تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,106 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,036 |
دختران بهار؛ دوست | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1388، شماره 215، بهمن 1388 | ||
نویسنده | ||
دارثی ویبل | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دوست دارثی ویپل خیلی وقت بود که من، پی به قدرت بزرگترها برده بودم. آنها میتوانند فقط با گفتن یک کلمه، تمام امیدهای شما را نقش برآب بکنند. آنها ممکن است شما را به سادگی از چیزهایی محروم کنند که با عشق و علاقه از آنها نگهداری کردهاید. رفتارشان گاهی وقتها نه تنها ظالمانه است، بلکه هیچ وقت نمیشود حدس زد که توی کلهشان چه فکری در مورد ما بچهها دارند. ما اصلاً نمیتوانیم از پیش بگوییم که چرا و چهوقت، آنها رفتار ما را خوب یا بد میدانند. مثلاً درباره دوست پیدا کردن، اصلاً پیش نمیآید که از همان بچههایی خوششان بیاید که شما آنها را دوست دارید. نظری که آنها برای انتخاب دوست دارند، باعث تأسف ماست. پسری لوس و از خودراضی و یا دختری پاکیزه و مرتب را به خانه دعوت میکنند و ما را نصیحت میکنند که چرا با او دوست نشدهایم. بعد وقتی آنها رفتند به ما میگویند: «شما چه چیزتان از اینها کمتر است؟ چرا نمیتوانید مثل آنها رفتار کنید؟» آنها بچهها را با رفتاری که سر میز غذا دارند میسنجند و این تنها جایی است که بچهها را میبینند. حالا اگر بچهای رفتارش سر میز غذا خوب بود، او را تحسین میکنند؛ اما ما به بچهها جور دیگری نگاه میکنیم. بچههایی که به نظر ما همبازیهای خیلی خوبی میآیند، متأسفانه سر میز غذا بدترین نمایشها را بازی میکنند. البته این را هم بگویم که رویهم رفته، ما آزادی زیادی داشتیم. صبحها وقتی پدر سرکار بود و مادر برای خرید به شهر میرفت و «کِیْت» سرگرم کارهای خانه بود، ما فرصت خوبی داشتیم تا هر کار دلمان میخواست بکنیم. نمیدانم پسرها چهکار میکردند؛ ولی من همه جا را زیر پا میگذاشتم. گاهی وقتها تنها میرفتم و گاهی هم همراه هر کسی که در آن اطراف میدیدم و به نظرم نوجوان خوبی میآمد. وقتی به موقع سر میز غذا حاضر میشدیم و از ما میپرسیدند با چه کسی بودهایم، اگر میخواستیم، سعی میکردیم چیزی در مورد دوستانمان نگوییم. ولی من اینطور نمیخواستم؛ به خصوص در مورد «دُرا اسمیت» که با شور و هیجان همه چیز را میگفتم و این دردسر بزرگی بود. در یکی از این گردشها، با دُرا آشنا شدم؛ من در همان برخورد اول، شیفته این دختر شدم. و دُرا دو سال از من بزرگتر بود و قد و قوارهی درشتتر داشت. او موهای قرمز و روشنی داشت که روی گونههایش افتاده بود. هیچوقت کلاه به سرش نمیگذاشت. و این، در آن روزها، کمی غیرعادی به نظر میآمد. جورابهایش همیشه پایین آمده بود از بس کتش به تن او تنگ و کوچک بود، کم مانده بود دکمههایش کنده شود و درزهایش بشکافد. از همهی اینها گذشته، شور و حرارت پرشکوه زندگی، در او نمایان بود. وقتی نفس میکشید، با هر دم و بازدم، پرههای بینیاش مثل یک اسب جوان سرحال و زنده، تکان میخورد. فکر کنم کف پاهایش صاف و بدون فرورفتگی بود؛ چون هنگام راه رفتن پاهایش را رو به بیرون برمیداشت. این طرز راه رفتن، نوعی تکبر توأم با وقار و نجابت در او به وجود آورده بود – یا شاید به نظر من چنین میآمد – من هم سعی میکردم از او تقلید کنم. همسایهها از خانوادهی اسمیت هیچ خوششان نمیآمد؛ میگفتند به فروشندهها آنقدر بدهکار هستند که دیگر کسی چیزی به آنها نمیفروشد. پدربزرگ آنها، مردی تماشایی و دیدنی بود. فکر می کنم که خانوادهی اسمیت، شهرت خود را از او ارث بردهاند. حکایتهای آن پیرمرد، سالیان زیادی زبانزد مردم بود. او، بعد از یک دوره جوانی پرآشوب، سرانجام ازدواج کرده بود و خانوادهی بزرگ و پرجمعیتی تشکیل داده بود که پس از مدتی از دست او جانشان به لبشان رسیده بود. پس از چندی، پیرمرد همه را از خانه بیرون کرده بود؛ چون به گفته خودش، از همه خسته شده، نمیخواست دیگر آنها را ببیند! از آن به بعد، پیرمرد هرطور دلش میخواست روز و شب میگذراند: هر روز مست میکرد و عربده میکشید و رفتاری خشن داشت و خیلی بیپروا بود. بیشترین صحبتهای دُرا، دربارهی حکایتهای پدربزرگش بود. پیرمرد در چشم من، کم کم به صورت موجودی افسانهای در میآمد. پیش خودم آرزو میکردم: کاش میتوانستم او را ببینم. از وقتی که درا گفت شاید روزی من را به آن خانة بزرگ و تاریک – که پدربزرگش تنها در آنجا زندگی میکرد – ببرد، بیشتر به او وابسته و علاقمند شدم. دُرا میگفت: «ولی باید خیلی مواظب باشیم؛ چون اگر عصبانی باشد، ممکن است بطری یا چیزی به طرف ما پرتاب کند.» از چیزهایی که ممکن بود در ملاقات با پیرمرد اتفاق بیفتد، خیلی هیجانزده بودم و دنیایی از امید برای خودم ساخته بودم. تا پیش از اینکه رابطهی من با درا قطع شود، روزهای خوشی با هم داشتیم. توی خیابان دنبال یکدیگر میدویدیم؛ درا مثل همیشه وقتی میدوید یک دستش به جورابش بود تا پایین نرود و موهای قرمزش در هوا موج میخورد. ما دوتایی، دست به هر شیطنت و بازیگوشی میزدیم. با اینکه خیابانهای دور و بر منزل ما خلوات و آرام بود، سخت غرق در بازی و هیجان میشدیم و به همه جا سرک میکشیدیم. وقتی بچهها از مدرسه به خانه برمیگشتند، وسط آنها میپریدیم؛ چنگ میانداختیم و کلاهشان را برمیداشتیم و پشت دیوار پرت میکردیم. بعد، از دست آنها فرار میکردیم و داخل باغهای مردم پنهان میشدیم. پرسه زدن و بازی اطراف باغهای مردم، سرگرمی همیشگی ما بود. منزل بزرگی در آن نزدیکی بود که ما سر راه خود، دور تا دور باغ آن را میگشتیم. باغبانها همیشه در کمین ما مینشستند. گاهی وقتها سعی میکردیم که دیده نشویم؛ ولی بعضی از وقتها هم میشد که دُرا آسوده و بیخیال، در مقابل چشم همه، شق و رق از وسط چمنهای باغ مردم قدمزنان رد میشد. اگر من جلوی زبانم را میگرفتم و از دُرا تعریف و تمجید نمیکردم، رابطهی دوستی ما میتوانست همچنان به خوبی و خوشی ادامه داشته باشد. ولی او یک روز ماجرایی دربارهی یکی از شاهکارهای هیجانآورش برای من تعریف کرد که نتوانستم زبانم را نگهدارم. سرانجام در یک فرصت مناسب – البته از نظر من – وقتی پدر هم سر میز شام بود، بدون هیچ فکری شروع به بازگوکردن آن ماجرا کردم. من در یک طرف میز و دو برادرم، روبهروی من بودند، پدر و مادر هم در دو سوی دیگر میز نشسته بودند. همه چیز عادی و آرام بود. همینطور که سرگرم غذا خوردن بودم، احساس کردم سینهام لبریز از غرور دوستی با دُرا شده و باید این را به دیگران هم بگویم. پس شروع کردم: «دُرا اسمیت بیباکترین دختر جهان است.» برادرهایم با خُرخُر کردن از ته گلو و توی بینی، من را مسخره کردند. به نظر آنها، این که دختری شجاع و بیباک باشد خندهآور بود؛ ولی پدرم مرا تشویق کرد تا حرفهایم را ادامه بدهم. - خب، بگو ببینم این دُرا اسمیت کیست؟ مادرم گفت: «منظورش آقای اسمیت پیر است که در بِنفیلد زندگی میکند.» پدر گفت: «آن خانواده را میگویی؟ خب حالا چرا دُرا اسمیت شجاعترین دختر است؟» - میدانید او به من چیگفت؟ دیشب وقتی دُرا به طبقه بالا میرود، مردی را در پاگرد پلهها میبیند؛ یک مرد ولگرد با لباسهای کهنه و پاره. دُرا هم در خانه تنها بوده. او نمیدانست که چهکار کند، شما هم نمیدانید سرانجام او چهکار کرد. دُرا با یک سیخ داغ قرمز شده محکم کوبید توی سر آن مرد و او را داخل دستشویی انداخت. از این صحنهی نمایش، آنطور که من انتظار داشتم استقبال نشد. صدای قاهقاه خندهی برادرهایم بلند شد؛ اما پدرم هیچ نخندید؛ اگر او هم میخندید وضع برای من بهتر بود. او اخم کرد. ابروهایش خیلی پرپشت بود و چین و چروک آنها خبر از پیشامد بدی میداد. - دختر! تو نباید هرگز با این دختر بازی کنی! فهمیدی چی گفتم؟ اما من نمیتوانستم منظور او را بفهمم. برادرهایم سرجایشان خشکشان زده بود. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؛ نمیدانستم در بیباکی دُرا اسمیت چه بود که آن دو را چنان خندانده بود و پدر را چنین ناراحت و عصبانی کرده بود. با لرزش پرسیدم: «چرا نمیتوانم با او بازی کنم؟» - او یک دختر پست و سطح پایین است و همبازی مناسبی هم برای تو نیست. موجی از خجالت، آهسته آهسته سرتاپایم را فراگرفت. فکر کردم کاش اسمی از دستشویی نبرده بودم. برای یک لحظه تلاش کردم این حکم ظالمانه را بتوانم لغو کنم. - پدر! خواهش میکنم اجازه بدهید با او بازی کنم. - نه! تو از این پس هیچکاری با او نداری. آنها یک خانوادهی بدون تربیت، دروغگو و لافزن هستند. این دختره هم مثل بقیهی آنهاست. خوب یادت باشد! تو دیگر هیچکاری با او نخواهی داشت. این برای من کاملاً ناامیدکننده بود. چیزی مثل غده، در حلقم، قلنبه شد، بغض گلویم را گرفت. تارهای ماهیچه کنار دهانم به شدت کشیده و منقبض شدند. سعی کردم بغضم را فرو بدهم و در مقابل کشش ماهیچههای دهانم مقاومت کند خیلی سخت است که آدم مجبور شود جلوی دیگران گریه کند. با چنگال تکههای گوشت را در بشقابم این طرف و آنطرف میکردم تا اینکه برادرم گفت: «بس کن دیگر، کافی است.» بازی نکردن با دُرا، برای من یک فاجعه بود. هیچ کس برای من مثل او نمیشد و نمیتوانست جای او را بگیرد. من از صمیم قلب او را دوست داشتم و با هم روزهای خوبی داشتیم. حالا او پیش خودش چه فکر میکرد؟ وقتی میفهمید که دیگر نمیتوانیم همدیگر را ببینیم، چهکار میکرد؟ من دیگر نمیتوانستم پدربزرگش را ببینم. هیچ تفریح و بازی دیگری هم نمیتوانستیم بکنیم. همه به خاطر این بود که او خیلی شجاع بود. او توانسته بود یک ولگرد را با سیخ داغ توی دستشویی بیندازد. من از رفتار پدر در مقابل شجاعت دُرا، پاک گیج شده بودم. من جرأت نکردم از حرف پدر سرپیچی کنم. برای چند روز، پا از باغ منزل خودمان آنطرفتر نگذاشتم؛ چون در آن صورت دُرا را میدیدم با ناراحتی و از روی ناچاری، در باغ پرسه میزدم و با خودم فکر میکردم که او حالا دارد چهکار میکند؟ حالا پیش خودش چه فکر میکند؟ یکی دوبار او را دیدم که آهسته از پشت منزل ما میگذشت. از بالای پرچین باغ سرک میکشید و از پنجرهها داخل را میپایید تا شاید مرا ببیند. با این همه، هرگز نیامد دمِ در، تا سراغ مرا بگیرد. شاید فهمیده بود که قضیه از چه قرار بود. مدتی بعد، خانوادهی اسمیت از آن محل رفتند؛ اما یکی دو سال بعد من و دُرا همدیگر را در مدرسه دیدیم. من هنوز مراقب دستور پدرم دربارهی او بودم. دُرا خیلی بزرگتر شده بود و شرایط محیط خانواده بر او تأثیر گذاشته بود نزدیک شدن به او حالا خیلی مشکلتر بود و شاید خیلی هم حساس شده بود. فکر میکنم او از رفتار من فهمیده بود که تماس و بازی کردن با او، برای من، ممنوع شده است. به تلافی این کار، هرکاری میکردم و هرچه میگفتم او مرا مسخره میکرد و جلوی بچهها به من میخندید. یک روز صبح، من و او، همراه پنج شش تا از دخترها به مدرسه میرفتیم. شب پیش از آن، مجلس جشنی برپا شده بود که مادرم لباس خیلی زیبایی بر تن داشته است. آن لباس، به چشم من زیباترین لباس روی زمین بود. پارچهاش، ساتن آبی خوشرنگ بود و روی آن مرواریددوزی شده بود. من گرم صحبت بودم و داشتم دربارهی آن لباس برای بچهها توضیح میدادم: «... حلقههایی از مروارید واقعی روی شانههای آن آویخته شده...» تمام دخترها تحت تأثیر حرفهای من، نفس را در سینههاشان حبس کرده بودند. در همین حال، دُرا که دورتر از جمع ما راه میرفت – و مثل همیشه پاهایش را رو به بیرون برمیداشت و پرههای بینیاش به شدت تکان میخورد – ناگهان به حرف آمد و گفت: «تو یک دروغگو هستی!» این حرف او خیلی بد و زننده بود و مرا تکان داد. در یک چنین وقتهایی، ما دخترها، عادت داشتیم که به هم بگوییم «لافزن» ولی او به من گفت «دروغگو» و منظورش هم فقط من بودم. من که شوکه شده بودم، کمی عقب رفتم و خیره، به یک یک دخترها نگاه کردم. - من دروغگو نیستم، هرچه گفتم حقیقت است. - نه، تو دروغگویی! اگر هم مرواریدی روی لباس مادرت باشد، همهی آنها بدلی است؛ ولی من فکر نمیکنم هیچ مرواریدی روی لباس او باشد؛ چه مروارید واقعی و چه بدلی. او خیلی زیادهروی کرده بود. من جیغ بلندی کشیدم و به او حمله کردم و او را زدم. - چرا، خیلی هم خوب روی آن مروارید است. تمام لباس از مروارید پوشانده شده. دُرا اصلاً از خودش دفاع نکرد. او فقط دستهای مرا گرفت و پایین آورد و کمی مرا تکان داد. با چشمهای قرمز عجیبش به من زل زده بود. در حالی که دندانهایش را روی هم میفشرد، گفت: تو دروغگوی کوچولویی هستی. ولی چشمهای او حرفهای بیشتری برای گفتن داشت. آن چشمها به من چیزی میگفتند که به درستی نمیتوانستم بفهمم. بعد مرا محکم به عقب هل داد و پیش از ما به سرعت از تپهی کنارهی راه بالا رفت. من به خود آمدم و فریاد زنان گفتم: «امروز عصر وقتی لباس را آوردم و مرواریدها را به تو نشان دادم، آن وقت میبینیم دروغگو کیست». دُرا هیچ جوابی نداد. من تنها مانده بودم تا گفتههایم را به دخترها ثابت کنم. - تمام روی لباس، پوشیده از مروارید است. دور تا دور یقیه و روی شانهها هم مروارید است. جلوی لباس هم، از بالا تا پایین، توری از دانههای مروارید دوخته شده است. حالا دیگر نمیگویم که چگونه و با چه دردسری، آن روز عصر، من لباس را لای روزنامه پیچیدم و از خانه بیرون آوردم؛ ولی در هر صورت، من آن کار را کردم. بستهی لباس را زیر بغل زدم و به مدرسه رفتم. سر کلاس، آن را با فشار داخل نیمکت جا دادم. بعد از مدرسه آن را بیرون آوردم. لباس را باز کردم و به دخترها نشان دادم. بدجوری چین و چروک شده بود. پیروزمندانه نگاهی به دُرا کردم و گفتم: «نگاه کن و خوب ببین!» او مغرورانه نیمنگاهی به لباس کرد و با سرانگشت تلنگری به دانههای مروارید زد. - تو به اینها میگویی مروارید؟! - بله که میگویم! آنها مروارید واقعی هستند. - البته که نیستند! تو هم خیلی احمق و زودباور هستی! پیروزی من در یک چشم به هم زدن تبدیل به شکست شد. یکباره فهمیدم که حق با اوست و من خیلی احمق و زودباور بودهام. من به سادگی قبول کرده بودم که آن مرواریدها، واقعی است. چرا؟ خودم هم نمیدانستم. به خاطرم هم نمیآمد که کسی به من گفته باشد آنها واقعی هستند. هرگز تصور نکرده بودم که آنها ممکن است بدلی باشند. دُرا اسمیت به من نشان داده بود که خیلی سادهلوح هستم. او نه تنها مرا به دخترها، بلکه به خودم هم شناسانده بود. آدم میتواند خیلی زودباور و سادهلوح باشد. یادم افتاد وقتی که گفته بود مردی را با سیخ داغ تو دستشویی انداخته است، حرفش را باور کرده بودم. مرواریدهای بدلی روی لباس هم، من به سادگی قبول کرده بودم که واقعی هستند. نمیدانم چرا؟ ولی به دلیلی، مدتی بود که باورهای من، یکی پس از دیگری غیرواقعی از آب درمیآمدند. از این به بعد باید بیشتر حواسم را جمع کنم و برای باور کردن هرچیزی، دقت زیادی به خرج بدهم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 116 |