سرود ایثار و شهادت
محمد اصغرىنژاد
اشاره:
هشت سال دفاع مقدس، آزمون بزرگى براى مردم ما بود؛ آزمونى که بىشک ایثارگران جبهه نبرد را براى همیشه روسفید تاریخ کرد. یک روى ایثار، سالهاى حضور مجاهدان خدا در میدانهاى جهاد بود و روى دیگر آن، خانوادههاى استوار و فداکارى آن عزیزان بود که خوش درخشیدند. و اینک ماییم و انبوهى از آثار و خاطرات و نامهها و وصایاى ماندگان آن مجاهدان و این خانوادهها. آنچه مىخوانید فرازهایى بس ناچیز از آن همه گفتهها و نوشتههاست که دستمایه ترسیم فرهنگ و تاریخ جبهه و شهادت و ایثار است. سلام بر شهیدان و بر خانوادههاى استوار آنان.
* * *
پیام آن بانوى شهید
پس از بمباران اصفهان به سال 65، قطعه شهداى کربلاى چهار را به شهداى بمباران هوایى اختصاص دادیم. هر شهیدى که دفن مىشد، یک فرم مخصوصِ سنگ قبر به خانوادهاش مىدادیم تا آن را تکمیل و به ما بازگرداند. زمانى که فرم مزبور تکمیل مىشد، مشخصات آن را براى سنگتراش مىفرستادیم و پایین برگه مىنوشتیم: اقدام شد. سپس آن را امضا و بایگانى مىنمودیم. در این بین به یکى از شهدا کمتوجهى شد؛ یعنى بدون آنکه مشخصات آن شهید را - به نام سیده زهرا معتمدى - براى سنگتراش بنویسیم، فرم مشخصات او را در قسمت اقدام شدهها، بایگانى کردم. شبهنگام آن شهید به خوابم آمده، گفت: شما فرم سنگ قبر من را که اقدام نشده بود، امضا کرده، جزو موارد اقدام شده قرار دادى و بایگانى کردى. لطفاً سنگ قبر مرا هم تهیه کن تا وقتى مادرم سر قبرم مىآید، از نبودن آن ناراحت نشود.(1)
توصیه سردار شهید میرحسینى به فرزندان
... اما شما فرزندان عزیزم فاطمهجان و مجتبى، شاید شما که هنوز بچهاید مرا مقصر بدانید که چرا بابایمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا باید بقیه بچهها بابا داشته باشند و ما بابا نداشته باشیم؟ شما هم ان شاءاللَّه بزرگ که شدید، درک خواهید کرد و به من حق خواهید داد که اگر به جاى من بودید، همین تصمیم را عملى مىکردید. سعى کنید اگر بزرگ شدید، به احکام اسلام توجه کنید. با آنها خو بگیرید و به تحصیل علم کوشا باشید. علم بیاموزید و در کنار آن ایمانتان را تقویت کنید.(2)
همگى با هم خندیدیم
درد زایمان آنقدر زیاد شده بود که نمىتوانستم حتى یک ثانیه آرام بمانم. همسرم که از این موضوع مطلع بود خودرو را با شتاب و سرعت زیاد حرکت مىداد تا مرا به دکتر برساند. بعد از آنکه به زایشگاه در دزفول رسیدیم گفتند: شما دیر آمدهاید و همسرتان احتمالاً به دکتر نیاز دارد. بهتر است او را سریع به اندیمشک برسانید. شاید آنها دکتر داشته باشند.
با هر دردسر و مشکلى بود، خود را به اندیمشک رساندیم، اما حتى فرصت نشد که ماما به من رسیدگى کند و بچه، خود به خود متولد شد.
به علت امکانات اندکى که بیمارستان اندیمشک داشت، ناچار شدیم بدون استراحت آنجا را تخلیه کنیم. وقتى خواستیم بیمارستان را ترک کنیم، گفتند: پول زایشگاه چه شد؟
شوهرم دست به جیبش برد اما دریغ از یک سکه ده تومانى! من هم با آن وضع و حالى که داشتم، کیفم را نیاورده بودم. از همه عجیبتر مادرشوهرم بود که او هم شتابزده آمده بود و کیف خود را نیاورده بود. خلاصه سه نفرى همدیگر را نگاه مىکردیم. ماما که متوجه ماجرا شد، گفت: لااقل شیرینى ما را بدهید.
همگى با هم خندیدیم، چون آه در بساط نداشتیم.(3)
تهدید مادر
داود واعظ چند بار براى ثبتنام و اعزام به جبهه مراجعه کرد ولى مسئولان اعزام نیرو با ثبتنام او به دو علت مخالفت مىکردند: یکى آنکه هنوز نوجوان بود. و دیگر آنکه تنها پسر خانواده بود. یک روز همراه مادرش به اعزام یزد آمده بود. مادر داود با قاطعیت به مسئولان گفت: چرا دل پسر مرا مىشکنید؟ مگر این جوان چه چیزى کمتر از دیگران دارد که با اعزام او مخالفت مىکنید؟ اگر این بار او را اعزام نکنید، فردا با یک گالن نفت مىآیم و به عنوان اعتراض، همین جا اقدام به خودسوزى مىکنم!
داود چند وقت بعد به عنوان امدادگر به جبهه رفت ولى عملیات که شد، برانکارد را کنار گذاشت و اسلحه برداشت و عاقبت به شهادت رسید.(4)
چون وضع مالى خوبى نداشتیم، پدرم خیلى وقتها از صبح تا شب کار مىکرد. براى همین ما دوست داشتیم به نوعى کمکش کنیم. مغازهاى نزدیک خانه ما بود که مىرفتیم از او پسته مىگرفتیم و در قبال دستمزد ناچیزى، پوستهاى پستهها را جدا مىساختیم. دلمان خوش بود که بالاخره داریم کارى مىکنیم. این کار گاهى تا یکى، دو ساعت بعد از نیمه شب به طول مىانجامید. حتى گاهى تا اذان صبح مىنشستیم و پسته مىشکستیم. بعضى وقتها که خسته مىشدم، به محمود مىگفتم: اصلاً چرا باید خودمون رو اینقدر زجر بدهیم و پسته بشکنیم؟ بلندشیم بریم بخوابیم.
محمود با آنکه مثل من خسته بود ولى مىگفت: نه، اول اینا رو تموم مىکنیم، بعد مىریم مىخوابیم. هر چى باشه، ما هم به اندازه خودمون باید به بابا کمک کنیم.
او اصرار داشت پستهها را زود تمام کنیم تا باز هم بتوانیم بیاوریم. پستههایى که مىآورد، آنقدر ریز و دهانبسته بود که گاهى از زیر چکش در مىرفت و چکش روى دستمان مىخورد. براى همین همیشه دو، سه تا از انگشتهایمان مصدوم بود. بعضى از پستهها هم زیر چکش خرد مىشد. این طور وقتها محمود اخمهایش را در هم مىکشید و مىگفت: چه کار مىکنى؟ مواظب باش، مال مردمه، حقالناسه!
گاهى اگر پستهاى از زیر چکش در مىرفت و این طرف و آن طرف مىافتاد، تا پیدایش نمىکرد و روى بقیه نمىریخت، خاطرجمع نمىشد.
با اینکه صاحب پستهها فرد بىانصافى بود اما محمود هر بار از او رضایت مىگرفت و مىگفت: آقا، راضى باشین اگه کم و زیادى شده ... .(5)
رفتار تأثیرگذار مادر شهید
در سال 61 برادر عزیز محمد ارغنده از نیروهاى سپاه آبادان در عملیات فتحالمبین در پى جراحت شدید - از جمله قطع دست - به شهادت رسید. نکته جالب توجه آنکه، مشت گره کرده او با وجود قطع شدن دست از بدن، باز نشده بود.
در مراسم تشییع جنازه او وقتى مادر شهید با پیکر فرزند مواجه شد، دست قطع شدهاش را برداشت و بالا آورد. سپس دست خودش را نیز گره کرد و با دو دست - یکى دست خودش و یکى دست قطعشده فرزندش - نداى اللَّه اکبر برآورد. این رفتار مادر شهید اثر زیادى در روحیه خانوادههاى شهدا گذاشت.(6)
درخواست شهید از همسر خود
به همسر عزیزم سلام عرض مىکنم و برایت از خداوند آرزوى توفیق و خوشبختى در دنیا و آخرت دارم. از اینکه چند صباحى در دنیاى فانى در کنار هم بودیم و با خوبى و بدى ساختیم، خوشحالم، ولى شادى و خرسندى ابدى، وقتى است که در بهشت برین و جهان ابدى در قرب الهى منزل کنیم. در غیاب من به مسئولیت خود، تربیت و هدایت فرزندانمان بکوش و آنان را به نحوى تربیت کن و تحویل جامعه بده که احکام و دستورات اسلام و قرآن بیان مىکند. از تو مىخواهم که براى اداره فرزندانمان و گذران زندگى، حتىالمقدور خود را به ارگانها از جمله بنیاد شهید وابسته نسازى. سعى کن آنان را مستقل از برنامههاى عمومى تربیت کنى. و به فرزندانمان بیاموز که روى پاى خود بایستند. آزاد زندگى کنند که این باعث پاکى روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگى، طبق اصول و احکام اسلام خواهد شد.(7)
پیام شهید نیاکى
دخترم آخرین لحظات عمرش را داشت سپرى مىکرد. براى همین از همسرم - که بعداً به خیل شهدا پیوست - با واسطه خواستم براى آخرین وداع با دخترش - که سرطان داشت - به تهران بیاید.
همسرم پیام داد: دخترم در تهران کسانى را دارد که همراهش باشند ولى من نمىتوانم در بحبوحه عملیات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.(8)
شیرم حلالت، برو
آیتاللَّه سیدمهدى یثربى در نماز جمعه کاشان گفته بود: بر همه واجب است با حضور خود در میدان جنگ از جبههها نگهبانى کنند. امام رفتن به جبهه را براى جوانان واجب کرده و دیگر هیچ عذرى براى پدرها و مادرها نیست که مانع رفتن جوانان به جبهه شوند.
بعد از آنکه از نماز جمعه برگشتم، به فرزندم گفتم: محمد، شیرم را حلالت کردهام. به جبهه برو تا زمانى که جنگ تمام شود. اگر هم به شهادت برسى، نزد آقا اباعبداللَّه(ع) شرمنده نخواهم بود.
بعد از آن محمد(9) به جبهه رفت تا به مقام والاى شهادت رسید.(10)
نامهاى از سردار شهید میرحسینى به همسر خود
... حقیقتاً که با صبورى و بردبارى تو من درس استقامت و چگونه شدن و چگونه زیستن مىآموزم. مشکلات خانوادگى که شما متحمل مىشوید، و در مقابل آنها احساس ضعف نمىکنید، کمتر از سختىهاى جبهه و جنگ و عملیات ما نیست. زیرا توانستهاى براى فرزندانمان در بیشتر اوقات، هم پدر باشى هم مادر ... ما در زمانى قرار گرفتهایم که باید قسمتى از سختىها را شما به عنوان زنان پاک و صادق این مرز و بوم شهیدپرور و مجاهدساز، تحمل کنید، و قسمتهاى ناچیزى را نیز ما به عنوان مردان ایرانزمین و این خطه مردخیز ... .(11)
خصلتهایى از شهید صالحى
سردار محمدجمال صالحى در سال 1340 در شهرستان بیجار از توابع قصرشیرین به دنیا آمد و در سال 1362 در منطقه «کسنزان» از توابع سقز از ناحیه صورت مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. وى خصوصیات اخلاقى قابل توجهى داشت. براى نمونه هیچ گاه منتظر نمىشد کوچکترها به او سلام کنند. نیز وقتى والدین ایشان در قید حیات بودند، طورى رفتار مىکرد که آنها از او نرنجند و احساس نامهربانى نکنند. همیشه دست پدر نابیناى خویش را با مهربانى مىگرفت و به هر نقطه که اراده مىکرد مىبرد. این سردار بیشتر کارهاى پدر را انجام مىداد و از این کارِ خود احساس راحتى و آرامش وجدان مىنمود. این فرمانده عزیز، عاشق شهادت بود و از اینکه از قافله شهدا عقب مانده بود، متأثر مىشد و با تضرع و زارى از حضرت حق مسئلت مىکرد که به همرزمان شهیدش بپیوندد. او شهادت را عروسى خود مىدانست. گویند چند ساعت پیش از وصال، یک لباس تازه سپاه را از تدارکات سپاه سقز گرفت و پوشید. وقتى یکى از دوستان شهید او را در لباس تازه دید، شگفتزده علت آن را پرسید و آن بزرگوار گفت: امروز مىخواهم داماد بشوم.(12)
این عموى من است!
فرزند اولم، پدرش را - به علت حضور زیاد در میادین نبرد - کم دیده بود. براى همین هر گاه عکسش را نشان فرزندم مىدادم، مىگفت این عموى من است. مىگفتم: این پدرت است. او مىگفت: نه، عموى من است.(13)
فاتحه براى زنده
ضد انقلاب در سال 59 در بیشتر شبها به مراکز مهم شهر بانه مانند منبع آب، مخابرات، آموزش و پرورش، جهاد سازندگى و سپاه حمله مىکرد. براى همین برادران سپاه و بسیج و ... شبها براى پاکسازى به قسمتهاى مشکوک مىرفتند و نزدیک صبح برمىگشتند، در حالى که سخت خسته بودند. در آن زمان هر یک به گوشهاى مىرفتند و استراحت مىکردند. در یکى از شبهاى ماه رمضان، متوجه شدیم خواهرى - که اهل رودبار بود - بر بالین برادرى نشسته و فاتحه مىخواند. برادران که آن صحنه را مشاهده کردند پرسیدند: خواهر چه کار مىکنید؟ گفت: بمیرم، این برادر بسیجى شهید شده و دارم برایش فاتحه مىخوانم!
بچهها به محض شنیدن گفته او قهقهه سر داده، گفتند: نه خواهر، شهید نشده، از شدت خستگى به خواب رفته است!
البته چند روز بعد همان خواهر توسط ضد انقلاب به شهادت رسید.(14)
با نامه و نقاشى
سردار شهید موسى نامجو گاه تا سه ماه از جبهه به منزل باز نمىگشت و بسیارى از اوقات به دلیل شرایط جنگى و اضطرار، فرصت این را پیدا نمىکرد که پوتین را از پاى خود خارج سازد. براى همین با پوتین مىخوابید و نماز مىخواند. پاهاى این بزرگوار به همین دلیل به شدت زخمى شده بود. فرزندان آن شهید هم خیلى کم او را مىدیدند. لذا از طریق نامه و نقاشى با ایشان ارتباط برقرار مىکردند.(15)
اهمیت رضایت امام زمان(عج)
یکى از روزهاى زمان جنگ بود. پاسى از شب گذشته و منتظر آمدن آقامرتضى بودم. وقتى آمد، گلایه کردم. ایشان با وجود خستگى زیاد، با خوشرویى و حوصله به حرفهایم گوش داد. سپس گفت: شما مىدانید که پرونده ما مسلمانان را هر هفته آقا امام زمان(عج) مىفرمایند.
گفتم: بله.
ادامه داد: شما دوست ندارید وقتى آقا امام زمان(عج) پروندهات را مىخوانند، از صبر و تحملى که به خاطر دیر آمدن من در موقعیت جنگى مىکنى، لبخند رضایت بر لبان مبارکش نقش ببندد و پروندهات را امضا کنند.
دیگر حرفى براى گفتن نداشتم. خدا مىداند بعد از آن صحبت دیگر جاى هیچ گلایه نماند بلکه هر وقت دلتنگى به سراغم مىآمد، یاد آن صحبت مىافتادم و همه چیز را فراموش مىکردم.(16)
این گل پرپر
این اواخر دیر به دیر مرخصى مىآمد. یک روز اندکى از دستش ناراحت شده بودم. به او گفتم: ما هم حق داریم. حداقل ماهى یک بار به ما سر بزن.
با آرامش گفت: چَشم، اما بگذار فعلاً آنهایى که فرزندانشان چشم به راهشان هستند، بیشتر از مرخصى استفاده کنند و بگذار ما به جاى آنها بیشتر در جبهه باشیم. نوبت ما هم وقتى بچهمان به دنیا آمد، مىرسد.
هنوز یک ماه به تولد فرزندمان باقى مانده بود که برگشت در حالى که مردم مىگفتند:
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده(17)
مراسم ازدواج سردار شهید عبدى
زمانى که آقاى عبدى شرط خود را براى ازدواج با من بیان کرد، صریح گفت: من تنها به شما تعلق ندارم بلکه مکلف به جنگیدن با دشمن هم هستم و باید از کیان دین و ناموس مملکت دفاع کنم. شما هم باید عقیدهات با من یکى باشد.
سپس از روى صداقتى که داشت فیش حقوقى خود را نشانم داده، گفت: میزان حقوق من همین اندازه است. من زندگى سادهاى مىخواهم که هر دو راضى باشیم.
و من نیز چون مردانگى، شجاعت و غیرت را در وجودش دیدم، حس کردم او همان زندگىاى را که من مىخواهم، مىخواهد. براى همین تحت تأثیر روح بلند او قرار گرفتم و قبول کردم.
مراسم ازدواج ما ساده برگزار شد. در مورد لباس عروسى به ایشان گفتم که حتىالمقدور ساده باشد. همان لباسهایى که عروسها و دامادها مىپوشند، تهیه شد ولى ساده.
عقد و عروسى ما یکى بود و با رفتن به مشهد مقدس ازدواج ما صورت گرفت. باعث افتخار من بود که ایشان با خلوص نیت مرا به پابوس امام هشتم(ع) مىبرد و افتخار مىکردم همسر یک پاسدار واقعى هستم.(18)
سردار رضا عبدى در سن 22 سالگى در عملیات والفجر 8 (در اسفند 64) بر اثر اصابت ترکش بمب به ناحیه صورت و فک به آسمانها پَر گشود و به شهادت رسید.
لزوم اُنس بچهها با صداى جبهه
ابراهیم که شش ساله شد، اسماعیل از امیدیه آمده گفت: براى ما که چنین مسئولیتى در سپاه دارم زشت است زن و بچهام دور از صداى جبهه باشند؛ شما به اهواز بیایید.
مادر اسماعیل گریهکنان گفت: رفتن به اهواز آن هم با این وضعیت براى بچه کوچکت مناسب نیست.
اسماعیل گفت: بچه من باید در این سر و صداها بزرگ شود.
اهواز زیر آتش جنگافروزان بعثى بود. در آن زمان اسماعیل هفتهاى یا دو هفتهاى یک بار آن هم براى چند ساعت به منزل مىآمد. ما و دوست دیرینه او سردار شهید صدراللَّه فنى در یک خانه زندگى مىکردیم.(19)
واگذارى منزل شخصى
همسر سردار شهید قربانعلى عربگویه: قربانعلى در اوایل جنگ تحمیلى یک روز به طور اتفاقى با یک خانواده جنگزده عراقى آشنا شد. از صحبتهاى آنها فهمید به سبب اینکه خانه ندارند، دچار مشکلات زیادى هستند. او براى رفع ناراحتى این خانواده ما را به خانه پدرم برد و منزل 70 مترى خود را در اختیار آن مهاجران قرار داد. البته با این کار، عشق آنان را به اسلام و انقلاب بیشتر کرد و باعث شد در صحنههاى آن حضور پیدا کنند و حتى یک شهید تقدیم نمایند.(20)
آخرین دیدار با جعفر
عملیات مهم و سختى در پیش بود و امکان زخمى یا شهید شدن زیاد بود. براى همین به ما مرخصى دادند که براى دیدن خانوادههاى خود به شهر برگردیم. جعفر هم به مرخصى رفت و هنگام برگشتن به منطقه از همه حلالیت طلبید اما همسرش بىتابى مىکرد. جعفر به او گفت: من سعادت شهید شدن را ندارم. اما اگر شهید شدم، بچهها را طورى تربیت کن که به وجودشان افتخار کنى و راه و رسم بچهدارى را از فاطمه زهرا(س) بیاموز.
همسر جعفر چون از بچگى طعم بىمادرى را چشیده بود، دورى از او برایش بسیار سخت بود.
جعفر براى عملیات راهى جبهه شد و بعد از یک ماه بازگشت و به همسرش گفت: این آخرین خداحافظى است و دیگر برنمىگردم.
جعفر وقتى با گریههاى همسرش مواجه شد گفت: به همسر شهدا نگاه کن. فقط تو نیستى. مطمئن باش اجر صبر تو کمتر از شهادت نیست.
صبح آخرین روز، وقتى از خواب بیدار شد، نگاهى به همسرش انداخت. صورتش خیس بود. نگاه بچهها هم غریبانه و متعجبانه بود. یک لحظه ترسید که مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشمهایش را بست و تمام قوایش را جمع کرد و با خداحافظى رفت.
چند شب بعد از رفتن جعفر، خواب دیدم که یک حورى آمد و جعفر را با خود برد. نگاهم به دنبالش بود. فریاد زدم: جعفر، کجا مىروى؟
سرش را به طرفم بازگرداند. لباسى سفید به تن داشت و نورانىتر از همیشه بود. با لبخند گفت: به باغ بهشت. بعد از هجده روز فهمیدم جعفر شهید شده است.(21)
خیلى ساده و بىپیرایه
پیمان ازدواج را خیلى ساده بست: ظروفى مختصر، موکتى و یکى دو تا پتو و خلاصه با امکانات اندک دانشجویى. چند روز بعد از عروسى، من و همسرم را جهت ناهار دعوت کرد. او حتى از داشتن حداقل امکانات زندگى بىنصیب بود. آنها غذا را در دو بشقاب ریختند و جلوى ما گذاشتند و خودشان در قابلمه و با دست غذا خوردند. بشقاب و قاشق و چنگال دیگرى غیر از آنهایى که جلوى ما گذاشتند در منزلشان نبود. به جرئت مىگویم که تا آن زمان هیچ ازدواجى را به سادگى ازدواج اسماعیل و همسرش ندیدم.(22)
پىنوشتها: -
1) راوى: اسداللَّه مکىنژاد نماینده بنیاد شهید در گلستان شهداى اصفهان، ص85 و 86.
2) بخشى از وصیتنامه سردار شهید میرحسن میرحسینى، ر.ک: دیدهبان لالهها، ص132.
3) راوى: همسر سردار محمدحسن، ر.ک: از زبان صبر، ص239 - 237.
4) ر.ک: تا ساحل سپید سعادت، ص22.
5) راوى: طاهره کاوه، ر.ک: حماسه کاوه، ص18 و 17.
6) راوى: سعید صالحى اصل، ر.ک: سفر عشق، ص86 و 85.
7) از وصیتنامه سردار شهید غلامرضا صالحى، ر.ک: تک آخر، ص38 و 37.
8) راوى: همسر سردار شهید نیاکى، ر.ک: از زبان صبر، ص17. در آن زمان سردار نیاکى فرمانده عملیات تپههاى اللَّه اکبر بود.
9) یعنى محمد راجى.
10) ر.ک: خاطرات ریزه میزه، ص49.
11) تاریخ نگارش نامه: 17/2/67، ر.ک: دیدهبان لالهها، ص110 و 109.
12) ر.ک: اسوههاى استقامت، ص38 - 36.
13) راوى: همسر سرهنگ سروش، ر.ک: از زبان صبر، ص54.
14) راوى: زهرا عارفى، ر.ک: بوى گل یاس، ص41.
15) راوى: همسر سردار شهید موسى نامجو، ر.ک: از زبان صبر، ص194 و 193.
16) راوى: همسر سردار مرتضى گلنارى، ر.ک: از زبان صبر، ص110 و 109.
17) راوى: همسر شهید حسن مقیمى، ر.ک: تا ساحل سپید سعادت، ص93.
18) راوى: همسر سردار شهید رضا عبدى، ر.ک: آشناى بهشت، ص23 - 21.
19) راوى: همسر سردار شهید اسماعیل دقایقى، ر.ک: بدرقه ماه، ص50.
20) ر.ک: عشق گویه، ص34.
21) راوى: مرضیه برىموندى (همسر شهید)، ر.ک: اى کاش من هم، ص69 و 68.
22) راوى: ابراهیم مداح، ر.ک: بدرقه ماه (خاطرات سرلشکر پاسدار شهید اسماعیل دقایقى)، ص49.