تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,766 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,969 |
شفاعتم کن | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 221، مرداد 1389 | ||
نویسنده | ||
طیبه مزینانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتگو با خانم فضّه داروغه (مادر سردار شهید محمد بهاری) وقتی گفتند: «پسرِ شهیدش از فرماندهان جنگ بوده»، مشتاق شدم بروم و ببینمش زیرا تا به حال اسمش را به عنوان یکی از سرداران دلیر جنگ نشنیده بودم. وقتی با مادر بزرگوارشان به صحبت نشستم تازه فهمیدم سردار محمد بهاری، فرماندهی تخریب تیپ ویژهی شهدا و همرزم سردار بزرگ اسلام، شهید محمود کاوه بوده است. *** از بچگی همیشه کارهای خوبش را از ما پنهان میکرد. شبها میدیدم، قبل ازخواب وضو میگیرد و میخوابد! بعضی وقتها هم، بیدار میشدم و به اذان صبح گوش میدادم. بعد از اذان، سر و کلّهاش پیدا میشد، میپرسیدم: " باز رفتی مسجد، اذان گفتی؟" خودش را میزد به بیخبری. میگفت: "کی؟ من؟ " شوخ طبعیاش هم ورد زبان تمام آشنایان بود. وقتی ماه رمضان، برای خوردن سحری دور هم مینشستیم. آنقدر ما را میخنداند که چیزی از مزهی غذای سحریمان نمیفهمیدیم. بعد هم آنقدر سربهسر ما و بچّهها میگذاشت و میخنداندمان که حاج آقا میرفت سراغش و میگفت: آشیخ! من نوکرتم، چاکرتم! اینقدر مارو نخندون! بذار بخوابیم که فردا صبح زود باید بریم سرکار! خودم 13 ساله بودم که ازدواج کرده بودم و خیلی زود محمّد را دنیا آوردم. به دلیل کم بودن فاصلهی سنیمان ، هر گاه کنار هم بودیم کسی باورش نمیشد، مادرو پسر هستیم! قدبلند بودن و درشت هیکلی او این حقیقت را غیر قابل قبولتر میکرد. این جریان برایمان عادی شده بود به همین دلیل محمّد، همیشه قبل از اینکه دیگران اظهار تعجب و شگفتی کنند، میخندید و میگفت: " این خانوم، زن بابامه برا همین اینقدر جوونه! " من هم به خاطر دین و ایمانش همیشه صدایش میزدم: "شیخ محمّد! " q 14-13 ساله بود که جنگ شروع شد. یک ماه نگذشته بود که سراغم آمد و گفت: "مامان! به من اجازه بدین تا به فرمان امامم برم جبهه و تکلیفم رو انجام بدم! " اسم امام را که گفت، بدون هیچ حرفی اجازه دادم برود. ازطریق بسیج ثبت نام کرد و به کردستان اعزام شد. رفت بانه و سنندج و ... فقط برای دو ماه اجازه گرفته بود امّا دیگر کسی جلودارش نبود. هفت سال تمام میرفت و میآمد. q یکی از دوستانش برایم نامه نوشته بود که: "حاج خانم! وقتی محمّد مرخصی میآید شما این قدر تحویلش نگیرید و بهش نرسید. خبر ندارید وقتی میآید اینجا، پیش ما، نون خشک توی آب میزنید و میخورید! نیازی نیست لوسش کنید! همهی ما به این اوضاع عادت داریم." نامهی دوستش خیلی برای من جالب بود. به محض اینکه محمّد مرخصی آمد، گفتم: " میری اونجا بهت نون خشک میدن و به ما میگی رو پرِ قو میخوابی؟! " جا خورد. وقتی فهمید قضیه از چه قرار بوده است، متحیّر ماند که به چه دلیل دوستش این کار رو کرده است! امّا از آن زمان به بعد، هر وقت میپرسیدم چه غذایی بپزم؟ راستش را میگفت که: من دیگه اون آدم قدیم نیستم، هر چی جلوم بذارین، میخورم! " راست میگفت دیگر آن آدم قدیم نبود. دو تا پیراهن داشت. یکی را در میآورد و میشست دیگری را میپوشید و میگفت: "من اون دنیا جواب همین دو تا پیرهن رو نمیتونم بدم چه برسه به چند تا پیرهن! شما میتونین جواب بدین، بپوشین! " وقتی هم که چیزی به او هدیه میدادند، به دیگران میبخشید. q خبردار شدیم توی بیمارستان اختر تهران بستری شده است. حاج آقا رفت تهران، عیادتش. وقتی برگشت گفت: " رگبار، یکی از پاهاشو آش و لاش کرده، مثل اینکه دکترا تصمیم گرفتن پاشو از زانو قطع کنن امّا محمّد به خاطر کارش، اجازه نداده. حالا پاشو از بالا تا پایین مچ دوختن. به اصطلاح پیوند زدن. حالش خوبه، امّا اگه دلت شور میزنه با محسن برو دیدنش! " محسن، پسر کوچکمان بود که به خاطر طولانی شدن جنگ، او هم از قافلهی رزمندگان عقب نیفتاد و مدتی به جبهه رفت. با هم رفتیم تهران. بیمارستان اختر، بالای کوه بود. با پای پیاده و کلّی مشقت رفتیم آن جا. به قدری مجروحان عملیّاتهای مختلف زیاد بود که اجازه نمیدادند ملاقات کنندگان وارد شوند. مجروحان را با هلیکوپتر، میآوردند آنجا. جلوی چشمهایم مجروحان بدحال که اکثرشان دست و پا نداشتند را پیاده میکردند و به داخل بیمارستان میبردند. آن قدر اصرار و التماس کردم تا اجازهی ورود دادند. به تک تک اتاقها سرکشی کردم تا بالاخره پیدایش کردم. محمّد، روی تخت دراز کشیده بود. پایش بانداژ بود و با چند وزنه از میلهی بالای تخت آویزان کرده بودند. رنگ صورتش مثل گچ دیوار، سفید شده بود. همین که چشمش به من افتاد روکرد به همرزمان مجروحش و گفت: "ای بابا! این حاج خانومو میبینین؟! زن بابامه. میبینین اصلاً گریه نمیکنه. منو که اینجوری دیده، خوشحاله، آخه خیلی زرنگه. به دور و برش نگاه کرده، دیده همه یا دست و پاشون قطع شده یا شهید شدن، منم که چیزیم نشده فقط چند تا خراش برداشتم که دو روز دیگه از بیمارستان میندازنم بیرون! " میدانستم با آن حرفها میخواهد دلگرمم کند گفتم: " آشیخ! چرا دروغ میگی؟! پشت تلفن بهم گفتی پام خراش برداشته امّا حالا که اومدم با این حال و روز میبینمت! " مادر بودم و دلم میسوخت. دست خودم نبود، اشکهایم قطره قطره روی صورتم میریخت. با این وجود جلو رویش میخندیدم. به بهانهای از اتاق خارج شدم و رفتم یک گوشه پیدا کردم و بعد ازیک دلِ سیر، گریه کردن برگشتم توی اتاق. دوباره که چشمش به من افتاد، گفت: "میبینید؟ مادر من، مثل مادر وهب، صبوره و شجاع و دلیره! نگاش کنین، نه گریه میکنه نه بیقراری! " آنقدر گفت و گفت که همهمان را به خنده انداخت. q مرخصش کردند. برای استراحت آوردیمش خانه. با آن وضع، هر از گاهی که نیمهی شبها بیدار میشدم، میدیدم روی سجاده نشسته و نماز شب میخواند. خیلی وقتها چیزی نمانده به اذان صبح، مچش را میگرفتم و میگفتم: "نمازشب میخونی؟! " میگفت: " من تازه بیدار شدم! " دوباره زمزمههایش برای رفتن به جبهه شروع شده بود. پدرش شیرینیپزی داشت و کار زیاد را بهانه کرد و به او گفت: " این همه رفتی جبهه، حالا یه کمی هم بمون و کمک دست من باش." محمّد به خاطر اینکه پدرش را برای رفتن به جبهه راضی کند شب تا صبح، شیرینی میپخت. صبح که بیدار میشدیم روی پلهها و حیاط پر بود از سینیهای مملو از شیرینی! چه میشد کرد؟ عاشق جبهه و جنگ بود. خودش پیش ما بود اما دلش آن جا پیش دوستانش. همیشه اسم بچّههای جبهه و همرزمانش روی زبانش بود و به حال آنها غبطه میخورد. دوست داشت برود به فرمان امامش لبیک بگوید. آخر و عاقبت راهی شد و رفت. q دوباره آمده بود مرخصی. بهتر از قبل راه میرفت اما هر وقت مینشست باید پای آسیب دیدهاش را دراز میکرد. یکبار گفتم: " محمّد! میخوای بری جبهه؟" گفت: «بله.» گفتم: "من راضی نیستم! " مات و متحیّر نگاهم کرد و گفت: " باورم نمیشه شما این حرفو بزنین! از شما که همیشه نمازتونو توی صف اول نماز جماعت مسجد میخونین، بعیده! " وقتی برای اعزام آماده شد، کاسهی آب و قرآن را آماده کردم. از زیر قرآن رد شد، خداحافظی کرد و رفت. چند قدم جلوتر برگشت و نگاهم کرد. راه رفته را بازگشت. گفتم: "چیه؟! ... چی میخوای بگی؟" سرش را انداخت پایین و گفت: "میخوام بگم براتون مفید نبودم، امّا ازم راضی باشین! " گفتم: " نه مادر! چرا این حرفو میگی؟ خدارو شکر بچّهی اهل و صالحی هستی و میخوای به قول خودت دِینت رو به اسلام ادا کنی. کی گفته مفید نیستی؟! " زانو زد و افتاد روی پاهای من! شروع کرد به بوسیدن پاهایم! و گفت: "از من راضی باش تا اگه شهید شدم خدای نکرده با نارضایتی شما از دنیا نرفته باشم! " دستپاچه شده بودم و تند تند میگفتم: " برو عقب بچه! برو عقب! این چه کاریه؟! " q دوباره آمده بود مرخصی. چیزی به من نگفت. از نوع غذا خوردنش متوجه شدم چه بلایی سرش آمده است. توی فاو شیمیایی شده بود. زن عمویش، خانهی ما بود. گفت: " محمّدجان! اگه دِینی بود، اداکردی! اگه تکلیفی بود، انجام دادی! چقدر میخوای بری جبهه؟" محمّد جواب داد: " امام فرمودن، جبهه رفتن به هر فردی که توانایی داره، واجب کفاییه! تا هر وقت صلاح بدونن، منم توی جبهه میمونم! فعلاً جبهه به من و امثال من نیاز داره. زن عمو! من تخریبچیام. این لطف خداوند بوده که من، توی این گروه قرار بگیرم و با هنر دستام، از مرگ و شهادت دوستام جلوگیری کنم." q دوباره مجروح شده بود. این بار پای دیگرش مصدوم بود. وقتی آمد خانه، هردو پایش را دراز میکرد. خودش میخندید و میگفت: "حالا این یکی هم شبیه این شد." یک روز آمد سراغم و گفت: مامان! خیلی دوست دارم دینمو تکمیل کنم." نمیفهمیدم منظورش چیست. زبان گویایی داشت. وقتی تصمیم میگرفت کسی را قانع کند با بیانش طرف را قانع میکرد. نشست و کلّی برایم حدیث و روایت گفت. متوجه نمیشدم، منظورش چیست.آخرش هم ناچار شد و رک و راست گفت: " مامان! پیامبر فرمودن: کسی که ازدواج نکنه از ما نیست! دوست دارم ازدواج کنم! خودتون، دامادم کنین! " 18-17سالش بیشتر نبود. گفتم: "توهنوزخیلی بچّهای! " پدرش راضی بود امّا من نه! هر چه میگفت نشنیده میگرفتم یا با شوخی حرف را عوض میکردم. q به امام خمینی(ره) خیلی علاقه داشت. هنوز دامادش نکرده بودم، یکدفعه میدیدی، میگوید: نیگا! روح ا... رفته روی دیوار! " میپرسیدم: " روح ا... کیه؟! " میگفت: "پسرمه! " هردویمان میخندیدیم. q یک سال مجروحها را برای طواف ضریح امام رضا(ع) میبردند حرم. خودش از متولیان این کار بود. کلّی اصرار و التماس کردم تا یکبار من را هم برای زیارت آقا(ع) ببرد. گفت: "بابا راضی نیست! زیارت شما از همینجا قبوله! " گفتم: "تو چیکار داری؟ من شوهرمو راضی میکنم! " بالاخره راضیاش کردم و من را همراهش برد. پایین پای امام رضا(ع) ایستاده بودیم. یکباره از ته دل صدایم زد و گفت: "مامان جان! " گفتم: "جان مامان! " گفت: "یه چیزی بگم، راضی هستی؟" گفتم: " حتماً بازم میخوای دامادت کنم؟! " خندید و گفت: "نه! از اینم بهتره! " گفتم: " وا! از این بهتر که دیگه چیزی نیست! " گفت: " بگو به امام رضا(ع) راضیام." گفتم: " خدامرگم نده! هنوز هیچی نگفتی داری قرارداد میبندی؟ اول بگو ببینم چی میخوای! گفت: " بگو راضیام، محمّد شهید بشه! " دلم لرزید. گفتم: "مگه چقدرشهادت رو دوست داری؟! " گفت: "خیلی! " گفتم: "باشه، شهید شو امّا حالا نه! وقتی حداقل هم سن و سال آیت ا... دستغیب شدی یا مثل آقای طالقانی پیرشدی! اونوقت دعا میکنم خدا مرگت رو شهادت قراربده! " بلند بلند خندید و گفت:" اوه! مادرمنو نیگا! چقدر زرنگ بازی در مییاره! مادرجان! اگه بمونم، فوقش یه کم بیشتر گوشت گوسفند میخورم، از این که بیشتر نیست! خیلیها پاشونو که از جبهه گذاشتن بیرون و رفتن شهرشون، ماشین زد بهشون و مردن و به فیض شهادت نرسیدن! شما الان دعا کن شهید بشم! معلوم نیست به اون سن و سال برسم! " q 20 ساله بود، میخواستم برایش بروم خواستگاری. خودش میگفت: "فقط رضایت خدارو درنظر بگیرین! یه وقت به مال و منال طرف نگاه نکنین! کسی باشه که به جای اینکه من اونو برای نمازِ صبح بیدارکنم، اون منو بیدار کنه. اهل خدا و دین و ایمون و حجاب باشه. دنبالهروی راهِ خدا باشه! " سر به سرش میگذاشتم که: نخیر! بایدعروسم، هم آشپز خوبی باشه هم خیاط باشه و... میگفت: مادرجان! این حرفارو نزن! فقط مراقب باش قبل از اینکه از دنیا برم، دینم تکمیل باشه." q دوست صمیمی محمد، رضا مهدیزاده شهید شد. از آن به بعد محمّد، بیقراری میکرد. میگفت: " مامان! باورکن من شهید شدنی نیستم! خدا آدمای خوب رو میبره پیش خودش. این همه سال من تو جبههام اما فقط مجروح شدم! ... من لیاقت ندارم! حتماً خورده شیشه دارم که شهید نمیشم! خدا رو شاهد میگیرم که با گروهانم رفتیم جلو، همهشون شهیدشدن و من تنهای تنها برگشتم! " خودش را خیلی ناچیز و کوچک میشمرد. خیلی وقتها ازدوستانش که شهید شده بودند و همسران جوانشان با فرزندان کوچک تنها مانده بودند، حرف میزد و دلتنگی میکرد. دلش غم داشت امّا لبش پرخنده بود. بعضی وقتها میگفت: خندهی تلخ من از گریه غم انگیزتر است/ کارم ازگریه گذاشته است، بدان میخندم! " q عروسم باردار بود. چند روز مانده بود فارغ شود. محمّد مرخصی گرفت و آمد مشهد. پسر بود؛ آقاروح ا... . محمّد قرآن برداشت و رفت بالای سرِ روح ا... نشست و شروع کرد به قرآن خواندن. بعد هم روح ا... را سر دست بلند کرد و تکانش داد و گفت: " آقا روح ا...! اگه میخوای پیرو خدا و علی باشی، انشاء ا... زنده بمونی و زندگی کنی، اما اگه قراره خلاف اینا باشی، بهتره همین الان بمیری! " عروسم گفت: آقا محمّد! این چه حرفیه میزنین! " محمّد خندید و گفت: "همین که گفتم! باید از الآن تکلیف خودشو بدونه! " روز بعد برای خداحافظی آمد سراغم، گفتم: " مادرجان! بذار بچّهتو عقیقه کنیم، بعداً برو! " گفت: " نه! باید برم! " خداحافظی کرد و رفت. q عملیّات کربلای 5 بود. کلّی مجروح و شهید داشتیم. هر روز جنازهی یکی از آشنایان را میآوردند. تا این که خبر شهادت فرماندهی دلیر و نامدار تیپ ویژهی شهدا (تیپی که محمد در آن فرماندهی تخریب را بر عهده داشت، شهید محمودکاوه، را آوردند و غوغایی به پا شد. جنازهی او را که آوردند، دلم بیقرار شد. همسایهها هر روز درِ خانهمان را میزدند و از حال و روز محمّد میپرسیدند. من هم حرفی نداشتم جز اینکه: " خودش گفته 20 ، 30 روزی باهاتون تماس نمیگیرم، نگران نباشین! " هیچ خبری از محمّد نبود. پسر این همسایه شهید شد، محمّد برنگشت، جنازهی آن رفیقش را آوردند باز هم خبری از او نشد. رفتم دیدن دوستش مهدیار. گفتم: "چرا محمّد نمیاد؟" جواب داد: "حاج خانوم! شدت درگیری زیاد بود. منطقه تحت نظرکاوه و محمّد بود. حالا که کاوه شهید شده محمّد باید بمونه و منطقه رو نگه داره، شما دل نگران نباشین! " آن شب خوابم نبرد. روز بعد رفتم تشییع جنازهی شهید کاوه. توی آن شلوغی هرکس را میدیدم، سر و صورتم را میبوسید و با اشک چشم میپرسید: " از محمّد آقا چه خبر؟" من هم باز همان حرف همیشگی را تکرار میکردم. q دههی اول محرم بود. حاجی گفت: "میخوام برم برای خونه فرش جدید بخرم! " میدانستم میخواهد با این کار، روحیهام بهتر شود. او که از خانه خارج شد، یک نفر تماس گرفت و گفت: "سلام! منزل بهاری؟" گفتم: "بله! بفرمایین! " گفت: "ببخشید شما؟" گفتم: "من مادر محمّد بهاریام." گفت: " سلام حاج خانوم! مزاحم شدم بهتون تبریک و تسلیت بگم! " شوکه شدم. گفتم: " بله؟! ...بله؟! ... چی میگین؟... چیگفتین؟! تازه طرف فهمیده چه خطایی کرده؟! " گوشی را گذاشتم، چادری انداختم روی سرم و راه افتادم سمت خانهی دوست و همرزم محمّد که هر روز مادرش میآمد دیدنم؛ به نام طوسی. پسر او هم بعد از پسر من شهید شد. بیآنکه متوجّه شوم، پا برهنه تا خانهی آنها دویدم. به محض اینکه چشمم به او افتاد، گفتم: " تو هر روز صبح و ظهر و شب مییای درِ خونهمون و میگی از محمّد آقا چه خبر؟! چرا به من نگفتی بچّهام شهیدشده؟! چرا حقیقتو نگفتی؟! " دستپاچه شده بود. اما گفت:" نه حاج خانوم! کی گفته؟! پای محمّد قطع شده برای همین من بهتون حرفی نزدم! " بعد هم من را سوارماشین کردند و برگرداندند خانه. همسایهها فهمیده بودند که من از جریان با خبر شدهام. وقتی رسیدم همه آمده بودند خانهمان. حاجی هم آمد. وقتی حال و روز من را دید، پرسید: "چی شده؟! چرا اینقدر گریه کردی؟" گفتم: "گریه نکردم! سرم درد میکنه." باورش نشد. از همسایهها پرس و جو کرد، آنها هم حرف من را تکرار کردند. دستِ دخترکوچکم را گرفت و گفت: " اگه بهم بگی مامان برای چی گریه کرده، برات یه چیز خوب میخرم! " دخترم هم جواب داد: " بابا! میگن محمّد شهید شده برا همین مامان گریه کرده! " حاجی تکانی خورد امّا برگشت و گفت: " چرا اینقدر گریه کردی؟... مزد محمّد، شهادت بود. یادت رفته چقدر از شهید نشدنش ناراحت بود؟" رفتیم سراغ همسر محمّد که بست نشسته بود توی خانهاش و میگفت: " تا وقتی که محمّد آقا تماس نگیره، پامو از خونه بیرون نمیذارم! " به او فهماندیم، محمّد شهید شده. حال و روزی ناگفتنی پیدا کرد. q متوجه شدیم، چند نفر شهادت پسرم را با چشم دیدهاند اما جنازهاش جایی بوده که در آن زمان نمیتوانستهاند، منتقلش کنند. خانهمان پر از افرادی بود که برای تبریک و تسلیت میآمدند. بالاخره جنازهاش را آوردهاند. عروسم گفت: " هر کی میخواد بیاد تشییع محمّد، باید با وضو باشه! " همه رفتیم وضو گرفتیم و آمدیم سراغ جنازهی محمّد. رفتیم معراج شهدا، دیدن جنازهاش. توی تابوت خوابیده بود. همه گریه میکردند. جلو رفتم و به پیشانیاش دست زدم؛ بعد هم به پشت سرش، سالم سالم بود. حال خودم را نمیفهمیدم. میگفتم: " من جنازهی خیلی از شهدارو دیدم، این که چیزیش نشده! ..." بعد هم چشمم افتاد به پاهای ناقصش. گفتم: " بذارین پاهای بچّهمو ببوسم که اینجوری برای رضای خدا، قدم برداشته! " نشستیم به زیارت عاشورا خواندن. برگشتیم خانه. q هنوز هم دلتنگ محمّد میشوم. الان که به حرفهایش فکر میکنم با خودم میگویم: "خداکند، مدیون او نباشم! دستم به دامن خودت! آن دنیا شفاعتم کن! " | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 79 |