تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,767 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,969 |
هم سیب هم ستاره | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 223، مهر 1389 | ||
نویسنده | ||
راضیه تجار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خسته از کار، در جادهی شنی که دو طرف آن درختان بلند قامت کاج بود، پیش میرفت. در سمت راست، بلوکهای سیمانی بود؛ هر جا که امتداد آنها میشکست، کوه پیدا میشد. کوه همچون زنی بود به پشت خوابیده با صورتی رو به آسمان، پاهایی کشیده، و دهانی باز. زنهای همسایه به «او» میگفتند: «زیبای خفته!» وقتی با زنبیلهای خالی در پی گوشت و نان و شیر میدویدند، یا در صفهای طولانی میایستادند و پر حرفی میکردند. به بازارچه رسید، ایستاد. همانجا که پسربچهها توپ بازی میکردند. پسربچههایی که خطوط چهرهشان در سایه روشن غروب پیدا نبود؛ اما صدای فریادشان، صدای مرد ایستاده در جلوی چهارچرخه را در خود گم میکرد. چهارچرخهای که سیبهای سرخ آبداری داشت. مرد فریاد میکشید، اما «سیب» تنها کلمهای بود که شنیده میشد. زن به آنها نگاه کرد که به دنبال توپ میدویدند؛ توپی که مثل سیب سرخ بود و زیر پایشان میچرخید. قدمها را تند کرد تا به چهارچرخه رسید. یکی ... سه تا ... پنج تا ... همان طور که به زیبای خفته نگاه میکرد، سیبها را یکی یکی برمیداشت و در کیسهی پلاستیکی میریخت. به او که رو به آسمان خوابیده و سیب خورشید، بالای دهانش بود. تا به خانه برسد باد دامن روپوشش را چند بار به این طرف و آن طرف کشید. حتماً «ماد» در خانه بود و مثل همیشه در تاریکخانهاش. از پلهها بالا رفت. از در شیشهای گذشت. دکمهی آسانسور را زد. مقابل در آپارتمان که رسید، کلید را در آورد. در را که پشت سر بست، صدای «ماد» آمد. - چراغ را روشن نکن! - گفت: «سلام!» و با سیبها داخل آشپزخانه رفت. در تاریک روشن آشپزخانه، سبد حصیری را برداشت. محتویات کیسه را خالی کرد. سیبها یکییکی در سبد افتادند. شیر آب را باز کرد. در جا ظرفی به دنبال ظرف پایه بلوری گشت تا در روشنی چراغ، ذرات نور را در خود بشکند. از پنجره نگاهی به دورها انداخت. خورشید که سیب سرخی بود و صورت زیبای خفته زیر نور تاریکی پنجره ناپیدا بود. سیبها را بی آنکه خشک کند، در ظرف چید. آرام آرام به وسط هال آمد. پایش نه به لبهی فرش گرفت نه پایهی صندلی. ظرف را وسط میز گذاشت و به طرف تاریک خانه رفت. شانهاش را به دیواره چوبی آن تکیه داد و دو تقه به در زد. «ماد» در کشویی را کنار کشید. زیر نور سرخ نشسته بود و به عکسهایی نگاه میکرد که با گیره از بند آویزان شده بودند؛ عکسهایی از شاخههای درختی پیچ در پیچ، عکسهایی از زاویههای مختلف. به طرف میز برگشت. درشتترین سیب را که دانههای شفاف آب روی آن میدرخشید، به طرف او دراز کرد. «ماد» نیم نگاهی هم نینداخت. بلند شده بود و عکسهای آبچکان را جا به جا میکرد. به سوی پنجرهی هال برگشت. گوشهی پرده را کنار زد. او آنجا دراز کشیده بود. رو به آسمان. در پس توری از سیاهی. اگر پرده کنار میرفت ... از هرم نفسش، شیشه مهآلود شد. صدای زنگ تلفن را که شنید، گوشی را برداشت. دوستش بود. میپرسید که چرا هنوز آنجا است؟ انگشتش را گزید. آه ... دعوت داشت... به یک جشن! گوشی را انداخت. به تاریکخانه دوید: «ما به جشن تولد دعوت شدهایم!» باید میرفت. جایی پر از بادکنکهایی رنگی، کیک شکلاتی، کاغذهای کشی، شمعهای روشن؛ جایی پر از روشنایی! به میز تکیه داد. سیبی قل خورد و به زمین افتاد. - خودم بروم؟! نمیآیی؟ یعنی تنها؟ به طرف گنجهی لباس رفت. از میان همهی لباسها، پیراهن سیاهی را بیرون کشید که پیشسینهای پر از ستارههای نقرهای داشت. جلوی میز آرایش فقط سرمه کشید. موهایش را بالای سر جمع کرد و رشتهی مرواریدی در آن پیچید. دستش برای بستن قفل گردنبند لرزید. - ماد ... ماد! - آمد... - لطفاً برایم ببند. دستهای ماد، تماس دستهای ماد با موها و .. بارانی تند بر کف چوبی هال. - آه ... نه! باد تندی دو لنگهی پنجره را باز کرد و به هم کوفت. «ماد» رفت تا پنجره را ببندد. - چه طور جمعشان کنم؟ دانهها برق میزدند. - متأسفم عزیزم! این را ماد گفته بود. کمی بعد در محوطه بود؛ با شال و مانتوی سیاهش. نه از بچهها که فوتبال بازی میکردند خبری بود و نه از مرد سیب به دست. تنها زن سنگی بود که آن دورها دراز کشیده بود. - من به یک جشن میروم. با دستانش، خودش را بغل گرفت و در دل شب دوید. بندهای نقرهای کفشش در دل تاریکی میدرخشید. چند بلوک آن طرفتر از پلهها بالا رفت. از دری شیشهای گذشت. دکمهی آسانسور را زد. چند دقیقه بعد در مقابل در خانهای که بانگ شادمانی از آن به گوش میرسید، ایستاد. زنگ آپارتمان را که فشرد یادش آمد گل نخریده است. در باز شد. دوستش بود. با صورت آرایش کرده، موهای بیگودی پیچیده و دامانی پر از لکههای چربی. پشت سرش مشتی بچه در میان انبوهی از کاغذهای کشی رنگی ، بادکنکهای سرخ و زرد و بنفش و ستارههای کاغذی، بالا و پایین میپریدند و میانِ درِ نیمهباز آشپزخانه، مردی پیشبند بسته، با ظرفی آبچکان در دست و ماسکی به چهره، خود را به چپ و راست تکان میداد. - کیک را ببرم؟ پیشدستیها را بیاورم؟ پاک دستتنهایید. اوه خدای من! باید زودتر میآمدم. از روی پوستهای میوه گذشت. از جیغ پسر بچهای که بادکنکها را میترکاند، چشمهایش را بست. باید بچهها را دور خود جمع میکرد و کیک را میبرید. باید کیک را طوری قسمت میکرد که به همه میرسید. دوستش به همراه شوهرش به سالن آمده بودند و ماسک به صورت زده بودند. دهان سرخشان باز مانده بود و بچهها دورشان جمع شده بودند و میخندیدند. جیغ میزدند و بالا و پایین میپریدند. شمعها واژگون میشد. بادکنکها میترکیدند. بچهها پای هم را لگد میکردند. یکی روی سرش تاج کاغذی گذاشت. باید کیک را میبرید اما دستهایش به تندی میلرزید. بچهها به طرف کیک حمله کردند. اوه ... یک جشن ... جشن واقعی! دست روی پیشانیاش گذاشت و عقب عقب رفت. در را باز کرد و بیرون دوید. هوای مرطوب که به صورتش خورد، فهمید که باران میبارد، اول آرام و بعد تند. راه جادهی شنی را در پیش گرفت. بلوکهای سیمانی سرد و سنگین بر پا ایستاده، با چشمانی زرد نگاهش میکردند و «او» هنوز آنجا بود. سرد و سنگین، دراز کشیده و به آن سوی ابرها نگاه میکرد. باران تندتر شده بود. آرام به پیش میرفت. تاج کاغذیاش مچاله شده بود و دامن روپوشش، سنگین. سر بالایی، تند و نفسگیر بود. ایستاد. به پشت سر نگاه کرد. همهی پنجرههای روشن، زرد بودند. تنها یک پنجره بود که سرخ میزد. رو گرداند. باید به آنجا میرفت؛ به آنجا تا مثل «او» به پشت دراز بکشد و به آسمانی که هم سیب داشت و هم ستاره، نگاه کند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |