تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,754 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,966 |
چشمه ی آسمانی | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 226، دی 1389 | ||
نویسنده | ||
کمال السید | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به مناسبت دهم دیماه، سالگشت شهادت امام سجاد(ع) چون گرگهایی دیوانه، دندانهایشان را در خیمهها فرو بردند. شیطان، شهوت هجوم و غارت را در درون آدمیان بیدار کرده بود. کودکان بیهدف گریختند و دلهایشان در جستوجوی مردی بود که آنان را پناه دهد. دستان کوچک، به هوا چنگ میزدند. قبایل، زنان سر برهنه را میراندند و با چنگالهای خود، گوشوارهها و دستبندها را میکندند. مردی پلید، چنگالش را در گوشوارهی فاطمه فرو برد و وحشیانه آن را کند. خون از گوش کودک جاری شد. مرد میگریست. اشکش جاری بود. گریهاش از دل پاکش حکایت میکرد؛ از شکاف میان وجدان و ارادهاش، میان دلی که حق را میشناخت و دستان آلودهای که میخواستند او را خفه کنند. دخترک شکست خورده، از اشکهای تمساح شگفتزده شد: - چرا میگریی؟ او که گوشوارهی گوش دیگری را میکند گفت: - چرا گریه نکنم وقتی دختر محمد(ص) را غارت میکنم؟! - پس رهایم کن. سامری حیران از درخشش طلا فریاد زد: - میترسم یکی دیگر آن را بگیرد! گرگها به خیمهای حمله آوردند که امام چهارم(ع) در آن بود. «پیسی گرفته»، شمشیری را که هنوز خون حسین(ع) را به خویش داشت، برهنه ساخت. سخنان «ابن زیاد» هنوز در گوشش طنین افکنده بود. - نه کوچکشان را زنده بگذار و نه بزرگشان را زینب(س) با شجاعتی چون دلیری پدرِ بزرگوارش زبان به اعتراض گشود: - اول باید مرا بکشی. گرگی که هنوز کاملاً در گرداب پستی فرو نرفته بود بانگ برآورد: - او فقط پسرکی بیمار است. سرزمین «ذو حسم» چون عابدی غمگین یا پیری فرتوت از گذشت سالیان، به آنچه در اطرافش میگذشت مینگریست. دود، آسمان را پوشانده بود و زبانههای آتش چون سرهای ابلیسیان، خیمهها را میبلعیدند؛ خیمههایی که طوفان از هر سوی بر آنها میوزید و گرگها، آکنده از شهوت غارت، زوزه میکشیدند. قبایل، چون گردبادی پیرامون زنان و کودکان میچرخیدند. دلهای کوچک هراسان، چون کبوتران چاهی بودند در میانهی توفان بی رحم زمستانی؛ و اشکها، مرواریدهایی پراکنده بودند و از چشمانی فرو میغلتیدند که ابرهای اندوه در آسمان آن جمع شده بودند. روزی برای خون و روزی برای اشک تا زمین پاک شود و انسان پاک گردد؛ تا اشکها رودهایی جاری سازند که همهی پلیدیهای آدمی را بشویند؛ تا چشمههای اندوه بجوشند؛ تا قابیل در سراسر زندگیش پشیمان شود؛ تا در غارها پنهان گردد و جنایتش را پنهان سازد؛ تا دستانش را از خون برادرش هابیل پاک سازد. هابیل همچنان آمیخته به نخستین خون آدمی، در همه جا در تعقیب قابیل است. کوفه، در آن ظهر ملتهب، چون زنی بود که ناگهان عظمت جنایتش را فهمیده بود. زنان، کودکان و شتران نر و ماده، تمامی غنایمی بودند که قبایل در برابر ننگ ابدی به چنگ آورده بودند. امام سجاد(ع) با دستانی بسته و زنجیر بر گردن و خونی که از رگهایش جاری بود، چشماندازی بود از رفتار وحشیانهی قبایلی که با نیرنگ و حیله دیوانه شده بودند. زنگها آرام گرفتند، نفسها برنیامدند و سکوتی شگفت خیمه زد و واژگانی چون چشمهای آسمانی جوشید: - ای مردم! کسی که مرا میشناسد، میشناسد و کسی که مرا نمیشناسد بداند که من «علی بن الحسین بن علی(ع)» هستم. من پسر کسی هستم که حرمتش را دریدند و نعمتش را ربودند و مالش را به غارت بردند و خاندانش را به اسارت گرفتند. من پسر کسی هستم که بی آن که قصد خونخواهی داشته باشد، سرش را در کنارهی فرات بریدند. من پسر کسی هستم که با شکیبایی کشته شد و این افتخار، خود بس است. ای مردم شما را به خدای سوگند میدهم، آیا به یاد میآورید که خودتان به پدرم نامه نوشتید و واقعیت را به گونهای دیگر بر او نمایاندید و با وی پیمان بستید و بیعت کردید؟ سکوت همچنان چیره بود و میگفت: آری. آری. و امام سجاد(ع) همهمهی سکوت سنگین از پشیمانی را میفهمید: - پس نفرین بر شما به خاطر آن چه برای خویش پیشاپیش [به جهان آخرت] فرستادید و رسوا باد پندارتان! با کدامین چشم به رسول خدا(ص) مینگرید، هرگاه به شما بگوید: «تبارم را کشتید و حرمتم را زیر پا نهادید، پس، از امتم نیستید.» همانند آتشفشانی که فوران میکند، مانند وقتی که پوستهی زمین از نگهداری مواد مذاب ناتوان میشود و فرو میریزد، انبوه اندوه با گریه میترکید؛ گریهای که قصهی سرگردانی و مرگ و ناامیدی را میگوید. غنچهی امید شکفت: - خدای بیامرزد کسی را که اندرزم را بپذیرد و سفارشم را دربارهی خدا و پیامبر و خاندانش به یاد بسپارد؛ پس رسول خدا(ص) برای ما الگوست. انبوه مردمان متراکم فریاد کشیدند و واژگان – چون افرادی که به طرف دروازهی رهایی میدوند – جاری شدند: - ای فرزند رسول خدا(ص)، ما گوش به فرمان تو داریم. پیرو توییم. رهبریت را پاس میداریم؛ نه از تو روی برمیگردانیم و نه رهایت میکنیم. به فرمان توییم. خدایت بیامرزد. ما با هر که با تو بستیزد میجنگیم و با هر که با تو صلح کند، در صلحیم. از کسی که بر تو و ما ستم روا دارد بیزاریم! کوفه، همان کوفه بود؛ بی هیچ دگرگونی؛ با واژگان شیرین و وعدههای تو خالی و دلهای هراسان و ارادههای مرده ... امام چهارم(ع) با صدایی گرفته از اندوه فریاد زد: - چه دور است ... چه دور است [وعدههای شما] ای نیرنگبازان پیمانشکن. بین شما و خواستههایتان فاصله افتاد. آیا آهنگ آن دارید همانگونه با من رفتار کنید که پیش از این با پدرم انجام دادید؟ هرگز! سوگند به خدای رگهای تپنده، زخمها هنوز بهبودی نیافتهاند! پدرم و خاندانش دیروز کشته شدند، در حالی که سوگواری بر رسول خدا(ص) و پدرم و برادرانم فراموش نمیشود. قسم به خدای که درد فراق در گلویم گره خورده و تلخیاش میان نایم گیر کرده است و اندوهش در سینهام تا ابد خواهد ماند. شیر در زنجبر تاریخ، این جا و آن جا آتش میافروزد و سر حسین(ع) بر بلندای نیزهها، شهرها را دور میزند و با زبان سکوت سخن میگوید. ابن زیاد نشست؛ مردی آبلهرو که پدر بزرگش را نمیشناخت. بدنش را روی تخت طلا افکند و بر این باور بود که جهان زیر نگین اوست. در برابرش، سر بریدهای در تشت طلا قرار داشت. آبلهرو با خود اندیشید: - حسین (ع) دیگر ساکت شد؛ آن هم برای همیشه و من فرمانروای بصره و کوفه هستم. و بعد با صدای بلند گفت: - کشتن حسین(ع) خواست خدا بود. همه چیز به ارادهی اوست و خدا حسین را کشت! سکوت همچنان بر روی لبها خیمه زده بود. ابن زیاد متوجه جوانی شد که دست و پایش را با زنجیر بسته بودند: - نامت چیست؟ - علی بن حسین(ع). - مگر خدا علی (ع) را نکشت؟ - ... - صدایش چون فش فش ماری از گلو خارج شد: - چرا حرف نمیزنی؟ - برادر بزرگی داشتم که به او «علیاکبر» میگفتند و مردم او را کشتند. - پسر زیاد ضربهی سیلی را حس کرد پس با خشم فریاد کشید: - بلکه خدا او را کشت. و امام در پاسخ، این آیه را تلاوت فرمودند: - خداوند جانها را هنگام فرا رسیدن مرگشان دریافت میکند.1 - چشمانش چون چشمان ماری خالدار از هم دریده شده و به جلاد اشاره کرد. - زینب(س) با خشم فریاد برآورد: - ای پسر زیاد! آن چه از خون ما ریختی برایت کافی نیست؟ جز او کدام مرد را زنده گذاشتی؟ اگر میخواهی او را بکشی، پس مرا هم با او بکش. - جوان در زنجیر با حقارت در ابن زیاد نگریست: - آیا نمیدانی کشته شدن رسم ما و شهادت کرامتی است از جانب خدای؟ آبلهرو از جای برخاست و مجلس را ترک کرد. شلاقش را در هوا چرخاند و با خودخواهی فریاد زد: - به زندان ببریدش. مزدوران دویدند. رفتارهای شتابزدهی آنان نشانگر بزدلی و پستی دلهایی بود که جوانمردی در آنها جایی نداشت و مرده بود. زنان را در خانهای کنار مسجد بزرگ شهر – که پسر زیاد آن را به زندان تبدیل کرده بود – گرد آوردند و علی(ع) با زنجیرها به سیاهچال فرستاده شد. گزمهای خشن دری را گشود که به دالان صخرهای زیر زمینی منتهی میشد. نگهبانان از راه تنگ و پیچ در پیچ گذشتند که راههای دیگری از آن جدا میشد. در برابر اتاقکی ایستادند که مانند قبر بود. یکی از آنان اسیر را گرفت و با خشونت او را هل داد. سپس برگشتند و از پلها بالا رفتند. اندک اندک نور مشعلها ناپدید شدند و صدای گامها آرام گرفت و تاریکی بر همه جا خیمه زد. جز صدای نفسهای زندانی صدایی به گوش نمیرسید. زندانی چون چشمهای که از آن آب خنک میجوشد، در دل احساس آرامش کرد. در دلش جز صبر برای رضای خدا چیزی جاری نبود. مانند قطبنمایی در کشتی میان تاریکی، دلش به سوی خدا، به سوی معشوقش بود و نامش را صدا میزد: - پاک است پروردگار من، شنوایی که شنواتر از او در جهان نیست. از فراز عرش تا زیر زمین هفتم صدا را میشنود. در تاریکی و بیابان میشنود و مویهی مردمان را. و میشنود پنهانترین راز و سخن مردمان را. پاک است خدای بینایی که بیناتر از او در جهان نیست. نه تاریکی مانع بینایی او شود، نه اسرار تاریکی از دید او پنهان و نه پرده و دیواری. پاکی، ای پروردگاری که صدای نفس زدن ماهیان را در ژرفای دریاها میشنوی. پاکی، ای خدایی که وزن تاریکی و نور و ماه و خورشید را میدانی. پاکیزه است خدایی که کوچکی چیزی باعث پنهانیش از او نیست. آن گاه که روح در آسمانها اوج میگیرد و از قفس بدن میرهد، چه نیرومند و زلال میشود. به جهانی دیگر پیوند میخورد؛ جهانی که با دنیای خاکی پیوندی ندارد.
خورشید بر دار چند سلول در این سیاهچال است؛ زندانهایی بهسان غارهای متروکه یا قبرهایی که ساکنانش پس از خوابی طولانی بیدار شدهاند. سه نفر بودند. روی پلههایی چند متر بالاتر از سطح زمین نشسته بودند. صدای «مختار» با صدای زنجیر درهم آمیخت و به دو رفیقش گفت: - برای مرگ آماده شوید، حس میکنم پایان عمر ما فرا رسیده است. «عبدالله بن حارث» نجوا کرد: - بله، کشتن همهی مردم برای این ستمگر کاری ندارد. کسی که حسین(ع) را میکشد، از چه کسی به خود هراسی راه میدهد؟ مختار غمگنانه زمزمه کرد: - حسین(ع) را؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ کاری است فراتر از پندار. چگونه انسانی به خود جرأت میدهد چنین جنایتی مرتکب شود؟ میثم که به سکوت پناه برده بود گفت: - چرا نه؟ آیا قابیل هابیل را نکشت؟ آیا فرعون به موسی فشار نیاورد؟ و عیسی(ع) را که خواستند به دار آویزند، خدایش وی را به آسمان برد؟! و علی(ع)، یادتان رفت خونش را در محراب ریختند؟ وقتی یاد علی(ع) – این مرد بزرگ – میافتم، حقیقت را بیشتر حس میکنم و بیشتر به این مطلب ایمان میآورم که دنیا به اندازهی بال مگسی ارزش ندارد اگر در آن حقی ثابت و باطلی کوبیده نشود. نگاهش را به دیوار صخرهای دوخت؛ تو گویی با نگاهش میخواست دیوار را سوراخ کند. ادامه داد: - مژدهی پیروزی بدهم. پسر حارث با حیرت آهسته گفت: - ای میثم، از کدام پیروزی سخن میگویی؟ آن هم در این غل و زنجیر؟ مختار با دریغ سری تکان داد: - ما روزی پیروز شدیم اما الان همه چیز تمام شده و ما به پایان خط رسیدیم. یار علی(ع) که صحنهها در برابر چشمانش زنده شده بود، پاسخ داد: - هرگز ای مختار! ما نه به پایان خط رسیدیم و نه میرسیم. زیرا ما با حق هستیم و حق همواره میماند. در حالی که گویی به آینده مینگریست ادامه داد: - ای مختار! تو همین روزها از زندان بیرون میروی و انتقام خون حسین(ع) را میگیری و این کسی را که میخواهد ما را بکشد میکشی و چهرهاش را لگدکوب میکنی. سخنان علی(ع) از زبان میثم، سکوت مهیبی را بر مجلس حاکم کرد؛ سخنانی که افقهای زمانهای آینده را روشن میکرد. لحظههایی گذشت؛ لحظههایی چون قرنها، تا این که صدای گامهایی به تدریج نزدیک شد. پژواک صدا در دیوارهای صخرهای چنان طنین افکن میشد که گویی جهان را فرا گرفته بود. نگهبان خشن کلید را در قفل چرخاند. در گشوده شد و چهرهی وی در پرتو مشعل، چون شیطانی آشکار شد. نگهبان راهش را گشود و با خشونت زندانی محکوم به مرگی را کشید تا ببرد. مختار که میدانست چه میگوید گفت: - کجا میروی میثم؟ میثم با آرامش پاسخ داد: - به سوی تنهی نخلی که بیست سال است چشم انتظار من است. مختار و دوستش فهمیدند میثم به دار آویخته خواهد شد. و در کاخی که بر ستم بنیان نهاده شده بود، پسر زیاد - که با گستاخی به زندانی مینگریست - گفت: - آیا این عجمی دوست علی(ع) است؟ یکی پاسخ داد: - بله، خرما فروشی است در بازار. آبلهرو با تحقیر گفت: - خدایت کجاست؟ زندانی پاسخ داد: - در کمینگاه ستمگران است. - آیا «ابوتراب»2 از سرانجامت به تو خبر داد؟ - من نخلی را که به همین زودی به آن آویخته میشوم، میشناسم. - آن را تکذیب میکنم. - جانشین رسول خدا(ص) را تکذیب میکنی؟ پسر زیاد با خشم فریاد زد: - وی را به زندان بازگردانید. پشیمان شد و با تازیانهاش اشاره کرد: - بلکه او را به دار بیاویزید و به یاران ابوتراب ملحقش کنید. زندانی لبخند زد و به مردی نگاه کرد که به زودی سر پوکش پیش پای جهادگران میافتاد.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 169 |