تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,087 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,032 |
60 ثانیه | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 219، خرداد 1389 | ||
نویسنده | ||
فاطمه نیازی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دستش را دراز کرد و کورمال کورمال دنبال ساعت گشت. محکم توی سرش کوبید و صدای ساعت افتاد. آرامش به وجودش برگشت و دوباره چشمانش گرم شد. تازه داشت از شیرینی خوابش لذت میبرد که تصویر رئیس، لحظهای گذرا جلوی چشمانش آمد. نفهمید خوابش را دیده یا افکار مغشوشش او را جلوی چشمانش متجلی ساخته فقط هر چه بود شیرینی خوابش را زهر مارش کرد و ناگهان نشست و چشمانش را باز کرد، ساعت را دستش گرفت و با التماس نگاهش کرد اما فایدهای نداشت. ساعت با کمال بیرحمی 7:45 دقیقه را نشانش داد و یادش آورد که امروز رئیس چه پوستی از سرش خواهد کند. 8:30 بود که در دفتر مجله را باز کرد و ابتدا نگاهی پنهانی به اتاق رئیس انداخت، که البته از چشمان تیز و خلق تنگ رئیس پنهان نماند. وارد که شد، خانم محبّی در حالی که سرش را با یأس تکان میداد کنارش آمد و گفت: «شما همیشه اینقدر به موقع سرقرارتون حاضر می شید؟» رضا سرش را زیر انداخت وگفت: «نه مثلاً اگه با شما...» خانم محبی وسط حرفش پرید: «هنوز نشناختی اخلاقِشو؟ نمیدونی فقط منتظره تا بهونه دستش بدی؟» رضا که این حرفها نمکی بود روی زخمش با استیصال گفت: «کی اومده؟» خانم محبّی گفت: «ما که اومدیم توی دفتر نشسته بود. باور کن امروز از کلهی سحر اومده وزل زده به ساعتش تا فقط چند دقیقه دیرتر از 7:30 برسی و آتو دستش بدی، اونوقت شما نه یک دقیقه نه ده دقیقه یک ساعت دیر میکنی»؟!! رضا که نمی خواست بیشتر از این دیر کند به سمت اتاق رئیس راه افتاد و گفت: «خواب موندم چارهای نیست باید حساب پس بدم» و داخل اتاق شد.
10 دقیقه بعد با یک بغل کاغذ از اتاق بیرون آمد و سر میزش رفت. «خانم محبی که دل توی دلش نبود آرام پرسید «چی شد؟» کاغذها را روی میزش پخش کرد و گفت: هیچی برام ضرب العجل تعیین کرد، باید تا ساعت 3 یه گزارش مخصوص بذارم رو میزش و اگر نه، اون، برگهی اخراجمو میذاره رومیز.» محبی نگاهی پرسان به برگههای پخش شده روی میز انداخت و گفت: «حالا اینا چیان؟!» رضا در حالی که از میان کاغذها دنبال چیزی میگشت گفت: «اینا بهونههای جناب رئیس، یعنی اسباب اخراج بندهست. گفته باید تا ساعت 12 این کارا رو تحویل بدم بعدشم برم دنبال گزارش فردا، اونم چه گزارشی کم کم، سه روز وقت میبره. اما امروز اگه از سه ساعت، سه ثانیه هم گذشته باشه، بنده سه سوت اخراجم.» ساعت 11 بود که وظایف محوله را آن هم با کمک و دلسوزیهای خانم محبی به پایان رساند و آنها را با احترامات فائقه، روی میز رئیس نهاد و دست به تلفن شد و یک ساعت از وقتش را هم صرف توضیح و التماس به دوستانش کرد تا اگر گزارشی در بساط دارند او را مهمان کنند و بعداً حتماً از خجالتشان در میآید. البته این تلاشها بیپاسخ نماند و دست آخر یک گزارش نیمه کارهی دوستش همایون، دستش را گرفت که باید خودش سر وتهاش را طوری هم میآورد و نجات مییافت. پس به راه افتاد. همچنان غرق افکارش بود که چراغ قرمز شد و ثانیه شمار، با دهن کجی به او میگفت که باید 60 ثاینه از وقت طلایش را به او بدهد تا مجوز عبور دریافت کند. نگاهش را با دلخوری از ثانیه شمار گرفت و از شیشه بیرون را نگاه کرد. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد صدای موسیقی بلند ماشینی بود که سمت راستش ایستاده بود. با دیدن حرکات جوانهایی که داخل ماشین بودند ناخواسته خندهاش گرفت و سرش را به سمت چپش چرخاند. این بار رانندهی جوانی را دید که مشتی محکم به فرمان کوبید و سرش را با ناراحتی روی فرمان گذاشت. ناخواسته خندهاش محو شد و با خودش گفت: «بعضیها آنقدر بیغم، بعضیها هم اینقدر درگیر.» چند ثانیه نگذشته بود که جملهای که از دهانش خارج شده بود توجهاش را جلب کرد و فکری ناگهانی به سرش خطور کرد. عقب را نگاه کرد. جلو را نگاه کرد. سرش را از ماشین بیرون برد و با چشمانی ریز کرده به ماشینها و مردم اطرافش نگاه کرد. نگاههای متعجب مردم را دید و در میان صدای بوق ماشینهای پشت سرش، صدایی را شنید که میگفت: یارو دیوانست!!! سرش را داخل برد و نگاهش به چراغ سبز افتاد، پایش را روی گاز فشار داد و با خنده فریاد زد: «یوهو و... خدایا شکرت، آره همینه باید از مردم نوشت، فهمیدم، فهمیدم!!»
در پوستش نمیگنجید، گوشهای پارک کرد و همینطور که از داخل کیفش کاغذ و قلم در میآورد به همایون هم تلفن کرد. همایون گوشی را برداشت و قبل از سلام گفت: کجایی پس؟
یه وقت گرفتم از رئیس ارتباطات، تلفنی، به زور برات گرفتم. صدای خندهی رضا را که شنید گفت: «چیه خوشحالی؟ آره واقعاً شانس آوردی.» دوباره جوابی نشنید غیر از خنده. گفت: «میخندی؟! بایدم بخندی التماسشو من کردم، خندههاشو تو دیگه!!» صدای رضا را آن ور خط شنید که گفت: «آفرین پیدات کردم.» همایون گفت: «چی رو پیدا کردی؟» «خود کارمو افتاده بود ته کیفم، تازه یه چیز دیگه هم پیدا کردم.» همایون گفت: «تو هم این وسط پرت و پلا میگیها! دارم بهت میگم اگه نیای از دستت میره زود خودتو برسون، اون وقت تو هی میگی اورِکا اورِکا!!؟» دوباره صدای خندهاش بلند شد و گفت: «همایون جون دیگه نمیخواد، گزارشم ردیف شد. قرارو کنسل کن.» همایون که سر در نمیآورد با عصبانیت گفت: «تو مثل اینکه حالت خوب نیست دیونه شدی!» و گوشی را قطع کرد. رضا لبهایش را کج کرد و گفت: «چرا امروز همه به من میگن دیوونه؟!» و بیتفاوت مشغول نوشتن شد. ساعت یک ربع به سه بود که در دفتر روزنامه را فاتحانه باز کرد و نگاه نگران خانم محبی را با لبخند پاسخ داد. نوشتهها را دسته کرد و مقابل رییس نهاد. رییس بدون اینکه نگاهش کند گفت: «پس حاضر شد! میخوام امروز گزارشو در حضور بچهها بخونم و نظراتشونو جویا بشم. میخوام همشون بفهمن که چه همکار قابلی دارن. بهخصوص خانم محبی که باید به شناخت عمیقتری برسه.» با فراخوان رئیس بچهها همه منتظر شنیدن شدند و رئیس در میان آن نگاههای کنجاوانه و منتظر، آغاز به خواندن کرد:
«هوای دل انگیزی است عطر گلها و شکوفههای درختان به مشام میرسد، فقط کافی است کمی عمیق نفس بکشی. ظهر است وقت اذان، آفتاب به گرمی میتابد و مؤذن ندای الله اکبرش را به گوش همگان میرساند. ساعت شلوغی است. همه بر میگردند، از کار، مدرسه، دانشگاه، خرید و عدهای نیز میروند. چراغ قرمز میشود. 60 ثانیه؛ و ماشینها پشت سر هم قطار میشوند با کوپههای رنگارنگ. شهر نسبتاً آرام است و منظم، انسانها نیز ظاهرشان همین گونه است. اما چه کسی از درونشان خبر دارد؟ آخ داره دیرم میشه، دِ پراید برو کنار دیگه. وای خدایا چراغ قرمز شد حالا چی کار کنم؟ اگه امروزم دیر برسم سر تمرین، مربی حسابی کفری میشه. دفعهی پیش که دیر رسیدم گفت: مثل اینکه تو دوست نداری جزء نفرات انتخابی باشی. اما خودشم میدونه که من از بین بچهها بازیم از همه بهتره خوب تقصیر من چیه؟ تقصیر این ترافیک لعنتیه... اما اشکال نداره بذار برم تو زمین، یه بازیای براش بکنم که کیف کنه. یه کاری میکنم که بفهمه من الکی به اینجا نرسیدم، من هدف دارم، من باید انتخاب بشم، 7 سال بیخودی توپ نزدم که ... بالاخره به آرزوم میرسم... *** زن در کیفش را باز کرد، کرایه تاکسی را در آورد و در دستش گرفت. وسایل را در زیر پایش جابه جا کرد و رو به دختر گفت: دیگه باید بریم سراغ وسایل برقیت. دختر لبخند زد. زن نگاهش را به بیرون انداخت و به فکر فرو رفت: ماشین لباسشویی رو چی کار کنم؟ تمام اتوماتیک بگیرم یا ساده؟ نمیشه که هم گازش ساده باشه، هم یخچال، هم ماشین لباسشویی. مردم چی میگن؟ خواهر شوهرش که از همه چیز بهترینش رو گرفته، نمیشه این بچه همه وسایلش ساده باشه. پس فردا میزنن تو سرش که تو جهاز درست و حسابی نیاوردی. حالا به جواد آقا بگم ببینم چی میگه... چی میخواد بگه اون بندهی خدا! اونم دوست داره دخترش سربلند باشه. باید قسطی ور داریم، حالا بعداً یه کاریش میکنیم، خدا بزرگه... *** صدای زنگ گوشیه؟ کجا گذاشتمش؟ آهان... الو... سلام خانوم... شما خوبی؟ بعله دیگه اینم از امروز... بالاخره تموم شد، از این به بعد منم میام خونه ورِ دل خودت... حالا میام خونه برات تعریف میکنم... آره بیست دقیقه دیگه خونهام. خداحافظ... ای خدا شکرِت، سلامتی دادی بازنشستگی مونم ببینیم. ای روزگار چه زود گذشتی. انگار دیروز بود داشتم واسه اولین بار میرفتم سرکار. امید هنوز به دنیا نیومده بود... خدا حفظش کنه، دیگه کم کم باید واسش آستین بالا بزنیم. مریمم که ماشاا... بچش داره به دنیا مییاد، دیگه دارم بابا بزرگ میشم. چه زود سی سال گذشت. ما هم دیگه پیر شدیم، موهامونم دیگه داره سفید میشه... ای روزگار... *** دختر کتابش را از کیفش درآورد، چشمانش کلمات را دنبال میکردند و ذهنش دنبال معنای گم شدهی کلمات بود... وای شهریه رو چی کار کنم؟ امتحانا که تموم شه ثبت نام ترم جدیده... باید خودم یه کاریش کنم. نمیشه از اون پیرمرد توقع داشته باشم، خرج دانشگاه منم بده. اون بیچاره تو خرج خونه هم مونده، ظلمه اگه منم بخوام یه باری رو دوشش اضافه کنم... باید برم سر کار. آخه کار کجا بود؟ صبح تا شب باید براشون جون بکنی تا آخر برج به پولی با منت بهت بدن. نه، این کارا به درد نمیخورن، باید برم تو مغازهی آقای نادری. هم حقوقش بد نیست، هم جاش مطمئنه. اما... آخه اگه یکی از بچههای دانشگاه یه روز منو اونجا ببینه چی؟ همه میفهمن من فروشندگی یه مغازه رو میکنم... پس چی کار کنم؟ اصلاً بفهمن مگه جرم کردم؟ کار که عار نیست. آره، برسم خونه به آقای نادری زنگ میزنم. این صدا دیگه چیه؟! ای بابا ضبط ماشینتونو کم کنید، میگم چرا هر چی میخونم، هیچی نمیفهمم!!! *** صدا از ماشین 206 است که کمی آن ورتر ایستاده است. چهار جوان که در ماشین سوارند شیشههای دودی ماشین را پایین میدهند و صدای خندههایشان به گوش میرسد. ای بابا بچهها مثل اینکه این آقا رامین ما جدی جدی شکست عشقی خورده. ولش کن بابا... اصلاً این دخترا ارزش ناراحتی ندارن، به جهنم که ولت کرده رفته... رامین صدای ضبط را کم کرد و گفت: مسخرهها شما نمیفهمید، من دوسش داشتم. همه هو کشیدند و گفتند: «بابا عاشق... دو روز که با ما بگردی عشق یادت میره، اون نشد یکی دیگه... شرط میبندم به یه هفته نمیکشه عاشق یکی دیگه میشی... چیزی که زیاده دختره!» حالا پایهاید بریم یه پیتزا بخوریم؟ رامین سرش را برگرداند و گفت: «من که حوصله ندارم، ولم کنید بابا.» حمید گفت: «ای بابا خودتو لوس نکن دیگه، مییای بریم یا همین جا بندازیمت پایین؟» رامین خودش را گرفت و گفت: «میرما!» حمید گفت: «حالا چرا گریه میکنی؟ میخوای بری برو، اما بدون اگه با ما باشی دو روزه فراموش میکنی... اگه تنها باشی یه ماهه. حالا بزن قدش رفیق. بیا بریم خوش میگذره...» رامین دستش را آورد جلو و همه خندیدند. صدای موسیقی دوباره بلند شد... *** دختر کارنامه را از کیفش درآورد و نگاهی با شوق بر آن انداخت. نمرهها را یکی یکی برانداز کرد و خودش را تحسین کرد. آخ جون، مامان اگه نمرههامو ببینه خیلی ذوق میکنه. درسته یه کم اذیت شدم اما ارزش داشت. امسال اگه همش شب زنده داری هم کنم، بازم ارزش داره... آیندم گرو امساله. من باید امسال کنکور قبول شم! شهینو بگو، چه حالی میده با اون همه کلاس کنکوری که میره قبول نشه و اون دماغ عملیش بسوزه! اما من ... اگه امسال قبول شم مامان و بابا چقدر پیش فامیلا سربلند میشن، تازه سفره دبی رو بگو... آخ چی میشه این چند ماه زودتر بگذره و من کنکورمو بدم...؟ *** پسر سرش را از روی فرمان ماشین بلند کرد و گفت: دِ سبز شو دیگه لعنتی. نگاهی به آسمان انداخت. نور خورشید به چشمش، هول و کینه بود که بر سرش میبارید. دوباره سرش را روی فرمان گذاشت و اشک از چشمانش جاری شد. چرا چرا اینطوری شد؟... دیگه طاقت ندارم، لعنت به من، لعنت به این زندگی، لعنت به همهی این آدما...
دیگه نمیخوام زنده باشم. وقتی بود و نبودم برا هیچ کس فرق نمیکنه، وقتی هیچ کس منتظرم نیست، وقتی این دنیا به این بزرگی هیچ جایی برا من نداره... وقتی حتی خدا هم منو فراموش کرده... زندگی کنم برای چی؟ برای کی؟ به امید کی؟ همین امروز، آره همین امروز خودمو خلاص میکنم... *** گل را به صورتش چسباند و نفس عمیقی کشید. همه چیز عالی بود، هوا، کار، قرارش با رویا و عطر این گلها... امروز برایش روز خوب و به یادماندنیای بود. هیچ وقت در زندگیاش پشت یک چراغ قرمز حالش اینقدر خوب نبود که امروز... به رویا فکر کرد و اینکه چگونه حرف دلش را به او بزند.... رویا میدونه که من دوسش دارم، یعنی اون حاضره با من ازدواج کنه؟ یعنی اونم منو دوست داره... *** اسفند را درون زغال ریخت، نگاهی به ثانیه شمار انداخت و با عجله به راه افتاد. چه کسی باور میکند که چراغ قرمز هم منبع درآمدی شده باشد؟ اما همین زن از پشت همین چراغ قرمز شاید حقوق یک دکتر و مهندس را به جیب میزد بدون اینکه زحمت خواندن یک خط از کتابهای دانشگاهی آنها را به خود داده باشد. نگاهی به ماشینها انداخت. او دیگر مشتریانش را میشناخت. این خیابان، این چراغ قرمز، این چهرههای متفکر خوشحال و غم دیده، همه او را تبدیل به انسان شناسی قهار کرده بود که میدانست کدام یک از این آدمها بابت اسفند به او پول میدهد و کدام یک آنقدر دچار تردید شده است که شاید به فال این زن هم اطمینان کند. صدای موسیقی او را به سمت 206 کشاند، پسرها اسفند را از او گرفتند و با مسخره بازی دور سر رامین چرخاندند. زن نگاهش به گلهای قرمز درون ماشین افتاد. اسفند را درون ماشین فوت کرد و با لهجه گفت: از قیافت معلومه داری میری دیدن کسی، خدا برات نگهش داره. چشم و نظر ازتون به دور... و آنقدر گفت که پسر با لبخند پول را کف دستش گذاشت. نگاهش به پسر افتاد که سرش روی فرمان بود. به شیشهی ماشین زد، پسر با بیمیلی سرش را بلند کرد و شیشه را پایین داد. زن که چشمهای خیسش را دید گفت: برات فال بگیرم؟ راه حل مشکلاتت. پسر گفت: فال تو به درد من نمیخوره. من خودم راه حلش رو پیدا کردم. چه پیشونیمو نگاه کنی چه کف دستمو هیچ کس و هیچ چیز رو نمیبینی، پس بیخودی زحمت نکش... زن که ایستادن را بینتیجه میدید به سراغ کس دیگری رفت... ***
ثانیهها یکییکی میگذرند، اذان نیز به نیمه رسیده است، عابران پیاده به سرعت میگذرند و سوارهها به انتظار گذر ثانیهها. در این شهر آرام پر هیاهو، در میان این انسانهای رنگارنگ، در میان لبخندهای به اجبار خشکیده و غمهای به اجبار پنهان شده در قلبها، در میان همهی شادیها و غمهای بزرگ و در میان افکار مغشوش این انسانها...
پیر مردی سوار بر دوچرخهاش در گوشهای از خیابان ایستاده بود. او همسرش را به تازگی از دست داده بود. همسرش را که نه! تمام زندگیاش را... مشکلات زندگی به او نیز فشار آورده بود. با مشکلات دست و پنجه نرم کرده بود و با شادیها لبخند زده بود. دفتر زندگی را ورق زده بود و گذران عمر موهایی سفید و نقرهای را برایش به ارمغان آورده بود، اما پیرمرد به هیچ یک از اینها نمیاندیشید. او به ندایی که میشنید میاندیشید، ندایی که او را به سوی خود فرا میخواند، ندایی که دیگران نیز آن را میشنیدند اما فریادهای افکارشان مانع از فهم آن میشد. پیرمرد زیر لب زمزمه کرد... حی علی الصلاه... حی علی الفلاح... چراغ سبز شد، همه رفتند تا آیندهیشان را رقم بزنند، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، الّا پیرمرد. دوچرخهاش را به کناری گذاشت و داخل مسجد شد، وضو گرفت و آمادهی مناجات شد... اذان تمام شد و چراغی که قرمز شده بود دوباره سبز شد... *** رئیس سرش را بالا گرفت و گفت: «تمام شد.» خانم محبی که کنار رضا ایستاده بود نگاهش را زیر انداخت وگفت: «خیلی خوب بود به شرطی که دیگه دیر نکنی.» رضا زیرچشمی نگاهش کرد وگفت: «چشم حالا که همهی چراغا سبز شدن، قول میدم .بعد دستش را مقابل سینهاش صاف کرد ومحکم گفت: «قول شرف.» بچهها نگاهی تحسین برانگیز به رضا انداختند و پچ پچشان بلند شد. خانم محبی شروع کرد به کف زدن و سکوت را شکست. کمکم صدای تشویق بچهها تمام دفتر را فرا گرفت. رئیس که میدید گزارش مورد توجه همه واقع شده است لبخندی زد و گفت: «بد نبود فردا آمادهاش کنید برای چاپ» که البته رضا از لبخند رئیس برداشت دیگری کرد و در نگاهش خواند که میگفت: «این دفعه را قصر در رفتی اما دفعهی بعد کاری میکنم که معنی نظم و انضباطو بفهمی، طوری که وقتی با من قرار داری دیگه دیر نکنی حتی 60 ثانیه!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 100 |