تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,090 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,032 |
بادهای سرد شمالی | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 219، خرداد 1389 | ||
نویسنده | ||
کمال السید | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به مناسبت 26 خرداد ماه، سالروز شهادت امام هادی (ع) کمال السید پنج ماه است که خلیفه درکاخ به سر میبرد. ناآرامی بر سرتاسر قصر سایه افکنده است. گناهی بزرگ بر روح منتصر سنگینی میکند. دیدارهای ترکان، رنگ نیرنگ دارد؛ جا به جا نیرنگ و دسیسه بر ضد خلیفهایست که هر لحظه ممکن است بر آنان هجوم برد. هر کس وصیف و بغاشرابی را ببیند، درمییابد که آنها با پنجههای ظلم بر سرزمینها حکمرانی میکنند. همچنین در مییابد که دیدارهای پی در پی آن دو با یکدیگر، نمایانگر هراس از خلیفهای است که نمیتوانند بر وی چیره شوند. آنچه بر بیمشان میافزاید، آن است که نمیتوانند کمر به قتل وی بندند. زیرا خلیفه، جوانی با ابهت، دلیر و با هوش است؛ بنابراین در جستوجوی راهی دیگر برمیآیند. ایوانی که خلیفه در آن جلوس میکند، بی اثاث است خلیفهی غمگین روزها بر اسب خویش مینشیند و به سوی هدفی نامشخص میگریزد. بغا و وصیف در ایوانها قدم میزنند؛ با کاتبی روبهرو میشوند که در بخش دبیری سپاه «شاکریه» کار میکند و فارسی را به خوبی میداند کاتب از وصیف میپرسد: آیا مسئول فرشها، جز این قالیچه، مفرشی ندارد که زیر پای امیرمؤمنان بیفکند؟ وصیف میپرسد: برای چه؟ زیرا در این قالیچه تصویر شیرویه نقش بسته شده است با قاتل پدرش، خسرو پرویز. دو فرمانده به یکدیگر مینگرند. بغا میگوید: هم اینک باید سوزانده شود. بی درنگ قالیچه جمع شده و پیش از بازگشت منتصر در حضور دو فرمانده آتش زده میشود آنها به شعلههایی مینگرند که از سوختن تارهای زربفت و پودهای طلاکوب، شراره میجهانند. منتصر، خسته از سفر روزانه باز میگردد. قالیچهی تازهی ایوان، نظرش را به خود جلب میکند مسئول فرشها را طلب کرده میپرسد: میخواهم همان قالیچه را بگسترانی. دیگر آن را کجا بجویم؟ مگر چه شده؟ وصیف و بغا به من دستور دادند تا آن را آتش بزنم. منتصر خاموش میماند و زخم خونریز درون خویش را پنهان میکند. در همین مدت کوتاه، - در طی پنج ماه گذشته - روشن شده است که اگر چه خلیفه در به دست گرفتن قدرت، دلیرانه جنگیده است، به معنای واقعی کلمه، خلیفه، بغاشرابی است. کارها طبق خواست رهبران ترک پیش میرود رهبرانی که در تعقیب و ترور دولتمردان خلیفهی سابق هستند؛ دولتمردان متواری شدهاند. حتی محبوبه، کنیز زیبای متوکل نیز از این هنگامه جان سالم به در نبرده است. او را برای آوازه خوانی احضار کردند؛ به پایکوبی گردن ننهاد. ناگزیرش کردند؛ پس آوایی غمگین سر داد و از شبی یاد کرد که در آن سرورش را کشتند. وصیف دستور بازداشت او را داد و از آن زمان تاکنون دیگر خبری از وی نیست. در چنین شهری که مردمانش خدا را به فراموشی سپردهاند، امام هادی(ع) به دوردست مینگرد و افق را خونین و ملتهب میبیند. میبیند ابرهایی تیره میآیند، به زودی تاریکیها زمین را فرا میگیرند و کاروان بشر، راه را گم میکند. در حالی که آوای خنیاگران بر بام و روزن کاخها جاری است، زمزمههای نیایش از خانهای در محلهی «درب الحصا» اوج میگیرد؛ از سرایی که پانزده سال است امام ساکن آنجاست. کافور (خادم حضرت) خسته باز میگردد. بادهای سرد شمالی امشب بسیار میوزند؛ میآید و خویشتن را در بستر گرم میافکند. او در این هنگام شب باید سطل آبی از سرداب بیاورد تا سرورش برای نماز شب تجدید وضو کند؛ اما گرمای بستر و اطمینان و آرامش خاطر از بزرگواری مولایش موجب میشود تا بار مسئولیت خویش را به فراموشی بسپارد. هنوز چشمانش گرم نشدهاند که صدای گامهایی را میشنود که به اتاقش نزدیک میشوند امام با آوایی نکوهشگر میپرسد: عادتم را نمیدانی؟ نمیدانی جز با آب سرد وضو نمیگیرم ؛ چرا آن را گرم کردهای؟ کافور هراسان پاسخ میدهد: سرورم! من امشب اصلاً آب نیاوردهام! امام از روزنی که گشوده است به آسمان مینگرد و میگوید: سپاس از آن خداست. سوگند به خدا ما کاری را به خاطر مستحب بودن (واجب نبودن) ترک نکردیم. سپاس برای خدایی است که ما را از پیروانش قرار داد و ما را بر این پیروی یاری کرد. جان کافور از شکوه انسان پاک نهادی لبریز شد که تنها خدا را میپرستد و آفریدگار نیز با الطاف خویش - چون آب گرمی که به دست فرشتگان میفرستد – او را گرامی میدارد. شب به نیمه رسیده است صدای دق الباب، سکوت شبانهی خانه را درهم میشکند پشت در، یونس نقاش ایستاده است؛ میلرزد، اما نه از سرما. کافور در را میگشاید تا او وارد شود. باید مطلب مهمی باشد که او چنین آسیمه سر، آن هم در چنین ساعتی، آمده است. یونس لرزان میگوید: سرورم! خانوادهام را دریاب. امام میپرسد: چه روی داده؟ میخواهم بگریزم. اما لبخند زنان میفرماید: چرا یونس؟ بغاشرابی، نگین گرانمایهای نزدم فرستاد و از من خواست تا آن را حکاکی کنم. نگینی ارزشمند که قیمتی بر آن متصور نیست، اما دریغ که شکست و دو نیمه شد فردا، روز باز پس دادن آن است. سرورم، تو که او را میشناسی، مجازات من یا کشته شدن است یا هزار تازیانه. برو به خانهات؛ فردا جز نیکی نمییابی! اگر پیک او آمد چه بگویم؟ به آنچه میگوید، گوش فرا دار؛ جز نیکی چیزی نیست. لبخند و درخشش چشمان امام، آرامش را به مرد هراسان برمیگرداند. به خانه باز میگردد او سالهاست که امام را میشناسد؛ مردی که دلش برای همه میتپد. سپیده سر میزند؛ یونس گشاده روست. ساعتی بعد کافور از راه میرسد تا از سوی امام، احوال وی را جویا شود. یونس با خشنودی میگوید: پیک آمد و گفت: «سرورم میگوید کنیزکان با هم دعوایشان شد میتوانی نگین را دو نیمه کنی؟ دستمزدت را دو برابر خواهیم پرداخت.» به او چه پاسخ گفتی؟ او را گفتم: «مهلتی بایست تا بیندیشم باید ببینم چگونه چنین خواستهای عملی است.» کافور و یونس میخندند و چشمهی عشق به امام میجوشد.
بازیچهی دست آزمندان مرگ منتصر، پرده از حقیقتهای پنهان خلافت عباسیان و نفوذ ناگفتهی ترکها در دستگاه حکومتی برمیدارد؛ حکومتی که بازیچهی دست افسران ترک شده است پس از دفن منتصر، میان ترکانی که در کاخ «هارونیه» برای برگزیدن جانشین حکومت، گرد هم آمده بودند اختلاف درگرفت. روز یکشنبه، دهها تن از افسران ترک و آفریقایی که ستون فقرات ارتش و محافظان هستند، همرأی و همپیمان میشوند تا بغای بزرگ، بغای کوچک (شرابی)، وصیف، اوتامش و احمدبن خصیب نمایندهی آنها باشند. اما باغر، افسر ترکی که فرماندهی عملیات ترور متوکل بود، را به این نشست راه ندادند. این کار، باعث ناخرسندی، کینه و حسادت باغر به آنها، به ویژه به وصیف میشود. او تصمیم میگیرد بر نفوذ خود میان ترکان بیفزاید و آنان را علیه وصیف خودخواه بشوراند. او از حمایت گروه بزرگی از سپاهیان ترک به فرماندهی بایکبال، افسر دلیر ترک، مطمئن است. بغای بزرگ طرفدار خلیفهای نیرومند است که تمام فرماندهان از او پیروی کنند؛ زیرا برگزیدن خلیفهای ضعیف باعث درگیری فرماندهان ترک با یکدیگر میشود اما احمد بن خصیب به همه میقبولاند که بیعت با یکی از فرزندان متوکل، به معنای پایان نفوذ ترکان است؛ چه بسا آنان در اندیشهی انتقام خون خلیفهی مقتول از ترکها باشند. سرانجام، رأی بر انتخاب احمد بن محمد بن معتصم، به عنوان خلیفه، قرار میگیرد؛ زیر ا معتصم بنیانگذار شکوه فرمانروایی ترکان و ولی نعمت آنان است. خلیفهی تازه، ویژگی خاصی، جز بازیچهی دست ترکان بودن، ندارد. در مراسمی غیر رسمی، لقب «المستعین بالله» بدو میبخشند! در سامرا حرکتی برای تحمیل خلافت «معتز» به جای احمد صورت میگیرد؛ سردمداران آن، دولت مردان رژیم سابق هستند. مزدوران، به هیأت همراه خلیفه حملهور میشوند. درگیری میان آنها و طرفداران خلیفهی تازه، سه ساعت به طول میانجامد. خلیفه را به کاخ هارونیه برمیگردانند. در این درگیری یکی از کاخهای خلفا به دست مردم سقوط میکند و خزانهی دولت غارت میشود. عدهای به انبار اسلحه دست مییابند و درهای زندان بزرگ را درهم میشکنند. سرانجام فرماندهان ترک، با وعدهی پرداخت حقوق ماهیانه در مراسم بیعت عمومی، به غائله پایان میدهند. خلیفهی شکست خورده را، احمد بن خصیب (نخست وزیر) و گروهی از افسران ترک که در رأس آنان اوتامش، وصیف و بغاشرابی قرار دارند، همراهی میکنند. خلیفهی نوتخت، فرمانهایی صادر میکند. دو ولیعهد مخلوع (معتز و مؤید ) را دستگیر و در کاخ جوسق خاقانی تحت نظر نگه میدارند، آنها را ناگزیر میکنند که زمینهای کشاورزی و باغهایشان را به بهای اندکی بفروشند، اما احمد بن خصیب، همچنان خلیفه را بر تشدید محاصرهی منزل امام هادی(ع) و حتی اجبار وی به فروختن خانهاش به دولت، تشویق میکند. مقارن همین ایام، احمد بن خصیب، نامهای به محمد بن فرج مینگارد و از او دعوت میکند به سامرا بیاید تا از وجودش بهره گیرند. محمد از زندان آزاد شد اما اموالش را که از سال دویست و سی دو هجری یعنی از زمان زمامداری متوکل مصادره شده است باز نستانده است. محمد نامهای به امام دهم مینویسد و دربارهی رد یا قبول پیشنهاد نخست وزیر چارهجویی میکند. پاسخ میآید: برو، به خواست خدا آسایش تو در آن است. محمد به سامرا میرسد. تلاش میکند تا اموالش را بازستاند. فرمان باز پس دادن صادر میشود اما پیش از وصول، چشم از جهان فرو میبندد. بغای کبیر در بستر بیماری افتاده است. مستعین به دیدارش میشتابد. روز بعد بغا جان میسپارد و اینک فرماندهان ترک به گرگهایی درنده تبدیل شدهاند. احمد بن خصیب در منزل امام هادی(ع) حضور مییابد و امام را تهدید به فروش خانهاش میکند. او در روزگار منتصر و زمان حیات بغای کبیر جرئت چنین گستاخیای را نداشت. او واقف بود که بغای کبیر از یک ربع قرن پیش – از زمانی که خواب شگفتی دیده بود – احترام فوقالعادهای برای علویان قائل میشد. در این روزگار، بار دیگر، فرار علویان آغاز میشود. حلقهی تازهای از زنجیرهی آوارگی شروع میشود. علی بن محمد که در دربار منتصر به سر میبرد، سامرا را ترک میکند و آهنگ بحرین و احساء میکند و از آنجا به بصره میرود تا پس از پنج سال، آتش شورش زنگیان را در هورهای جنوب عراق شعلهور سازد. بیداد و گردن فرازی ابنخصیب روز به روز بیشتر میشود او به کمک خبرچینان و جاسوسان، از مقدار وجهی که به خانهی امام – به ویژه در دوران منتصر – تعلق داشته و دارد، آگاه است. او به خوبی میداندکه امام آن را به مصرف بینوایانی میرساند که به سبب هرج و مرج موجود و آوارگی و غارتزدگی، همواره تعدادشان رو به فزونی است امام محبوب مردمان است اما اندیشهاش حکومت را تهدید میکند. نخست وزیر به دیدار رسمی امام میرود. امام به پیشواز او میآید ابنخصیب میگوید: - بفرما، جانم به فدایت. و امام به کنایه میگوید: - تو جلوتری ابنخصیب مینشیند و چشمانش خانه را میکاوند. ناگهان میگوید: - باید خانه را تخلیه کرده، به من واگذاری. امام با آرامش او را مینگرد: این موجود بی ارزش، قدرتش را در منصبی میبیند که تکیه بر قدرت ترکان دارد؛ اما از چیرگی مطلق خداوندی غافل است. سپس میفرماید: - از خداوند میخواهم چنان ضربتی بر تو فرود آورد که نابود شوی! بیش از چهار روز سپری نشده است که ابنخصیب از نخست وزیری خلع میشود؛ زیرا اوتامش با تکیه بر قابلیتهای کاتبش، شجاع بن قاسم، تصمیم میگیرد خودش نخست وزیر شود. تمام دارایی ابنخصیب و فرزندانش مصادره و به جزیرهی کریت تبعید میشود. اوتامش فرمانروای بی چون و چرای ممالک شده است. شاهک خدمتکار را وزیر دربار کرده است؛ درباری که خزانهی کل در آنجاست. مادر مستعین نیز در شبکهی اختلاس عضویت دارد. خلیفه در شط لذات غوطهور است و کارها را به اوتامش سپرده است نخست وزیر تربیت پسر خلیفه را عهدهدار است و دست وی بر خزانهی انبوه گشاده. وصیف و بغا نیز ساکت ننشستهاند. برخی از سپاهیان ناراضی را تحریک میکنند. سپاهیان کاخ جوسق خاقانی را محاصره میکنند؛ قصری که اوتامش و کاتبش ساکن آن هستند. در ابتدا نخست وزیر سعی میکند بگریزد؛ اما ناکام میماند؛ پس از خلیفه پناه میجوید؛ خلیفه بدو پناه نمیدهد. محاصرهی کاخ سه روز طول میکشد. روز سوم(شنبه)، محاصرهکنندگان یورش میبرند و او را که در سردابی پنهان شده دستگیر و به همراه کاتبش کشان کشان به در کشیده به دار میآویزند. اموال او نیز مصادره میشود. در چنین روزگار تباهی و هرج و مرج، انقلابی علوی و بزرگ به فرماندهی یحیی بن عمر(از تبار زید شهید) با شعار تابناک «الرضا من آل محمد» شعله برمیکشد. کوفه، مرکز منظومهی انقلاب است. زبانهی آن بی درنگ به بغداد کشانده میشود؛ زیرا این انقلابیِ علوی، زندانیان کوفه را آزاد میکند و اهل سنت با وی همدلی میکنند. روزها از پی یکدیگر میگذرند. ماه رنجور میشود؛ امام به سختی بیمار است. پسرش، حسن را به تمام دیدارکنندگان معرفی میکند به آنان آمدن مهدی (عج) را مژده میدهند؛ مهدیای که پس از شام هجران خواهد آمد؛ امامی که جز انسانهای پاک و موفق به دیدارش نمیشتابند. در این میان دیگر مردمان بسان گوسپندان شبان گم کرده، حیران خواهند شد اما آفریدگار مردم را در سرگردانی رها نخواهد کرد زیرا مردانی ژرف ایمان را برخواهد گزید تا بندگان ضعیف النفس خداوند را از دام ابلیس خواهند رهانید. ملیکا، زیباترین روزهای زندگیاش را کنار جوانِ جوانمرد میگذراند؛ جوانی که نور پیامبران را در چهرهاش میتوان دید؛ جوانی که او را به نامهای زیبا صدا میزند: نرگس، سوسن، حدیثه، صقیل، ریحانه؛ نامهای گلهای بهارین؛ آیا حسن(ع) آغاز فصل تاره را مژده میدهد، فصل نور و گرما و بهار؟ آیا از او میخواهد بهاری باشد برای غنچهای که از آستین زمان سر به در کرده، خواهد شگفت؟ جوان به اتفاق همسر خود به منزل پدر نقل مکان میکند. پدر از دیدن آنها شادمان است از دیدن عروسی که آسمان او را برگزیده تا کودکی را به جهان هدیه کند. او بانویی فرازمند است. بانویی شایستهی کشیدن بار امانت؛ « و به زودی خطرها او را فرا خواهد گرفت.» بهبودی از جسم و تن امام رخت بربسته است. خبر در سامرا و بغداد و کوفه میپیچد. مردم و دولتمردان به دیدنش میشتابند. زهر جانگداز درسراسر بدن پاکش پراکنده شده و جسم را نحیف و ناتوان کرده است؛ حزنی مبهم و انتظار اندوهی دردناک بر سامرا سایه افکنده است. دوشنبه، بیست و پنجم جمادی الاخر فرا میرسد. دربار در انتظار شنیدن خبر است، به ویژه قبیحه (مادر خلیفه)، ابن اسراییل (نخستوزیر مسیحی)، ابو نوح (وزیر مسیحی دربار) و حسن بن مخلد (وزیری که به دلیلی مبهم مسلمان شده است). معتز بیست و سه ساله، در گنداب لذت غوطهور است. تمام تلاش او حفظ تاج و تخت به هر قیمتی است. نیروهای محافظ درحال آماده باش کامل هستند. طلحه بن متوکل را از بغداد احضار کردهاند. آفتاب به میانهی آسمان رسیده است محلهی دربالحصا غم زده است. خانهی ماتم گرفتهی امام، گنجایش خیل دوستداران را ندارد. در خانه باز ولی دهها نفر خارج از خانه دست دعا به آسمان گشودهاند. امام در بستر احتضار است. روحی زلال در زمانهی تراکم ماده؛ پارسایی در زمانهای که تب حرص شعلهور است؛ نقطهی آرامش در دل طوفان. مسلمان و مسیحی، شیعه و سنی، مردی را دوست دارند که بیست سال میان آنان زیسته و دلش به عشق آنها تپیده است. اشکها چونان باران سنگین پاییزی بر گونهها جاری است. دغدغههای حیرت از امام آینده دلها را فرا گرفته است اما هراس نمیگذارد تا در جست و جوی وی برآیند. این جا و آنجا جاسوسان پراکندهاند، با چشمانی چون صخرهی تراشخورده، با بینیای همانند بینی سگان، با دلهایی نظیر قطعات سرب. آرامش کوچیده است. کالبد بی جان آرمیده است از اتاق مجاور نالهی دلخراش مویه به گوش میرسد. سامرا به ماتم دهمین آفتاب امامت نشسته است. بازارها تعطیلاند. دولتمردان برای تشییع حاضرند. پیشاهنگ آنان طلحه بن متوکل، بزرگ مرد عباسی، نمایندهی خلیفه است. خانه از جمعیت موج میزند. خدمتکاری که نوشتهی طومار شدهای در دست دارد به خادمی دیگر نزدیک شده و میگوید: - ای ریاش! این مکتوب بستان و به کاخ رو؛ بگو این نوشتهی حسن بن علی است. خدمتکار به ایوان مینگرد و به دری که پشت سر خادم بسته میشود. پس از چند لحظه در گشوده میشود تا کافور خادم بیاید. آنگاه جوانی بیست ساله با تن پوشی سپید و گریبانی چاک و بدون عمامه وارد میشود دهان برخی از شگفتی باز میماند: چقدر این جوان شبیه امام هادی است. جوان به سوی طلحه میرود. جملگی برمیخیزند. طلحه برای دیده بوسی پیش میرود ؛ امام میگوید: - خوش آمدی پسر عمو. امام میان دو در ایوان مینشیند. سکوت خیمهزده و همه مبهوت چهرهی گندمگون امام هستند. سیمایی که شباهتش به پدر حیرتآفرین است. هیچ آوایی جز صدای سرفه و عطسه شنیده نمیشود. جعفر کذاب با نگاهی حسادتبار به برادر مینگرد. پیکر مطهر امام را به مسجد جامع حمل میکنند تا مراسم تشییع و نمازگزاری انجام پذیرد. دخترکی مویهکنان میگوید: - الله الله از روز دوشنبه؛ امان از این روز؛ چه آن روز و چه این روز! - امام غمگین شده به اطرافیانش میگوید: - کسی نیست تا این نادان را باز گرداند؟ خیابان ابا احمد – که طولانیترین و بزرگترین خیابان سامراست – گنجایش جمعیت عزادار را ندارد. آفتاب تیرماه بر سر و روی مردم میتابد. هر کسی میخواهد برای تبرک دستش به پیکر مبارک امام برسد. ناگزیر از ازدحام جمعیت نماز میت را در خیابان میخوانند. موفق احساس خطر میکند؛ اگر این جمعیت بنای بیقراری و اغتشاش بگذارد چه پیش خواهد آمد؟ نماز با شتاب خوانده میشود. موج جمعیت، امام عسگری (ع) را به کناری میراند. از دکانداری اجازه میگیرد تا در مغازهاش دمی بیاساید. جوان نفس تازه میکند. مردم به گردش حلقه میزنند و به جوان بیست سالهای مینگرند که موهای سپید، تک تک، میان موهای سیاه محاسنش روییده است. کدام حادثهی توانفرسا خاکستر کهنسالی به چهرهاش نشانده؟ دقایقی دیگر جوانی گلچهره میآید. استری میآورد تا امام بر آن سوار میشود. پیکر را بار دیگر به خانه باز میگردانند و بنا به وصیت امام همان جا به خاک میسپارند. هادی (ع) به خاک سپرده میشود؛ مردی استوار بسان کوه؛ نیرومند همانند طوفان؛ آرام نظیر کبوتر صلح؛ پاکیزه چون شبنم و تابناک چنان ماه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 101 |