پشیماننامه
نفیسه محمدى
سلام مرا از اعماق قلبى نادم و پشیمان و نگران پذیرا باش! سلام این ماه مرا از خواهر دانشجویت که بسیار عاقبت نیندیش است بپذیر. چرا که گرد پشیمانى بر پیشانى بداقبالم نشسته که البته امیدوارم درس عبرتى باشد براى من و امثال من که دیگر درسهاى دانشگاه را ساده و بىاهمیت نگرفته و از ابتداى ترم به خواندن آن پرداخته و وقت باارزش و طلایى خود را هدر ندهیم.
همان طور که خودت مىدانى امتحانات پایان ترم شروع شده و حسابى دانشجوها را به تکاپو انداخته که بىخیالى و بىفکرى را رها کرده به درسهاى عقبمانده برسند که البته من هم از این قاعده مستثنا نبوده و به محض دیدن برنامه امتحاناتم فهمیدم چه اشتباهى مرتکب شده و به علت فضولى کردن در سوراخ سنبههاى دانشگاه و اکتشافات از مسئله اصلى که همان درس خواندن باشد، عقب ماندم. بله، درست خواندى، در این چند ماه ورودم به دانشگاه مشغول سرکشى و خبرگیرى از مکان مختلف دانشگاه بودم و به حس کنجکاوىام پاسخهاى تشریحى بلند مىدادم و به دنبال دوست و دوستیابى و سر در آوردن از کار استادها بودم. همین هم شد که از امتحانات خودم غافل شده و به روزگار بدى دچار شدم.
حدود دو هفته قبل بود که تعطیلات قبل از امتحان تمام شد و امتحانات رسماً آغاز گردید. در خوابگاه ما هم تأثیر این خبر به حدى زیاد بود که همه دانشجوهاى شیطان و زبل تبدیل شده بودند به دانشجوهاى افسرده دمغ! خودِ بنده هم حسابى فکرم مشغول بود، البته عمق فاجعه را زمانى درک کردم که اولین امتحانم را با نام امتحان معارف و بینش اسلامى دادم و فهمیدم این تو بمیرى از آن تو بمیرىها نمىباشد و در بد مخمصهاى گیر کردهام. به همین دلیل حسابى مشغول طرحریزى برنامهاى مدون شدم تا بتوانم راه حل درستى بیابم. خلاصه در همین حین، یکى از بچهها به همراه دوست دیگرم که در خوابگاه و در اتاق من حضور دارد در کنارم نشسته و از آنجا که بعضى از دروس را با هم همکلاس بودیم، طى نقشهاى تصمیم گرفتیم مانند برخى از دانشجوها که از همان سال اول به مهارت خود در تقلب کردن مىنازیدند، ما هم از عمل ناپسند و شنیع تقلب استفاده کرده خود را از دلهره افتادن برهانیم. هر چند در طول دوازده سال تحصیلى هرگز تقلب نکرده بودم ولى نمىدانم چه شد که بالاخره با حرفهاى همکلاسىام و غلبه بر عذاب وجدان راضى به تقلب شدم. فکرش را هم نمىکردم که ناگهان به این زودى ترم اول تمام شود و مهرى بماند و حوضش.
القصه، به علت یکى بودن نام اول فامیل هر سه دانشجوى خاطى! شماره صندلىهایمان چندان از هم دور نبود و مىشد با یک زرنگى خاص از تنها راهى که براى حل مشکل مانده بود، استفاده کرد. امتحان مشترک اول که اتفاقاً امتحان دوم من به حساب مىآمد مربوط به درس زبان انگلیسى عمومى بود. سؤالها هم به صورت تستى داده مىشد. فقط همین قدر اطلاع داشتیم و طى جلسه کوتاهى که گذاشته شد قرار شد تا یکى از ما سه نفر به هر بهانهاى که شده به سالن امتحان وارد شود و محل نشستنمان را شناسایى کند تا در باره استفاده راحتتر اطلاعاتى در حین امتحان نقشه بکشیم. وقتى جاى هر سه نفرمان شناسایى شد به علت اینکه نمىتوانستیم کار زیادى در رابطه با تقلب نوشتن و همراه بردن انجام دهیم، تصمیم گرفتیم در این سه روز فرصت قبل از امتحان هر کدام به ترتیب سه درس از کتاب زبان را خوب بخوانیم، من سه درس اول، دوستم «زهره» سه درس دوم و همکلاسى دیگرم سه درس سوم و هرکدام سرِ امتحان با ایما و اشاره از همدیگر کسب تکلیف کنیم تا بفهمیم پاسخ سؤال مورد نظر چیست. به هر ترتیبى بود نقشه را منظم کردیم و قراردادهایى هم براى صداى سرفه و کوبیدن کفش به زمین تعیین نمودیم به این معنى که اگر نمىشد پاسخ را لفظى داد با صداى سرفه یا کفش به تعداد جواب به پاسخ مورد نظر دست پیدا کنیم. مثلاً اگر جواب «a» بود یک ضربه یا یک سرفه و به ترتیب دو سرفه و ... .
هر سه شروع کردیم به خواندن تقسیماتِ کتابى! اما مگر مىشد؟ من که با زبان مادرى خودم مشکل دارم چه برسد به خواندن زبان اجنبىها و غریبهها! خلاصه هر طور بود کمى از کتابى که لایش را هم باز نکرده بودم خواندم و خودم را نفرین کردم که چرا بازیگوشى بیش از اندازه داشتهام که به این روز بیفتم. اما از روز امتحان برایت بگویم. از خوابگاه که به سمت دانشگاه راه افتادیم، بسیار سرحال بودیم و نقشه را مرور مىکردیم اما وقتى سر جایمان نشستیم، از ترس زبانمان بند آمد چرا که جاى من درست مقابل جایگاه مراقبین بود. زهره پشت سرم و دوست دیگرم در ردیف کنار من، کار اطلاعرسانى از سمت من عملاً تعطیل شد چون هر آن در معرض دید بودم، زهره هم که قابلیت این کار را به تنهایى نداشت و اصولاً نمىتوانست کمکى باشد. آنقدر عصبانى بودم که نزدیک بود به جاى امتحان دادن از جا بلند شوم و به علت جاى بدى که نشسته بودم جلسه را ترک کنم. از طرفى هم از دست زهره که موقعیت را شناسایى کرده بود بسیار ناراحت بودم چون زهره فقط به ما گفت که کنار هم هستیم اما موقعیت را به طور واضح تشریح نکرد تا حداقل تصمیم دیگرى بگیریم.
دردسرت ندهم؛ سؤالات پخش شد. چهل عدد سؤال تستى که من حتى نمىتوانستم بخوانم و با هزار ترفند و کنار هم گذاشتن حروف مىخواندم و در دل خود با کمک از «ده بیست سى چهل ...» به پاسخ مورد نظر مىرسیدم و علامت مىزدم. کار تستزنى که تمام شد از جا برخاسته و به سرعت محل حادثه را ترک کردم چرا که از شدت عصبانیت و ناراحتى نزدیک به انفجار بودم. جرّ و بحثهاى گروه سهنفره تقلب هم بماند. بعد از آن تصمیم گرفتم هیچ کارى را به صورت اشتراکى انجام ندهم.
امتحان بعدى امتحان کتاب شریف و قدیمى تاریخ بیهقى بود. اصولاً نمىدانم رفتار و حرکات و اعمال و سخنان چند قرن پیش به چه درد ما مىخورد که باید بخوانیم و بعد امتحان هم بدهیم، اصلاً اگر منظور آشنایى ما با دوران گذشته است، امتحان گرفتن چه صیغهاى است؟
نشستم و با اجبار در یک روز فرصتى که بود کتاب را خواندم. نمىدانم خودِ نویسنده کتاب مىتوانسته به زبانى که نوشته صحبت کند یا این نثر سنگین را انتخاب کرده تا به همه دانشجویان ادبیات فارسى که کتاب او را مىخوانند یک دهنکجى حسابى بکند! از شانس بد من هر چه مطلب در کتاب بود قابل تقلب نبود و نمىشد به نحوى اطلاعات لازمه را ذخیره کرد تا در موقع لزوم از آن استفاده کنم. همین جا باید بگویم دلم حسابى براى درس شیمى و فیزیک و ریاضى لک زده بود چرا که حداقل مىشد فرمولها را نوشت و با خود حمل کرد و به موقع هم استفاده کرد. بارى تا آنجا که عقل ناقصم مىکشید خواندم و در حافظه نداشتهام ذخیره کردم و بقیه را هم گذاشتم به امید اینکه جایم عوض شده باشد و دوستانى به خاطر قیافه نگرانم کمکى کنند و این امتحان را به سلامتى بدهم.
اما اگر این دیوار کنار دست من که دیوار اتاق خوابگاه است شانس داشت و مىشد دیوار اتاق رئیس دانشگاه، من هم شانس داشتم. چرا که وقتى سر جلسه امتحان حاضر شدم دیدم به طور کامل جاها عوض شده، یک آشنا کنارم نبود و نمىشد بىگدار به آب زد چون هر آن امکان داشت طرف از ساواک یا خائنین باشد و پتهام را بریزد روى آب. هر چند هنوز قضیه عذاب وجدان و ضایع کردن حق کسانى که درس خوانده بودند، سر جاى خودش بود. خلاصه از خیر تقلب گذشتم و آنچه که در چنته داشتم بیرون ریختم تا شاید از این درس حداقل نمره قبولى کسب کنم.
امتحان بعدى امتحان صرف عربى بود. آنقدر خوشحال بودم که نپرس. چرا که همه درسها به یک قاعده ارتباط داشت که مىشد آن را در برگهاى کوچک نوشت و همراه برد به همین دلیل باید برگههاى کوچکى تهیه مىکردم تا حمل و نقلش آسان باشد. برگهها را تهیه کرده و شب مشغول کار شدم. این سومین شبى بود که من بىخوابى مىکشیدم اما این بار فرق داشت. موفقیتم حتمى بود. کتاب را ورق مىزدم و نکات مهم را که باید مىنوشتم علامت مىگذاشتم. با هر علامتى که مىزدم روز امتحان را روشن و آفتابى مىدیدم. چه روز خوبى باید باشد؛ سرحال و قبراق سر جلسه امتحان حاضر مىشوم و با کمک دستنوشتهها که بسیار کوچکند، نمره بیست را از آنِ خود مىکنم. موقعِ نتایج هم که شد یک دهنکجى تحویل زهره مىدهم که مىگوید این کارها عاقبت ندارد. خلاصه حدود نیمههاى شب، کار نوشتن برگهها شروع شد، من اصلاً از بىخوابى و فعالیت در نیمه شب ناراحت نبودم چرا که اعتقاد داشتم مسئولیتهاى یک دانشجوى فعال خیلى از خواب راحت باارزشتر است. با خودم فکر کردم که نور چراغ اتاق ممکن است بچهها را اذیت کند و نظر جاسوسها را هم جلب! به همین دلیل کتاب و وسایلم را جمع کردم و به راهپله مراجعه کردم. یک عدد پتو هم به علت سرد بودن هوا با خودم بردم. البته در سالن خوابگاه چند نفرى مشغول درس خواندن بودند اما من به همان دلیلى که در چند خط قبل گفتم به جاى خلوتى مراجعه کردم تا راحتتر بتوانم کار و نقشهام را عملى کنم. کارم را شروع کردم و همین طور پیش مىرفتم که ناگهان مسئول خوابگاه را بالاى سر خودم دیدم. نزدیک بود از ترس سکته کنم، بخصوص که به دستنوشتههاى من خیره شده بود و داشت با زیرکى قابل توجهى اندازههایش را از نظر مىگذراند. با لبخندى که درست نمىدانم از روى بدجنسى بود یا مهربانى گفت: «خسته نباشى، چرا اینجا نشستى؟ برو تو سالن!» با مِن و مِن گفتم: «اینجا راحتترم، اونجا شلوغه!» دوباره با لبخندى که نمىدانم از روى ... پرسید: «چه رشتهاى هستى؟» فهمیدم که بویى از ماجرا برده، براى همین با زرنگى گفتم: «رشته زبان!» که یک دفعه چهره مبارک مسئول خوابگاه در هم رفت.
- مگه رشته زبان هم صرف و نحو داره؟
عجب خنگبازى در آورده بودم. سعى کردم خودم را نبازم به همین دلیل فوراً با اعتماد به نفسى بىنظیر گفتم: «ما هم همینو مىگیم، آخه رشته زبان انگلیسى چه ربطى به صرف و نحو داره اما کسى جواب نمىده!»
با همین جواب قاطعانه، خانم محترم راهش را کشید و رفت و من هم دوباره مشغول شدم. درست نمىدانم چه ساعتى بود که به اتاق بازگشتم و خوابیدم اما حدود ساعت شش و نیم بود که با سر و صداى بچهها از خواب پریدم. مسئول خوابگاه داشت با عجله و عصبانیت به اتاقها سرکشى مىکرد. فهمیدم که یک نفر جاسوسى کرده و من بیچاره را لو داده! با خودم گفتم: «اى دل غافل! دیدى نقشهها نقش بر آب شد؟ دیدى سر بزنگاه مچ منو گرفتن؟ دیدى سرویسهاى اطلاعاتى کار دادن دستم؟ دیدى خبر به گوش اف.بى.آى رسید؟» با همین چند جمله خواب از سرم پرید و به سرعت ورقههایى که براى امتحان آماده کرده بودم پاره کرده و ریختم زیر تشک تخت! که ناگهان درِ اتاق باز شد و مسئول خوابگاه داخل آمد و همه ما را از نظر گذراند و وقتى به من رسید و گفت: «شما اینجایى!» فهمیدم که قضیه لو رفته است. آب دهانم را به سختى فرو دادم و از تختم با ترس و لرز پایین آمدم ولى مسئول محترم فقط به من لبخند زد که باز نمىدانم از روى چه بود و گفت: «راحت باش، شنیدم دیشب یک نفر مهمان آورده توى خوابگاه، شما تا دیروقت بیدار بودین، نمىدونین کیه؟» سرم را به نشانه بىاطلاعى تکان دادم و قضیه تمام شد. از عصبانیت نزدیک بود فریاد بزنم. با عجله رفتم سراغ پارههاى تقلب و این بار بدون توجه به نگاه بچهها دوباره آنها را نوشتم و خودم را لعنت کردم که چرا ناگهان ترسیدم و یادداشتها را پاره کردم. در حال نوشتن بودم که زهره صدایم کرد و گفت: «ما مىریم تو نمىآیى؟» ساعت هنوز هشت بود. جواب رد دادم و مشغول ادامه کار شدم. وقتى نوشتن رو به اتمام رفت، با آرامش کامل صبحانهام را خوردم. بعد با خیال راحت لباسهایم را پوشیدم، برگهها را جاسازى کرده و سلانه سلانه و خرامان به طرف دانشگاه راه افتادم. وارد محوطه دانشگاه شدم و به سالن امتحانات مراجعه کردم. فقط چند تا از دانشجوها در حال حرف زدن بودند، هر چه نگاه کردم بچههاى کلاس را ندیدم. نگران بودم که بچهها کجا هستند که یکى از همکلاسىهایم به طرفم آمد و با لبخند و ذوق و شوق پرسید: «امتحان خیلى راحت بود، مگه نه؟» با آرامش جواب دادم: «کدوم امتحان؟» که با شنیدن پاسخ دنیا دور سرم چرخید. نزدیک بود همان جا از ناراحتى غش کنم. اصلاً حواسم به ساعت نبود. امتحان ساعت نُه صبح برگزار شده بود و من با خیال راحت ساعت نُه و چهل دقیقه رسیده بودم. اینکه بعد از ف
همیدن اشتباهم چند کیلو آبغوره گرفتم و چقدر به خودم بد و بیراه گفتم بماند؛ فقط فهمیدم که به قول زهره این کارها اصلاً و ابداً فایده ندارد و بعد از آن اشتباه بزرگ سرم به خواندن امتحاناتِ باقىمانده گرم شد. قرار شده در صورتى که این ترم در درسهاى دیگر موفق باشم، درس صرف و نحو را ترم بعد بخوانم که البته چشمم آب نمىخورد.
به هر حال، این هم جریان این ماه بود که حسابى ذهنم را درگیر کرده بود. فقط امیدوارم سیستم جاسوسى و خبرچینى تو خاموش بماند و این جریان به گوش مامان و آقاجون که این ماه کاملاً از آنها بىخبرم نرسد. تو هم از کرده من درس عبرت بگیر هر چند که دانشگاهت تمام خواهد شد و این درسها به درد تو نمىخورد. فقط امیدوارم دیگر هیچ دانشجوى خاطى تصمیم به تقلب نگیرد چرا که به من ثابت شد عاقبتى ندارد، هر چند همکلاسىام مىگوید من عرضه تقلب کردن هم ندارم. به هر صورت امیدوارم در زندگى بعد از این، کارِ تو به گیر سهپیچ نخورد و همیشه بموقع کارهایت را به انجام برسانى. خبرى هم از امتحانات خودت و پایان دوران دانشگاهت بده!
خواهر نادمت: مهرى!