تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,052 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,999 |
چند پنی پول | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 223، مهر 1389 | ||
نویسنده | ||
سیلی کارل | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
هر روز وقتی ساعت پنج دقیقه به ده صبح، صدای زنگ مدرسه بلند میشد، موجی از سکوت هیاهوی میدان بازی را در خود فرو میبرد. بچهها با بیمیلی دست از بازی کریکت[1] و قایم باشک میکشیدند. آنهایی که از درخت کهنسال تمر هندی حیاط مدرسه بالا رفته بودند و یا از شاخههای آن آویزان بودند، به سرعت پایین میآمدند و دهانشان را از تمر هندی سبز و ترش مزهای که میخوردند، پاک میکردند. چهار صد پسر بچهی عجیب و غریب در میدان بازی پر از سنگریزهی مدرسه، صف میکشیدند. قبل از آن که بتوانند پشت سر هم وارد حیاط مدرسه بشوند، باید منتظر بازرسی میشدند. بعضی از بچهها با نگرانی به پاهای خاکی و برهنهی خود نگاه میکردند و تعدادی دیگر هم با عجله سعی میکردند ناخنها و دستهایشان را تمیز کنند. معلمها، دسته دسته سست و بی حال از دفتر مدرسه بیرون میآمدند. همانطور که به طرف صف بچهها میرفتند، برای هم لطیفه تعریف میکردند و میخندیدند. مدیر مغرور و تنومند مدرسه که زیادی با زنگ ور میرفت و بی خودی صدای جیرینگ جیرینگ آن را در میآورد، کنار پنجره میآمد و عبوس و اخمو به صف بچهها نگاه میکرد. بچههای کوچکتر، زیر نگاههای سرد او، راست و شق و رق میایستادند. معلمها آرام از کنار صفها میگذشتند و بچهها پشت و کف دستشان را به آنها نشان میدادند و نیشهای خود را باز میکردند تا دندانهایشان هم پیدا شود. آنهایی که نامرتب بودند از صف بیرون میآمدند تا پیش آقای مدیر بروند. آقای مدیر هم با عصای خود که از ساقهی گیس باف درخت تمر هندی ساخته شده بود به بچههایی که دستهایشان کثیف بود سه ضربه، آنهایی که دندانهایشان را مسواک نزده بودند، چهار ضربه و کسانی که موهایشان را شانه نکرده بودند شش ضربه میزد. پس از بازرسی، دانشآموزان آرام و به صورت صف به کلاسهای خود میرفتند. به آنها گفته بودند هر وقت مدیر با صدای بلند میگوید «خبردار» باید دستهایشان را تا پیشانی بالا ببرند و همه یکصدا بگویند: «صبح به خیر معلم.» بعد مدیر مدرسه اعلام میکرد نوبت خواندن سرود است و شعری بیربط را بین بچهها پخش میکرد. بچهها هم خودشان را آماده میکردند. وقتی مدیر دستش را بالا میبرد و پاهایش را به زمین میکوبید، بچهها با صدای بلند شروع به خواندن میکردند. در پایان، دانشآموزان مثل نمازگزاران دستهایشان را تا صورتهایشان بالا میبردند و میگفتند: «آمین.» وقتی آمین دوم را میگفتند، مدیر مدرسه یک سخنرانی طولانی میکرد و یک سری حرفهای نامربوط و پرت و پلا میزد و دوباره دستور میداد: «خبردار» و پسر بچهها هم خبردار میایستادند و مدرسه کار خود را شروع میکرد. اما امروز صبح، مدیر مدرسه دستورهای هر روز را نداد. بلکه نگاه سردش را به بچهها دوخت و گفت: «کسانی که برای آقای مگاهی پول آوردهاند، آن را به معلمهای خود بدهند.» دستها توی جیبها رفت. بچههای کلاسهای پایینتر پولهایی را که توی کاغذ پیچیده شده بود، محکم توی دستهای کوچک و عرق کردهی خود فشار میدادند. معلمها صندلی و چهارپایهها را به طرف میزهای خود کشیدند و روی آنها نشستند. هر کدام یک ورق کاغذ بزرگ در دست داشتند تا روی آن اسم شاگردانی را که برای مدیر بازنشسته پول میپرداختند، بنویسند. دادن سه پنی چندان تشویق و ستایشی نداشت؛ اما وقتی کسی سکهی 6 پنی میداد، معلم سکه را به تمام کلاس نشان میداد و اسم دانشآموزی که سکه را داده بود، چندین بار در کلاس تکرار میکرد. اما اگر کسی یک شیلینگ میداد، هیاهوی بیشتری بلند میشد. معلم کلاس روی شانهی او دست میکشید و نوازشش میکرد و بقیهی بچهها حسابی حسودیشان میشد و تازه برای تشکر و قدردانی او را پیش مدیر مدرسه میفرستادند. مدیر هم دست آن دانشآموز را به گرمی میفشرد و دندانهای طلای براقش را نشان میداد. بعد با ژست خاصی به او پس ماندهی یک تکه گچ را میداد و توصیه میکرد توی کلاس از آن استفاده نکند. کار گرفتن پولها تمام شد و آخرین پسر سر جایش نشست. مدیر که روی سکو ایستاده بود، به خاطر جلب توجه بچهها، گلویش را صاف کرد و گفت: «تمام کسانی که برای مدیر بازنشسته پول دادهاند، میتوانند بنشینند؛ اما کسانی که چیزی ندادهاند، باید همان طور سر پا بایستند.» وقتی هیاهوی بچهها بر سر نشستن روی صندلیها فرو نشست، تنها چند نفر این گوشه و آن گوشهی کلاس در حالی که سرشان را زیر انداخته بودند، همچنان سرپا ماندند. مدیر مدرسه مثل یک کوزهی چاق و کوتاه بود. چشمانی بیرحم و لبانی بدون لبخند داشت. کنار سکو شروع به قدم زدن کرد و با نگاهی تحقیرکننده به پسر بچهها ، یکی پس از دیگری چشم دوخت، بعد ابرویش را بالا انداخت و به آنهایی که پول نیاورده بودند، دستور داد جلو بیایند و روی سکو کنار بچههای دیگر بایستند. مدیر با تکه گچی که در دست داشت، به خاطر خنداندن بقیهی بچههای کلاس، روی پیشانی آنها علامت ضربدر گذاشت. وقتی این علامت را روی پیشانی و ابروی بچههای بدبخت میکشید، به طرف بچههای دیگر که هنوز میخندیدند، برمیگشت و دستهایش را بالا میبرد تا به ابراز احساسات آنها جواب دهد. بعد گفت: «نگاه کنید! این بچهها نشان ناسپاسی روی پیشانی خود دارند!» شلیک خندهی بی رحمانهی بقیهی بچهها به هوا رفت. مدیر مدرسه قبل از اینکه یک بار دیگر دستش را بالا ببرد، به بچهها اجاز داد تا حسابی بخندند. - ناسپاسی، ناسپاسی. کلمنت، تو بیا. تو نفر چهارم هستی، جلو بیا و سخنان مارک آنتوانی را دربارهی ناسپاسی برای ما بخوان. اگر مدیر سابق مدرسه میدانست در مدرسهی خود چهقدر آدم ناسپاس پرورش داده است، از غصه میمرد. بیا کلمنت، بیا و درس خود را از حفظ برای ما بخوان. - کلمنت، پا برهنه جلو رفت. چشمانش را به زیر دوخته بود؛ با صدایی خفه و یک نواخت شروع به خواندن کرد. مدیر مدرسه با عصایش او را تهدید کرد وگفت: «بلندتر بخوان!» پسرک قدری صدایش را بلند کرد؛ اما خیلی زود دوباره صدایش بم شد و کلمهها را بریده بریده میگفت. اما سرانجام متن را تمام کرد. مدیر مدرسه دوباره چند دقیقهای را صرف خنداندن بچهها کرد و علامت خندهدار ضربدر را بر روی پیشانی پسر بچههای بدبخت کشید. وقتی احساس کرد دیگر کلاس تحت کنترل نیست، بچههای زجر کشیده را با گفتن این حرفها مرخص کرد: «حالا بروید سر جاهایتان بنشینید؛ اما یادتان باشد تا وقتی نسبت به مدیر خودتان – که استعفا کرده – تشکر و قدردانی نشان ندهید، باید هر روز صبح بیایید و با شرم و خجالت جلوی بچههای مدرسه بایستید.» هوا تقریباً گرگ و میش بود. خانوادهی داویکت شام میخوردند. هر کسی به آن خانه نگاه میکرد میتوانست بفهمد سه پنی یا حتی نیم پنی هم در آن خانه وجود ندارد. خانه، یک اتاق کوچک و قفس مانند داشت. سقف آن از تختههای نازک سیاه و لکهداری بود که از زیر آن میشد ستارههای آسمان را شمرد. دیوارهای خانه با روزنامهها و مجلههای قدیمی پوشیده شده بود و از کهنگی و لکههای آبی که گاهی از سقف میریخت، بی رنگ و رو شده بود. صد جای روزنامهها پاره شده بود، طوری که تختههای پوسیده و کرمخوردهی زیر آنها کاملاً پیدا بود. اتاق کوچک را پردهی کتان نخ نمایی که رویش مرغان دریایی در حال پرواز به سوی آسمان آبی نقاشی شده بود، به دو قسمت تقسیم میکرد. در میان این فقر آشکار، مرغان دریایی آزاد و بلند پرواز روی پرده، وصلهی ناجوری به نظر میآمدند. خانوادهی داویکت چهار نفر بودند: داو و همسرش مائود، کلمنت و خواهر بزرگترش اولینا. کلمنت روی کف سنگی اتاق نشست و بشقاب برنج را روی پاهایش گذاشت. اولینا هم روی میزی از شکل افتاده و کهنه که به نظر میرسید از چوب ماهون باشد، لم داده بود و با دلخوری به غذای سفت خود در بشقاب نوک میزد. داو داویکت، کارگری با موهای سفید و اندامی بلند و لاغر، بشقاب خود را در دست چپش گرفته بود و با دست راستش قاشق فلزی را توی دهانش فرو میکرد. خانم داویکت کنار پنجرهی باز اتاق نشسته بود. مثل یک نخ باریک و لاغر بود. استخوانهای بدنش از لاغری بیرون زده بود. بشقابش را روی دامنش گذاشته بود و مثل یک مرغ به غذایش نوک میزد. وقتی کلمنت غذایش را تمام کرد، بشقاب خالی را برداشت و به آشپزخانه رفت. آن را در جای مخصوصی تنگ هم چید. بعد رفت و کنار صندلی مادرش نشست. سرش را روی پاهای استخوانی او گذاشت و گفت: «ممکن است سه پنی به من بدهید برای آقای مگاهی میخواهم.» خانم داویکت در حالی که او را از خود دور میکرد، گفت: «هوم، چی، سه پنی پسر؟ چرا به اسم خدواند، مردم بیچاره و گرسنه باید سه پنی به جیم مگاهی بدهند؟ چرا شکم او روز به روز بزرگتر میشود؟! » گرچه مادر خود جواب این چراها را به خوبی میدانست. کلمنت بار دیگر با حوصله گفت: «مادر! من به شما گفتم، گفتم که او بازنشسته است و ما دانشآموزان مدرسه، هر کدام باید نفری سه پنی جمع کنیم و به او بدهیم.» - هوم، برای ما آدمهای بیچاره سه پنی پول زیادی است. برو از پدرت بخواه. ببین او چه میگوید. - کلمنت با بیمیلی بلند شد و آرام به طرف پدر رفت. خوب میدانست پدر از مادر سختگیرتر است. داو داویکت از نزدیک شدن پسرش استفاده کرد و بشقاب خالی غذای خود را به او داد. کلمنت بشقاب را به آشپزخانه برد و دوباره برگشت. نزدیک پدر رفت و چون گوشهای پدر سنگین بود، بلند گفت: «پدر، سه پنی به من میدهی؟» - آه، کلمنت، دربارهی دیوارها حرف میزنی؟! کلمنت دهانش را به گوش پدر چسباند و شروع کرد به داد زدن. آن قدر که صورتش سیاه شد. پیرمرد گفت: «آه، این قدر سر من داد نزن، کَرَم کردی! موآد، این روباه جوان چه میخواهد؟» خانم داویکت نزدیک آمد و موضوع را به او فهماند. پیرمرد گفت: «موآد، سه پنی!!، سه پنی! شنیدی موآد؟ تا حالا چنین حرفی شنیدهای؟ شرط میبندم که نه! سه پنی! جوانک از من پول میخواهد، پولی که برای به دست آوردنش جان کندهام. آن هم برای اینکه آن را به مگاهی بدهد که نانش توی روغن است. سه پنی! ها ها ها ... آه موآد ...» و خندهی تلخی کرد. کلمنت از خانه بیرون رفت. زیر درخت نان که در همان نزدیکیها روییده بود، نشست و به تنهی آن تکیه داد. وقتی هوا تاریک شد، اولینا پیش او آمد و کنارش نشست. آن دو رابطهی نزدیکی با هم داشتند. کلمنت به طرف خواهرش برگشت و در حالی که ناخنش را میجوید جریان امروز صبح مدرسه را برای او تعریف کرد. اولینا با دقت، مثل یک مادر به حرفهای او گوش داد. وقتی حرفهای کلمنت تمام شد، اولینا مدتی به فکر فرو رفت و بالاخره با آه کوتاهی گفت: «کلمنت، میدانم چه کار باید بکنیم. یادت میآید قبلاً از طرف مدرسه برای مراسم کریسمس به خیابان میآمدیم و برای مردم آواز میخواندیم؟ خب، دوباره همان کار را میکنیم، با این فرق که امشب فقط ما دو نفر هستیم.» کلمنت سرش را بلند کرد. در زیر نور مهتاب به چهرهی خواهرش چشم دوخت و گفت: «حالا که نزدیک کریسمس نیست.» اولینا گفت: «مهم نیست، بالاخره کسانی پیدا میشوند که برای آواز خواندن به ما یک یا دو پنی بدهند. حالا ببین. ما کلاهمان را جلو میبریم و بعد وضعمان خوب میشود.» اولینا بلند شد و فوری رفت توی خانه. چند دقیقهی بعد در حالی که کلاه کلمنت در دستش بود و کلاه حصیری خودش هم روی سرش بود، برگشت. کلاه را روی سر کلمنت گذاشت و یک شانه به او داد و گفت: « ما به مغازهی نانوایی میرویم و از او کمی کاغذ نان میخریم. موقعی که من آواز میخوانم تو با آن کاغذ آهنگ میزنی.» آن شب با هم در خیابانها به راه افتادند، صدای اولینا زیبا بود. ماه، حسابی بالا آمده بود و مهتاب به همه جا میتابید، اما آنها هنوز سرگرم کار خود بودند. بالاخره اولینا در حالی که سکههایی را که تا آن موقع گرفته بودند در جیبهایش بالا و پایین میانداخت، گفت: «این آخرین خانه است و بعد کارمان تمام میشود.» نمای جلوی خانه از آجر قرمز بود. بیشترِ خانه در تاریکی فرو رفته بود؛ اما آنها کسانی را که در ایوان رو باز خانه نشسته بودند میدیدند. اولینا با شجاعت تا کنار پلههای جلوی ایوان پیش رفت. و از توی تاریکی به آنها گفت: «شب به خیر، دوست دارید برای شما آواز بخوانیم.» زن به آرامی و با دهان بسته خندید و اولینا توانست سفیدی دندانهای آن مرد را ببیند. بچهها شروع کردند به خواندن. وقتی آوازشان تمام شد. مرد از جایش بلند شد، دستش را در جیبش فرو برد و نزدیک آنها آمد. با مهربانی گفت: «از بابت آوازتان متشکرم، خیلی زیبا بود. ممکن است چند لحظه برق اینجا را روشن کنی.» زن از روی صندلی برخاست و کلید برق را زد. همین که ایوان روشن شد، کلمنت کوچولو از تعجب خشکش زد؛ زیرا آن مرد قد بلند مو خاکستری، همان مدیر بازنشستهی مدرسه یعنی آقای مگاهی بود! اولینا تعظیم کرد. کلمنت از توی روشنایی عقب رفت؛ اما این کار لازم نبود، چون آقای مگاهی عینک به چشم نداشت و نمیتوانست او را بشناسد. دورتر از آن خانه، اولینا خندهای را که تا آن لحظه به زحمت در خود زندانی کرده بود، رها کرد و با صدای بلندی قاه قاه خندید و گفت: «فکرش را بکن! چطور بی آنکه بدانیم، به خانهی مدیر سابق مدرسهی تو رفتیم. او از همه بیشتر پول به ما داد. شش پنی! آنها، وسط جادهی سپید و زیر نور مهتاب شروع به شمردن پولها کردند. بعد اولینا دوباره پولها را در جیب لباسش ریخت و گفت: «حالا به تو میگویم چطور میتوانی آن جانور - آقای چیس- را سر جایش بنشانی.» فردا صبح مدیر مدرسه، آقای چیس، سر قولش ایستاد و بلافاصله بعد از مراسم دعا، پسر بچههایی را که با خود پول نیاورده بودند، روی سکو به صف کشید. امروز فقط هشت نفر بودند. دو نفرشان به هر ترتیبی که بود سه پنی آورده بودند. دو – سه نفرشان هم جیم شدند. همین که کلمنت وارد صف شد، شروع به شمردن پسرهای جلوتر از خودش کرد. همانطور که آقای چیس با خوشحالی به سرهای خم شدهی آنها نگاه میکرد، کلمنت جلو رفت و هشت پنی هم در مشتش بود. کلمنت به معلم مدرسه که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: «هشت پنی. برای هر کدام از ما یک پنی !» و صدای لرزان هیجانزدهی او، مثل نور یک ستاره، سکوت مدرسه را در هم شکست.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 81 |