فداکارى یک فدایى دیگر
گفتگو با راضیه فدایى همسر شهید جانباز مهدى سورچى
«این جانباز در فاصله انجام مصاحبه تا نشر آن به شهادت رسید.»
زهرا فرخى
شنیده بودیم در مرز شهادت است. براى اینکه ما رسالت فراموش شده خودمان را به یاد آوریم همین خبر کافى بود. به بیمارستان امام رضا(ع) پا گذاشتیم و در بخش ICUبا تپشهاى قلبمان که لحظهاى آرام و قرار نداشت خانم «فدایى» را یافتیم؛ با دیدگانى باز، قلبى مطمئن و ایمانى کامل.
این زن فداکار که سالها براى همسر جانبازش جانفشانى کرده، پشت در بسته اتاقِ مردش ایستاده است و منتظر سلامت اوست. ما نیز وقت را غنیمت مىیابیم تا پاى درد و دل ایشان بنشینیم.
اولین چیزى که باعث کنجکاوىمان است، نحوه آشنایى خانم «فدایى» با جانباز سورچى و ازدواج با ایشان است. اینکه چگونه این بانوى فداکار مصمم شده است که در پى ازدواج با یک جانباز باشد.
هیچ اجبارى در کار نبود. همه چیز با اختیار و انتخاب خودم صورت گرفت. شاید براى خیلىها این سؤال باشد که چطور مىشود یک نفر زندگى راحت و بىدردسر را کنار بگذارد و با کسى ازدواج کند که نتیجهاى جز تحمل رنج و غصه نداشته باشد. در خانوادهام همه راضى نبودند که با یک جانباز ازدواج کنم ولى تصمیمم را گرفته بودم و پشتش یک نیّت خیر خوابیده بود.
جنگ که شد احساس کردم سرِ من بىکلاه مانده است. خیلىها پشت جبهه کمک مىکردند و خیلىهاى دیگر در خط مقدم جانشان را کف دستشان گذاشته بودند و مىجنگیدند. مناسبترین کارى که به نظرم رسید براى جنگ بکنم این بود که زندگىام را وقف یکى از جانبازان کنم. اولین مورد، یک جانباز 20 درصد بود که قبول نکردم یعنى براى منى که احساس مىکردم توانایى انجام چنین کارى را دارم، 20 درصد اصلاً به حساب نمىآمد. تا اینکه از بنیاد شهید شهرمان مشهد تماس گرفتند و مشخصات آقاى سورچى را دادند. یک جانباز 70 درصد اهل ورزش و متولد سال 1346.
اولین ملاقات شما به چه صورتى بود و در آن هنگام چه خواستههایى از همدیگر داشتید؟
نخستین دیدار در سال 70، در همان بنیاد شهید بود. فقط یک نظر کوتاه ایشان را دیدم، آنقدر کوتاه که وقتى از اتاق بیرون آمدم هیچ تصویرى از صورتشان در ذهنم نماندهبود. حکایت همان مِهرى است که مىگویند اگر در دل کسى بیفتد دیگر کار تمام است. بعد از چند روز آمد خواستگارى. به هیچ مرد و زن محرم و نامحرمى نگاه نمىکرد، چشمش را دوخته بود به زمین. مظلومیت خاصى در چهرهاش بود طورى که آنهایى که مخالف این ازدواج بودند، راضى شدند. عاقبت شروع کرد به گفتن مشکلات زندگى با یک جانباز و اینکه خجالت نمىکشم در خیابان پشت چرخش را بگیرم؟ من هم گفتم خجالت از کى؟ با شجاعت دستههاى چرخ را مىگیرم و با جرئت بین مردم پا مىگذارم و مىگویم این فرد افتخار من است. بعد، از وضعیت جسمىاش گفت و اینکه فقط قطع نخاع نیست و مرتب باید دیالیز شود. مىگفت سختىهاى این کار را ندیدهام و ممکن است بعدها از تصمیمم منصرف شوم. مهدى واقعاً هم راست مىگفت؛ تا خودم را در آن شرایط خاص نینداخته بودم پى به اهمیت ماجرا نبرده بودم.
نحوه جانبازى آقاى سورچى به چه صورتى بوده است؟
تیر دوشکا از شکمش رد شده و از پشتش در آمده بود. این کار باعث سوختن نخاع و خرد شدن مهرهها شده بود. نصف روده هم از بین رفته بود. مرتب نفستنگى داشت و هر چند وقت یک بار ریههایش آب برمىداشت و باید مىرفت بیمارستان تا آبهاى اضافه تخلیه شود. وضعیت کلیهها بیشتر از همه چیز نگرانکننده بود. باید مرتب دیالیز مىشد با درد بسیار بسیار زیاد.
شما چگونه از ایشان مراقبت مىکنید؟ آیا شده که بخواهید در مقابل صبرشان کم بیاورید؟
اگر مهدى اهل آه و ناله بود و با داد و فریاد دردش را نشان مىداد خیلى به من سخت نمىگذشت ولى مهدى آدم داد و فریاد نیست. همه مىگفتند خیلى روحیه دارد و فقط بگو و بخند مىکند ولى آنها نبودند تا ببینند که چگونه وقتى هیچ دارویى اثر ندارد چطور مهدى رختخوابش را از درد توى دستهایش مچاله مىکرد و صدایش در نمىآمد تا من ناراحت نشوم. همیشه حفظ ظاهر مىکرد ولى آن صورت سرخ و چشمان قرمز و رگهاى متورم گردنش دیگر نمىتوانست چیزى را پنهان کند. آنقدر دستهایش را از درد به هم فشار مىداد که دستها ورم مىکردند.
من هم بىصدا بدون آنکه به روى خودم بیاورم چه اتفاقى افتاده، کیسه آب گرم را روى دستهایش مىگذاشتم. خیلى سخت است، خیلى. همیشه آرزو مىکردم کاش در آن لحظات مىتوانستم دردهایش را تسکین دهم و در درد کشیدن هم شریکش باشم. تا مىآمدم حرفى بزنم و به خیال خودم کارى بکنم تا به ایشان روحیه بدهم، پیشدستى مىکرد و با همان توان اندکى که برایش مانده بود لبخندى مىزد و مىگفت: چطورى خانم، مرا مىبینى، شکر خدا دارم روز به روز بهتر مىشوم و همهاش به خاطر مراقبتهاى توست.
آن وقت دلم از این حرفهایش آتش مىگرفت. مىخواستم گوشهاى کز کنم و تا مىتوانم گریه کنم، تنها کارى که بىاختیار انجام مىدادم. عزیز زندگىام قطره قطره جلوى چشمانم آب مىشد و من فقط مىتوانستم تماشایش کنم. مشت مشت قرص آرامبخش مىخوردم. البته الان که در بیمارستان است جرئت ندارم قرص بخورم، مىترسم خوابم ببرد و از مهدى غافل شوم. نمىشود گفت به خاطر مهدى از خودم مىگذشتم، بلکه نمىتوانستم به خاطر خودم از مهدى بگذرم.
چه شبهایى که تا صبح بیدار مىماندم و کپسول اکسیژن را باز مىکردم و از ترس اینکه مبادا اکسیژن قطع شود و نفس مهدى بند بیاید، تا خوابم مىبُرد از جا مىپریدم و به بالا و پایین رفتن قفسه سینهاش نگاه مىکردم تا مطمئن شوم اتفاقى نیفتاده است. آن وقت یک آیةالکرسى مىخواندم و آرامش از دسترفتهام را دوباره در چهره مهدى پیدا مىکردم.
همیشه قسمش مىدادم، التماسش مىکردم که اگر خوابم برد و کارى داشت بیدارم کند اما هرگز چنین نمىکرد. یک بار که خیلى خسته بودم و نتوانستم بیدار بمانم، خوابم برد. بیدار که شدم صورتش سرخ شده و کم مانده بود خفه شود آن وقت تازه گفت: بیدار شدى خانم، اکسیژن را برایم ردیف مىکنى؟
مهدى همیشه مىگوید باید صبر و تحمل داشته باشم. مردم هم فکر مىکنند کسى که با چنین مردى زندگى مىکند باید خداى روحیه باشد ولى بعضى وقتها واقعاً کم مىآوردم. دل سنگ که ندارم، شوهرم است. توان درد کشیدنش را ندارم. هر دو سعى مىکنیم به هم دلگرمى بدهیم، هر دو به هم احتیاج داریم.
حالا به تنهایى مىتوانید از پسِ کارهاى شخصى ایشان برآیید؟
مهدى دوست ندارد اسباب زحمت کسى بشود. اوایل ازدواجمان که شرایط جسمىاش بهتر بود، خیلى از کارهایش را به تنهایى انجام مىداد. چند مدال در تیم تیراندازى کسب کرده بود. کپسول اکسیژن را در ماشینش مىگذاشت و هر کجا که مىخواست مىرفت ولى وقتى براى اولین بار در سال 74 به خاطر عفونت مثانه به کُما رفت، دیگر کشش لازم را براى تیراندازى نداشت حتى نمىتوانست رانندگى کند و یا از خانه بیرون برود.
حمام رفتن مهدى هم که سختىهاى خاص خودش را داشت. توان حرکتش را نداشتم و با برانکارد به حمام مىبردمش.
فرشها را جمع مىکردم تا به برانکارد گیر نکند و مهدى اذیت نشود. موقع بالا و پایین کردن برانکارد حسابى عرق مىریختم و با خنده مىگفتم این هم یک نوع ورزش است. اول شانههاى مهدى را مىگرفتم و بعد پاهایش را جابهجا مىکردم. دیگر حتى نمىتوانست خودش را روى زمین بکشد.
تا به حال شده که آقاى سورچى در شرایط بسیار خطرناک جسمى قرار گرفته باشند؟
بله، وقتى براى اولین بار به کما رفت، بیست و پنج روز بیهوش بود و من مدام در حرم امام رضا(ع) بودم و دعا مىکردم و امام را به جان مادر و پسرشان قسم مىدادم تا مهدى را دوباره به من برگرداند. با اینکه در ابراز علاقهام به مهدى هیچ کوتاهى نکردم ولى بازگشتِ دوبارهاش به زندگى به من نشان داد راست است که آدم تا چیزى را از دست ندهد قدرش را نمىداند. تازه فهمیدم همسرم لیاقت بیشتر از این را دارد و هر قدر از خودم توان بگذارم باز هم کم گذاشتهام.
بعد از کما هم با همان لبخند همیشگى به من گفت: خانم اگر همه در سال یک بار تولد بگیرند شما سه بار باید براى من جشن تولد بگیرى. یکى براى به دنیا آمدنم، یکى براى وقتى که مجروح شدم و دکترها روى پروندهام خط قرمز کشیدند ولى زنده ماندم و یکى همین حالا که خدا شفاى مرا داد و قسمتم کرد دوباره کنار شما نفس بکشم.
هیچ وقت به آن اندازه معنى و عمق عشق و علاقه را نفهمیده بودم و همان جا بود که فهمیدم به معناى واقعى کلمه عاشق همسرم هستم.
از خاطراتتان بگویید، از اتفاقاتى که در طول این پانزده سال زندگى مشترک با هم داشتید.
همه زنها مىدانند علاقه به همسر یعنى چه و به هر روشى مىخواهند لبخند رضایت را بر روى لبهاى شریک زندگىشان بنشانند. من هر کارى مىکردم از روى علاقه و محبت بود. هیچ توقعى هم نداشتم. فقط برایم کافى بود که مهدى نگاهش را توى چشمهایم بیندازد و با رضایت لبخند بزند. وقتى فهمیدم مهدى ماندن در خانه در کنار من و دخترمان را، به آسایشگاه ترجیح مىدهد، قدر زحمتهایم را فهمیدم. اصلاً دیدن جاى خالى مهدى در خانه برایم سنگینترین عذاب و غیر قابل تحملترین اتفاقى است که مىتواند در زندگىام رخ بدهد.
مهدى هرگز شکایت نمىکند و به من هم اجازه گله و زارى نمىدهد. وقتهایى بوده که وقتى او درد مىکشید من هم شکنجه مىشدم و در دلم فریاد مىزدم. او خدا را شکر مىکرد و من التماس مىکردم. اما همیشه وِرد زبانش بود که براى خدا رفته است و من نباید دهان به گله باز کنم. مىگفت اگر چیزى بگویم خدا قهرش مىآید. مىگفت براى خدا و دل خودش چنین وضعیتى پیدا کرده است و از آن وضع هم راضى است. مىگفت اگر بهشت را مىخواهى باید این سختىها را تحمل کنى. جواب من هم این بود که قول بدهد بىوفا نباشد و وقتى پایش به بهشت باز شد مرا فراموش نکند. مىگفتم حاضرم روزى صد بار پیشمرگش بشوم، پس دیگر تحمل این غصهها چیزى برایم نیست.
در میان صحبتهایتان از دخترتان گفتید. چه زمانى بچهدار شدید؟
دکترها مىگفتند با وضعیت مهدى امکان بچهدار شدن نیست. براى همین کودکى را به فرزندى قبول کردیم ولى خیلى زود فهمیدیم که بچه معلولیت ذهنى دارد و مشکل من دوچندان شد تا اینکه از بنیاد شهید آمدند و آن دختر را به بهزیستى منتقل کردند و گفتند من باید تمام وقتم را براى مهدى بگذارم و نمىتوانم از دو بیمار با همدیگر مراقبت کنم. تا اینکه مهدى مرا به اصرار به سفر سوریه فرستاد که هم روحیهام عوض شود و هم شفاى دختر معلولمان را بگیرم که خداوند لطف کرد و بالاخره در سال 80 دخترم زینب به دنیا آمد.
مهدى مىگفت زندگىمان شیرین بود و با تولد زینب، خدا ملاتش را هم بیشتر کرد. از آن به بعد آرزویم این بود که دخترم عذاب کشیدن پدرش را نبیند ولى امکان نداشت. کنجکاوىهایش کلافهام کرده بود. حقیقت را با زبان کودکانهاى به او مىگفتم و زینب مىگفت هر وقت بزرگ شدم مىروم و آدم بدها را مىکشم که به بابا تیر زدهاند.
هر بار که وضع مهدى بحرانى مىشود، دخترم خودش را به پاهایم مىچسباند و مىگوید پس بابا کى خوب مىشود. من هم مىگویم از خدا بخواه که بابا خوب شود و گرنه مىرود پیش خدا. الان هم که مهدى بسترى است، مدام مىگوید دوست ندارد پدرش پیش خدا برود.
اصلاً چطور شد که وضعیت آقاى سورچى به این اندازه بحرانى شده و ایشان را به بخش ICUآوردند؟
مهدى خیلى بد رگ است. براى وصل کردن سرم و دیالیز شدن همیشه دستهایش را سوراخ سوراخ مىکردند تا رگ پیدا کنند و من هزار بار دلم از جا کنده مىشد و مىمُردم و زنده مىشدم. باید هفتهاى چهار بار دیالیز مىشد براى همین دکترها برایش رگ مصنوعى زیرپوستى (شنت) گذاشتند. یک روز براى خرید از خانه بیرون رفته بودم، وقتى برگشتم در جا خشکم زد. تخت و رختخواب و حتى دیوار پر از خون بود. دست مهدى خونریزى کرده بود و رنگ به رو نداشت. تا چشمش به من افتاد به زور لبخند زد و گفت کمى خونریزى کردهام چیزى نیست. من هم خودم را نباختم و با خندهاى از جنس لبخندهاى خودش گفتم چیزى نیست اتاق را دوباره مثل روز اولش مىکنم. دستش را محکم بستم، درد داشت ولى چیزى نمىگفت. شب قبلش هم وقتى مىخواستم پانسمان دستش را عوض کنم، ناگهان خون توى صورت هر دویمان فواره زد. حیرتزده به صورت غرق به خونش نگاه کردم ولى او براى اینکه من نترسم با اشاره به صورتم، خندید و گفت قیافهاش را، و بعد هر دو با هم خندیدیم، خندهاى که رنگ خون داشت.
بالاخره اتفاقى که نباید مىافتاد، افتاد و شنت دست مهدى چرکین شد و دکترها گفتند باید بسترى شود. شنت از طرف گردن از کار افتاده بود. باید عمل مىشد ولى عمل نشده، به خاطر دیالیز نشدن بموقع عفونت وارد خونش شد و به کما رفت. کلیههایش از کار افتاد و حجم قلبش بزرگ شد. فشارخونش پایین آمد و نبضش بالا رفت. بلافاصله خونش را عوض کردند. تنها فرصت من براى دیدار، وقتى بود که با چشمان نیمهباز در انتظار کما بود.
در این چند روزى که به کما رفته خیلى دلم برایش تنگ شده. سحرهاى ماه رمضان خیلى با خدا راز و نیاز کردم. اوایل ازدواج که براى مسابقات تیراندازى به شهرهاى دیگر مىرفت تا برگردد، کلى بىتابى مىکردم و اشک مىریختم. مدام ارتباط تلفنى داشتیم. آن وقت، آنقدر به او علاقه داشتم، الان را دیگر خودتان حساب کنید. از اینکه اتفاقى بیفتد دیوانه مىشوم. از خدا مىخواهم اگر صلاح است شفایش بدهد و اگر صلاح نیست ... آن وقت بقیه دعا را در دلم مىگویم؛ اصلاً توان به زبان آوردنش را هم ندارم. دلم مىخواهد فریاد بزنم و حرفهاى ناگفتهاى را که در دلم سنگینى کرده بیرون بریزم ولى نمىتوانم. مهدى از من قول گرفته بىتابى نکنم و عاقلانه برخورد کنم. همین چند لحظه پیش که بالاى سرش بودم با او درد و دل مىکردم و مىگفتم مىخواهى مرا تنها بگذارى. چشمانت را باز کن. دل زینب برایت تنگ شده و بهانه تو را مىگیرد ... .
پس از این گفتگو با خانم فدایى، شبها و روزها گذشتند تا مطلع شدیم لطف و رحمت پروردگار بار دیگر شامل حال این خانواده شده است و آقاى سورچى از کما بیرون آمدهاند. دوباره به بیمارستان مىرویم ولى این بار با قدمهایى استوارتر تا با این جانباز 70 درصد هم صحبتى بکنیم.
از همسرم چیزى نمىگویم چون مىترسم نتوانم حق مطلب را ادا کنم و کم بگویم.
در شرایط فعلى، حالتان چگونه است؟ چطور با درد کنار مىآیید؟ چقدر براى سلامتى خودتان دعا مىکنید؟
قطع نخاع شدن مشکلات خاص خودش را دارد و دیالیز مدام هم، مشکلات خودش را. اما بىلذت هم نیست گاه چنان شیرین است که سختىهایش به چشم نمىآید. جانبازى براى من دردى نداشت که بخواهم با آن کنار بیایم. خدا خودش درد مىدهد و استقامتش را هم مىدهد. براى شهادت یا سلامتى هم دعاى خاصى نکردم فقط با درد مىسازم. همه چیز را به صلاح خدا واگذار کردهام. من همیشه منتظر هستم. منتظر ظهور آقا و یا شهادت.
خیلى دوست داشتید که شهید مىشدید؟
بله، اما مقام شهادت را به هر کسى نمىدهند، لیاقت مىخواهد و این تنها نصیب مردان خدا مىشود. درست است که کنار بچههاى رزمنده بودم و با آنها بر سر یک سفره بودم ولى آنها لیاقت داشتند و من نداشتم. آنها به آسمان رفتند ولى من همچنان زمینى ماندم.
دیگر دلمان نمىآمد که بیشتر از آن آقاى سورچى را مجبور به سخن گفتن کنیم. چند روزى گذشته بود و تمام دستگاهها را از ایشان جدا کرده بودند. داشتیم فکر مىکردیم که خانم فدایى پس از این، باید چهار بار جشن تولد در سال براى همسرش بگیرد. دلمان با امیدِ بهبودىشان آرام گرفته بود که ناگهان دوباره با یک خبر روبهرو شدیم. خبرى که بىقرارمان کرد و کاش و اى کاشهاى بسیار را بر لبمان آورد. چند روز پس از مصاحبه ما، آقاى سورچى هم شهید شد و به قول خودش لیاقت آن را پیدا کرد که آسمانى شود. اما ما دلمان پیش خانم فدایى و دخترشان بود که مىگفتند هرگز نمىتوانند جاى خالى شهید را تاب بیاورند.
تنها مىگوییم خداوند متعال تاب و توان تحمل جاى خالى تمام شهدا را به خانواده آنان عطا فرماید.