تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,831 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,981 |
وقتی دری به تخته ای بخورد | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 217، فروردین 1389 | ||
نویسنده | ||
نفسیه محمدی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
وقتی دری به تختهای بخورد نفیسه محمدی داستانی را که میخواهم برایتان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که من هم مثل همهی شما جوان بودم وکلهام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نه خیر! خیلی هم به قول امروزیها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد. القصه خانهی ما در یک منطقهی قدیمی و اصل و نسبدار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئلهی مهم اشاره کنم و آن هم اینکه فکر نکنید محلهی ما جای بی کلاس و بی در و پیکری بود. اصولاً همهی شما عزیزانِ دل باید بدانید با تحقیق و تفحصهای بی شمار نمیشود کسی را شناخت چه برسد به اینکه فقط اسمش را بدانی. فیالمثل در همین محلهی قدیمی ما زنی زندگی میکرد به نام «زیبا خاتون» که آدم خوف میکرد به قیافهاش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقالهای را در مورد ملاکهای زیبایی در اقوام مختلف به رشتهی تحریر درآورم که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیسکشان در محله شد. صد البته مادر توانمند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیسهای نداشتهی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد که اسم نمایانگر شخصیت انسانها نیست. البته بعدها خواهم گفت که همین مقالهی داغ چه تغییرات اساسیای را در زندگی چهار نفرهی ما به وجود آورد. خانوادهی ما شامل من یعنی «گلنار» معروف به «بمانی» مادرِ پدرم معروف به «بی بی» پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش میکردم و مادرم «آرام جان» بود. تا اینجا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شدهاید و احتمالاً جرقههایی ناشی از شناخت در ذهنتان زده شده است دیدید ما هم مثل بالا نشینهای تهران و همهی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد هستیم بلکه آن را به اجرا هم درآوردهایم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند. خلاصه محلهی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوشبختی نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانهشان به کوچه و خانههای اطراف نرسد. گاهی اوقات هم میشد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوالپرسی به منطقهی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتلهای بزرگ میبردند. در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران آیندهی من بودند که مبادا این همه هیجان برای دختر یکییکدانهشان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افقهای روشن آینده را دید زده، راهش را در میان همسایههای محترم گم کند و به خطا برود. به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جور وا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محلهی قدیمیمان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دلانگیز آنجا روزگار بگذرانیم. «بی بی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمیتوانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محلهایش در روستا را تحمل کند و «بی بی» هم میخواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند. من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچ وقت در این امور دخالت نمیکردم و با اینکه هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگترها را نگه میداشتم حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبتآمیز را میگفت: «لال شی الهی، دخترهی چش سفید!» از معرکه گریختم . البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانهای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف میزنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمیکنند. در آن دوران اگر کسی با تلفن صحبت میکرد آن هم در محلهی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانهاش رفت و آمد میکردند و گاهی برایش چشم روشنی هم میبردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم. این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن میکند. اول اینکه ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم اینکه کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی اینکه اقوام پولداری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخهی پدرم به زیارت امامزادهی نزدیکمان رفته بودم. آن هم سه چرخهای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلیها را کور کرده بود. پس میبینید که ما از خانوادهی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر! اما قضیهای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواستگار به خانهی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانهی ما وارد میشد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم مدام تصمیمگیریهای جدیدی میکردند. باری، جانم برایتان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آمادهی کرسی گذاری میکرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلیگیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانهای مرا به هیولای همراهشان که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین میپسندی؟» داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیشهای من _ که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شدهاند _ به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش میکنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من میشه هم تو دوماد میشی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک میخوام یا نه؟» نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانهمان آمده بود ناگفتهها را به زبان آورد. چی شد صفدر جان بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟ و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم میکشه!» من که تا آن لحظه نیشهایم بازتر از قبل شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانهی بخت آماده شوم یا نه. چشمتان روز بد نبیند چنان چشم غرهای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچکمان پناه بردم . بعد از دقایقی مهمانها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند. مادر بزرگم داشت مثل همهی مادر بزرگهای خوب راه و رسم شوهرداری و از همه مهمتر مادر شوهرداری را یادم میداد و پدر و مادرم هم بر سر مهریه و شیربها و جهیزیه بحث میکردند که ناگهان اقدس خانم که رابط بین خانوادهی داماد و ما بود در خانه را به صدا درآورد و ضمن ایراد نکاتی در مورد لزوم انجام امر خیر مادر داماد را که پشت سرش بود نشان داده و گفت: «مثل اینکه صفدر اوضاش برا زن گرفتن خوب نیس. انگشترشونو بدین برن. ایشالاه یکی دیگه برا بمانی پیدا میکنم.» مادرم هر چه با مادر داماد حرف زد فایدهای نداشت. در نهایت با اکراه و ناراحتی انگشتر را پس داد و خداحافظی کرد. چند دقیقهای از رفتن اقدس خانم و همراهش نگذشته بود که دوباره در به صدا درآمد. مادرم به امید اینکه مادر داماد برگشته باشد تمام حیاط سه متریمان را دوید اما پشت در کسی نبود جز دلال مهر و محبت، اقدس خانم، که با صدای لرزانی گفت: «تقصیر این زیبای ذلیل شدس نمیدونم موهاشو آتیش زده بودن که فهمید امشب عقد کنون دارید! رفته در خونهی صفدر، هر چی تونسته پشت سر بمانی صفحه گذاشته. بهت بگم آرام جان، تا این زنیکه با تو و دخترت لجه دخترت رو دستت باد میکنه و میترشه یه جور از سرت بازش کن! حالا خود دانی!» موقع رفتن دوباره برگشت و رو به مادرم گفت: «راستی جریان انشای بمانی چی بوده که زیبا اینقد گُر گرفته؟» که داغ مادرم تازه شد و پس از نثار بد و بیراههایی به «زیبا خاتون » سراغ من آمد و هر چه توانست محبت کرد و گفت که بدبخت شدم و دیگر کسی سراغم نخواهد آمد و الهی که زبانم را مار بزند. آری! چه بگویم که آن شب به جای رفتن به خانهی بخت، کتک مفصلی خوردم، از آن طرف هم با ریختن همسایهها به کوچه دعوای مادرم و زیبا خاموش شد هر چند مادرم بارها گفت که نقشههای قشنگی برای زیبا دارد چرا که دخترش را بدبخت کرده است. فصل پاییز هم گذشت و گویا تک دختر خانوادهی «اربابی» واقعاً پشت بخت مانده بود چرا که هیچ خواستگاری در خانهمان را نزد . چه دردسرتان بدهم که مادرم با گفتن جملات محبت آمیز در شروع هر صبح که میخواستم به مدرسه بروم حسابی کولهبارم را از امید پر میکرد. _ برو ننه جون برو! برو مدرسه بلکم زبونت درازتر شه. خونه نشین که شدی کمکم بوی ترشی هم میدی. ها، تقصیر تو نیستا، تقصیر این دادا عروجه که تو رو گذاش مدرسه تا بدبخت بشی. زبونت دراز بشه و این بلا سرت بیاد. از بخت بد من هم کسی نبود که به مادرم بگوید دختر سیزده ساله کلی وقت برای زندگی کردن دارد. چند روزی که حسابی از این طرز برخورد ناآگاهانه گذشت بالاخره تصمیم گرفتم خودم این مطلب را به عرض مادر برسانم که چنان جوابی گرفتم که نگو و نپرس! _ خجالت بکش دخترهی بی چشم و رو! کاشکی تو هم مثل اون شیش تا مرده بودی. من هم سن تو که بودم دو تا بچه بارم رفته بود، یکی هم تو راه داشتم. تو از کجا عقلت میرسه که کی موقعه شوهر رفتنته! بله این اوضاع ما بود. از آن پس دست به دعا برداشتم تا کوری، کچلی ... بیاید و مرا با خود سوار گاری سفید خوشبختی کند و ببرد اما مگر کسی پیدا می شد؟ خیر، همهی پسرها در یک آن واحد مرده بودند و هیچ خبری نبود. دیگر کم مانده بود دور بیفتم و بروم در خانهها و بپرسم: «شما یه عروس خوب نمیخواید؟» شاید هم زیبا نمیگذاشت کسی به خانهی ما پا بگذارد. یک روز در همین فکرها بودم که باید نقشهای برای زیبا جور کنم تا دمش را بیندازد روی کولش و برود که در خانه را زدند. مادرم در حیاط مشغول درست کردن سرکه بود. چادر به سر انداخت و در را گشود. باورتان نمیشود چه کسی پشت در بود: زیبا خاتون! همین که در باز شد زیبا خودش را در آغوش مادر انداخت و با کلی معذرتخواهی، در مذمت دعوای دو همسایه سخنرانی کرد و وقت گرفت تا شب به اتفاق خواهرزادهاش آقای «درستکار» که در خانهی بزرگان خدمت میکرد برای امر خیر به خانهمان بیایند. مادر و بیبی در یک آن، همهی دعواها و گیسکشیدنها را فراموش کردند و بهبه و چهچه کنان مقدمات برنامهی شب را چیدند. من هم کتاب و دفترم را جمع کردم و آمادهی رفتن به خانهی بخت شدم آن هم چه خانهای؟ طبق گفتهی زیبا قصر! البته قضیه کمی عجیب به نظر می رسید ولی جرات ابراز احساسات نداشتم. شب که شد داماد با یک بسته گز اعلاء و یک گلدان شمعدانی وارد خانه شد. همان جا از تعجب شاخهایم زد بیرون چرا که هیچ طوری قضیه برایم هضم نمیشد. مخصوصاً وقتی زیبا میگفت که قرار بوده ارباب آقای «درستکار» دختر خودش را به او بدهد و آقای «درستکار» قبول نکرده و فرموده من باید از قماش خودم زن بگیرم. آخر جوانی به رعنایی و زیبایی «بیژن درستکار» چرا به خواستگاری من آمده بود آن هم با سابقهی دعوای من و خالهاش! تصوراتم را برای مادرم گفتم و او فقط به چند کلمه جواب _ طبق معمول دندان شکن _ اکتفا کرد: «قربون خدا برم! حالا که میبینی شده. بالاخره ما هم سری تو سرا در آوردیم.» پدرم بدو بدو دنبال عاقد رفت اما از شانس بد یا خوبمان عاقد نبود به همین دلیل پدرم طبق توافق، انگشتر را قبول کرد و قرار شد فردا شب برای مراسم اجرای عقد همه دور هم جمع شویم. از همه دیدنیتر رفتار مادرم و زیبا بود که انگار دو یار جدا نشدنی بودند. شب بعد مهمانها در میان بوی سرکه و خورش قیمه بادمجان از راه رسیدند . این بار آقا داماد با چند دست لباس و یک گردنبند قیمتی به عنوان پیشکش، چشم همه به خصوص اقدس خانم را که در محفل حضور داشت کور کرد. من که دیگر خودم را تا یک قدمی قصر میدیدم چادر سفیدی بر سر انداختم تا در حضور همگان بلهی کشداری گفته و همه را خوشحال کنم اما همین که عاقد خواست شروع کند دستهای از برادران وظیفه شناس کمیته، بدون دعوت، به خانهی ما ریختند و آقای داماد را به همراه پدر و «زیبا خاتون» بردند. از همین جا بود که زندگی من کاملاً به رنگ سیاه در آمد زیرا مادرم سق سیاه مرا مسبب این جریان میدانست و میگفت اگر من نفوس بد نزده بودم اینطور نمیشد. نیمههای شب پدر آزاد شد و به آغوش گرم خانواده برگشت و قضیه کاملاً روشن شد. گویا آقای داماد که اصلاً هم درستکار نبود، چند فقره دزدی از خانهی اربابیاش داشت و زیبا هم در این امر او را یاری میکرد و البته مرا هم برای تکمیل کادر میخواستند. با این جریانات، پدرم تصمیم نهایی خود را گرفت و در خانه اعلام کرد که تا عید نوروز نیامده به روستایمان بر میگردیم. با این اولتیماتوم پدر همه مشغول جمع آوری وسایل شدیم که باز هم درخانه به صدا درآمد. دادا عروج به مادرم آرام خانم اعلام کرد که حتی اگر خواستگار هم بود راهش ندهد چه برسد به همسایهها! اما پشت در کس دیگری بود آن هم ارباب آقای درستکار که آن شب در پاسگاه با پدر آشنا شده بود. همان روز اثاثها بار وانتی شد و در شب عید نوروز حرکت کردیم اما نه به سوی روستا بلکه به سمت خانهی «بزرگ منش». آقای بزرگ منش از پدر خواسته بود که برای سرایداری و مراقبت از پدر پیرشان به منزل آنها اسباب کشی کنیم چرا که خودشان قصد سفر به خارج از کشور را داشتند و دنبال فرد مطمئنی میگشتند تا امور خانه را به او بسپارند که ناگهان به یاد پدرم میافتند که چقدر در پاسگاه بزرگ منشی از خودش نشان داده و صبر پیشه کرده بود. پدرم در خانهی جدید مسئول رسیدگی به باغچه ها و خرید خانه بود آن هم نه با سهچرخه بلکه با یک ماشین قدیمی که از اموال صاحبخانه، به پدرم بخشیده شد. مادرم هم با پخت غذاهای جور وا جور آقای بزرگ منش را که معروف به «آقا» بود و همیشه روی صندلی چرخدار مینشست، به یاد خاطرات خوشش میانداخت. من هم شبها به مدت چهل و پنج دقیقه برای آقا کتاب میخواندم و در مورد نوشتههایم بحث میکردیم. بی بی هم گاهی به امامزاده میرفت و برای خوشبختیمان دعا میکرد. * * * سالهای درازی از آن روزها میگذرد. اکنون من و همسرم _ که قبلاً پرستار آقا بوده _ و دو فرزند شیطان و زبان درازم به همراه مادر و پدر و بی بی در عمارت انتهای باغ زندگی میکنیم. همسرم پس از کار در بیمارستان به حال آقا رسیدگی میکند من هم داستانها و مقالات خودم را با صدای بلند زیر گوش آقا که حسابی پیر شده است میخوانم و با هم به نقد آن میپردازیم. همه از زندگیمان راضی هستیم اما در این سالها تنها یک چیز را خوب فهمیدهام آن هم اینکه اگر دری به تختهای بخورد و عدو هم سبب خیر شود همه چیز رو به راه میشود و میتوانی جایزهی بهترین داستان سال را در شب عید نوروز به عنوان بهترین عیدی دریافت کنی. عید همهی شما مبارک! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 136 |