مىکند و همه جا سفیدپوش مىشود.
در اتاق را که باز مىبیند، سراسیمه مىرود و آن را مىبندد. به سمت پنجره مىرود. عنکبوت سیاه و زشتى توى اتاق در حال تنیدن تارش است.
دستش را روى شیشه مىکشد. تارهاى سفید و نازک عنکبوت همه جاى آن را پوشانده است و مانع این مىشود که پیرزن ببیند رواندازى به روى نوروز نیست.
از ریزش دانههاى برف روى سر و صورتش حسابى لذت مىبرد. گره روسرىاش را شل کرده و با دستهاى خیس و سردش فرق موهاى سفیدش را صاف مىکند.
نگاهى به پنجره مىکند. عنکبوت جایش را براى تنیدن تارهاى تازهاى عوض کرده است!
صداى کوبه در مىآید. دست به دیوار مىگیرد و گوش مىخواباند.
- اینجا که کسى زندگى نمىکنه!
صداهاى مبهم دیگرى از کوچه مىآید.
پیرزن ناراحت و عصبانى مىشود. همه باید توى خانههایشان باشند تا بهار!
صداها دور و دورتر مىشوند. سرش گیج مىرود. دست روى پیشانىاش مىگذارد. گرم است! وحشتزده به سمت پلهها مىرود. نشانهها حکایت تلخى را بازگو مىکنند. با خود غر مىزند.
- کلید روى در مونده! عنکبوت زنده است! اما اینها که ... .
باید سرى به اتاق بزند، یا درِ کوچه را باز کند! آخر چه اتفاقى افتاده است؟ چه چیزى جابهجا شده است؟ نمىفهمد.
مىخواهد بلند شود، اما نمىتواند از جایش تکان بخورد.
صداى بچههاى همسایه به گوش مىرسد که هیچ واهمهاى از زمستان و سرمایش ندارند.
- گلوله برفى، آدم برفى ... هى بهار، شال و کلاه یادت نره!
حکایت تلخى است براى پیرزن؛ گرماى تنش برفهاى دور و برش را آب مىکند، اما با هر نگاهش همه آنها دوباره یخ مىبندند ... .
ارتفاع برف هر لحظه بلندتر و بلندتر مىشود. سر «زمستان» روى پله مىافتد و نگاهش به آسمان برفى خیره مىماند.
* * *
طنین صداى کوبه در توى خانه مىپیچد. نوروز از خواب بیدار مىشود. اتاق سرد است. متعجب نگاهى به دور و بر مىاندازد. گوشههاى سقف پر از تار عنکبوت شده است. به زحمت بلند مىشود. سکوت عظیمى همه جا را پوشانده است. یکى در مىزند، باید برود!
استخوانهایش خشک شده است. سرش گیج مىرود، نمىداند چه مدت است که خوابش برده است. دستش را به دیوار اتاق مىگیرد. کشان کشان خودش را تا حیاط مىرساند. برف همه جا را سفیدپوش کرده است. شاخههاى درختان از سنگینى برف خم شدهاند. آب حوض نُقلى یخ زده است.
سفیدىِ برف چشمهایش را مىزند و از دیدش مىکاهد. دستى به صورتش مىکشد. باور کردنى نیست. همه سر و صورتش پر از مو شده است. به زمان فکر مىکند! آخرین چیزى که یادش مىآید یک جفت چشم سیاه خیس است که به رویش زل زده است. زیر لب زمزمه مىکند:
- بهار!
یکى در مىزند، اما این بار آهستهتر، باید برود.
دست به دیوار سیمانى حیاط مىگیرد و شمرده شمرده به سمت در مىرود. ارتفاع برف تا زانویش مىرسد. سرما زیر پوستش مىدود. دندانهایش به هم مىخورند. نزدیک در چیزى در برفها به پایش مىخورد. خم مىشود. برفها را کنار مىزند. بقچه ننه سرماست! چه اتفاقى افتاده است؟ پس چه کسى در را مىزند؟
هیچ صدایى نمىآید، جز سرما و نفسهاى به شماره افتادهاش ... .
هراسان برفها را کنارتر مىزند. از آنچه که مىبیند سخت به وحشت مىافتد. از تمام هیکل پیرزن جز پوست و استخوان چیزى باقى نمانده است. گونههایش به صورت وحشتناکى برآمدهتر و چشمهایش به آسمان ابرى خیره مانده است.
در حالى که بغض گلویش را مىفشارد، چشمهاى ننه سرما را مىبندد و گوشه چارقد گلگلىاش را روى صورتش مىکشد.
توى دلش غوغایى به راه مىافتد، او نرفته است، او مرده است! پس بهار!
خداى من چه اتفاقى افتاده است؟
طنین صداى کوبه در مىآید، باید برود! کسى پشت در است؛ ناى بلند شدن ندارد. کمرش خشک شده است. چهار دست و پاى به سمت در مىرود. از چند پله عریض پشت در که برف همه جایش را پوشانده است بالا مىرود.
کف دستهایش و کاسه زانوهایش، هر دو بىحس شدهاند. لحظهاى بوى خوشى به مشامش مىرسد و صداى ناله ضعیفى که او را مىخواند.
- نوروز!
کاسه چشمهایش پر از اشک مىشود، دستهایش را به هم مىمالد و نفس نه چندان گرمش را در آنها مىدمد. نیمخیز بلند شده و در را باز مىکند. زنى پشت در ایستاده؛ با موهایى سفید، صورتى چروکیده و لبهایى که دیگر به سرخى عناب نیست!
چشمهاى زن نیز اشکآلود است. نگاههایشان در هم گره مىخورد، هر دو پیر شدهاند!
نوروز شانههاى سرد و لرزان زن را مىگیرد و به سمت خودش مىکشد و هر دو میان پاشنه در روى برفها بر زمین مىافتند تا شاید با طنین صداى دیگرى دوباره بیدار شوند.