تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,060 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,005 |
دیوانه(طنز معاصر عرب) | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 229، فروردین 1390 | ||
نویسنده | ||
احمد رجب | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
«محسن» و «دالیا» را شب سال نو در منزل دوستمان «عزیز» دیدیم؛ هر دو قابل اعتماد بودند. صحنهها نشان میداد عاشقانی هستند که برای همدیگر میمیرند. پذیرفتن حقیقتی که فهمیدیم، آسان نبود؛ آنها شش سال! بود که ازدواج کرده بودند. پیوستن محسن و دالیا مانند دو دوست جدید به جمع ما، تا چند روز جار و جنجال برانگیخت. صحنههای رومانتیکی که دیدیم واقعاً حیرتآور بودند. آن هم برای زن و شوهری که شش سال قبل ازدواج کرده بودند. محسن چنان با دالیا حرف میزد که انگار با ملکهای سخن میگفت و چون شاهزادهای با او رفتار میکرد ... هنگام خوردن غذا و نشستن دالیا سرپا ایستاده بود. ما اسمشان را گذاشتیم «لیلی و مجنون*» صحنههای دلباختگی آن شب آنها، بهترین موضوع دم دست برای تمسخر زنهای ما شد. تلفن در خانه ساعتها اشغال بود: یک گوشی دست این زن، و یک گوشی دست آن زن و موضوع مذاکرات، قصهی لیلی و مجنون. بیشتر از همهی ما، دوستمان دکتر «نور» توجه به دلباختگی آتشین این زوج داشت. دکتر نور که روانشناس بود؛ به تحقیق راجع به افکار و رفتار محسن پرداخت و سرانجام گفت: «میتوانم بگویم محسن از نوعی بیماری روانی رنج میبرد!» - یعنی دیوانه است؟ - حتما! - چون عاشق زنش هست؟ - نه، چون رشد روانیش هنگام بلوغ متوقف شد. فرض ما بر این است که او این مرحله را پشت سر گذاشته. عشق آتشین یا دلباختگی هم فقط یک مرحله هست. *** هیچ کس نفهیمد چطور جریان از طرف زنهای ما از تمسخر و استهزا شروع، و به تعجب آمیخته به حسادت نسبت به محسن و دالیا تبدیل شد. ما مردها دچار مشکلات فراوانی شدیم و زنهایمان از اینکه بدبخت بودند و برای شوهرانی فداکاری میکردند که زمزمههای عاشقان و آه کشیدن شیفتگان را فراموش کردهاند، از شدت ناراحتی و حسرت لبهایشان را گاز میگرفتند! ما مردها برای رهایی از این مشکل، راهی جز دل بستن به امیدی که آشکار شده بود نداشتیم، و آن این که دکتر نور برای همسرانمان ثابت کند که محسن خل است. محسن از دیدگاه همسرانمان، بهترین نمونهی شوهر موفقی بود که به ازدواج، جادوی عشق و شیفتگی رمانتیکی بخشیده بود. و توانسته بود با حرارت عاطفی که دائما در او میجوشید، بر یک نواختی شبانه و تکرار روزانه پیروز شود. هنگامی که دوست ما «عاطف» با این بهانه که کارش زیاد است از دید و بازدید ما پا پس کشید، نفهمیدیم که این کار حکمتی دارد. بعداً به من گفت صحنههای رمانتیک محسن و همسرش در مقابل چشمان ما، تجسم خطرناکترین افکار ویرانگر بود. و راست هم میگفت. یک شب زنم گفت: - برنامههای تلویزیون امشب خستهکننده است. - چه پیشنهادی داری؟ بیرون برویم؟ با شور زیادی گفت: «نه. تلفن بزنیم» - به کی؟ - من و تو با همدیگر؛ مثل محسن و دالیا. آنها ساعتها توی خانه با همدیگر تلفنی حرف میزنند، محسن در اتاقی گوشی را میگیرد و زنش در اتاق دیگر. - کی این را گفت؟ - دالیا! - چرا رو در رو حرف نمیزنند؟ - تلفن رومانتیک است ... تصورش را بکن، محسن که از اتاق دیگری با دالیا حرف میزند میگوید: «محبوب من ... وقتی از اتاقم بیرون میروی، احساس غربت میکنم.» حالا من میروم توی سالن و تو از اینجا با تلفن با من حرف بزن. در یک چشم به هم زدن زنم ناپدید شد؛ بعد صدایش را از جای دوری شنیدم که میگفت: - گوشی را بردار و با من حرف بزن! - گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: «قربان! گوش به فرمانم.» - حرف بزن! - چی بگم؟ - همان چیزی که چند سال پیش به من گفتی؟ - چند سال پیش چی گفتم؟ ... میدانی حافظهام ضعیف است. - از علاقهات به من بگو! - اما من تو را در هر لحظه دوست دارم؛ نه فقط در تلفن. - حرفهای شیرینی میزنی، ادامه بده! همسرم چند لحظه منتظر ماند تا چیزی بگویم؛ اما حرفی پیدا نکردم؛ دوباره گفت: - حرف بزن ... نمیدانی آدم وقتی گوشی تلفن را میگیرد چی باید بگوید؟ - خب میگوید الو؛ و اگر ایتالیایی باشد میگوید برونتو. با عصبانیت گفت: «پس تو نمیخواهی تلفنی با من حرف بزنی» و با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید و قضیه بیخ پیدا کرد. فقط من قربانی این مکتب جدید و «محسنیزم» نشدم؛ مشکل همه گیر شد ... مثلاً در خانهی دوست ما «رشدی»، همسرش «ثریا» از او پرسید: «چرا مثل محسن رفتار نمیکنی؟» رشدی با خشم فرو خورده پرسید: «مگر محسن چه کار میکند؟» - هنگامی که کارش آنقدر طول میکشد که نمیتواند با دالیا غذا بخورد، دسته گلی به همراه نوشتهای مهربانانه برای دالیا میفرستد و از تاخیرش عذرخواهی میکند. - دسته گل؟ ... کی گفت؟ - دالیا! - زن همان مرد دیوانه؟ - دلم میخواهد تو هم مثل او دیوانه باشی؛ گل و نوشتهای عاشقانه بفرستی. - یک دیوانه که تو باشی در منزل ما کافی نیست؟ - فعلاً که من دیوانهام؛ چون راضی شدم با تو زندگی کنم. و بعد، زد زیر گریه. *** روز به روز امید ما به دکتر نور بیشتر میشد تا ثابت کند که این مرد رومانتیکی – که دست به تخریب خانههایمان زده است – دیوانه است. دکتر نور که یک طرف دعوا بود روزی را لعنت میکرد که در آن روز این آدم دیوانه – محسن – و زن خلش را دیده است. برای تحقیق پیرامون شخصیت محسن، پای صحبت زنش «کریمه» نشست و او برایش گفت: «در ماه آینده محسن و دالیا به خاطر یادآوری اولین روز دیدن همدیگر جشنی برپا میکنند و به تکرار ماجراهای آن روز میپردازند؛ محسن دنبال دالیا در خیابان «گلها» - در مصر جدید – به راه میافتد و میگوید: «جوابم را بده. با من حرف بزن ... تو کی هستی؟ ... فرشتهای؟» و دالیا او را توبیخ و محسن باز او را تعقیب میکند.» بیزاری شدیدی در خطوط چهرهی دکتر نور آشکار شد و گفت: «این کارهای بچهگانه چیه؟» کریمه توضیح داد: - اصل قضیه این است که محسن، دالیا را از فاصلهی دوری در قطار دید، احساس کرد تیری به قلبش خورده است. به تعقیب دالیا پرداخت اما در ایستگاه قاهره گمش کرد. ولی اتفاقاً در خیابان گلها دالیا را دید و برای خواستگاریش او را تعقیب کرد. - دکتر نور با نفرت پرسید: «گفتی این کار چرند را میخواهند دوباره تکرار کنند؟» - بله، همان طور که هر سال انجام میدهند. ذهن دکتر نور به طور کامل متوجه تحقیق راجع به این خبر جدید شد. دکتر نفهمید زنش غرق در فکر گشت و با این حرف او غافلگیر شد که گفت: چرا ما هم خاطرهی اولین دیدارمان را زنده نکنیم؟ دالیا میگوید این کار باعث میشود عشق دوباره جوان شود. دکتر نور ابروهایش را بالا برد، به زنش زل زد و گفت: - چی گفتی؟ - گفتم خاطرهی اولین دیدارمان را زنده کنیم. روزی که من برای دیدن عمهام به کنار نیل رفته بودم و پایم لغزید و افتادم توی نیل و تو از لنج نزدیک لنج عمهام برای نجاتم با لباس داخل آب پریدی و ... احساسات بر کریمه غلبه کرده بود و در حالی که آه میکشید گفت: «آه عزیزم نور!» سپس اضافه کرد: «کاش ما هم آن صحنه را تکرار میکردیم» - یعنی میگویی در این سرمای ژانویه [دی ماه] با لباس بپرم توی نیل؟ کریمه با ناز و کرشمه گفت: «جانم فدای تو!» یکدفعه دکتر از جا پرید و با صدای وحشتناکی فریاد زد: «آدم خل ...!» و همچنان به طور هیستری فریاد میزد : «دیوانه ... دیوانه ...» این سر و صداها برای همسایهها مهم نبود؛ آنها از خیلی وقت پیش میدانستند که دیوانه اسمی است که دکتر نور از روی محبت به زنش میگوید، همچنین فریاد بلندی را که بعداً میشنیدند، صدای گریهی دکتر نور نبود، - همچنانکه قبلاً به آنها گفته بود – اشکی بود که برای راحتی دل و جلوگیری از عقده میریخت. *** درحالیکه کاسهی صبرمان لبریز شده بود، منتظر شبی شدیم که محسن از ما دعوت کرد تا به سئوالهای ما پاسخ دهد: «چگونه میتوان به یک زندگی دائمی و رمانتیکی با همسر خود رسید؟» و در لابهلای صحبتهای ما، دکتر نور به زودی در مقابل همسرانمان ثابت کند که محسن دیوانه است. *** شب موعود فرا رسید. محسن آن شب گل کاشت و خراب کرد. زیبا و منطقی بود. حرفهایی جذاب و دلنشین میزد و آن چه که ما را به حیرت واداشت، سکوت دکتر نور بود. نه حرفی زد و نه تلاشی کرد تا برای حاضرین نظریهای که اخیراً به آن رسیده بود ثابت کند. نظریهای که میگفت دماغ بزرگ و نرمهی گوش محسن و فک پایین وی، همه و همه نشانگر این هستند که محسن آدمی خونریز، خونخوار است و سرنوشت دالیا بدتر از اوست. محسن آن شب گفت: «من راه رسیدن به خوشبختی دائمی خانوادگی را از دائیام یاد گرفتم. چون از کودکی – به خاطر شرایط خاصی که بود – با او زندگی کردم. در زندگی دایی دو بدبختی وجود داشت: اول این که میترسید مادام لولو به خواستگاری او پاسخ مثبت ندهد؛ و بدبختی دوم این که مادام لولو خواستگاریش را قبول کند. در خانهی دایی عشق را دیدم که نبضش با زندگی میتپد و زیبا و دلپذیر است و عشق را دیدم که با خنجر عشاق روی زمین مرده است این حرف را که میگویند «عشق سعی میکند خودش را بکشد» قبول نکنید؛ عشق به هیچ وجه خودکشی نمیکند، این ما هستیم که او را میکشیم. همین طور یاد گرفتم که چگونه عشق را از شر خودم حفظ کنم» محسن گفت: «در خانهی دائیام شاهد این بودم که عشق از دست معشوق متولد میشود در ایام دلباختگی به چهرهی معشوق و پس از ماه عسل به پیشاپیش و بعد به رحمت الهی منتقل میگردد! در خانهی دائیام دیدم که عشق از زمزمه آغاز میشود؛ در زمزمهی دو نفر که همدیگر را دوست دارند و یکدیگر را درک میکنند. در داد و بیداد هیچ کدام صدای دیگری را نمیشنوند. دائیام خیلی داد و بیداد میکرد. زنش هم همین طور ... زنش به خاطر روحیهای که داشت اختیار امور را به دست گرفته بود به دائیام اجازه نمیداد و در هر جایی از زندگی مشترکشان که دلش میخواست فین کند** تنها جایی که به او اجازه میداد آب بینیاش را آن جا بریزد، دستمالش بود!» محسن گفت: « در عشق است که هر دو طرف به حرف دیگری گوش میدهند، و تفاهم از همین جا متولد میگردد. این طور نبود که دایی با زنش اصلاً تفاهم نداشت؛ خیر. برای رسیدن به تفاهم، دایی خیلی سعی میکرد از راه حرف زدن وارد شود؛ همان کاری که زن دایی هم میکرد. هیچ کدام به حرف دیگری گوش نمیدادند؛ اما مردم خیابان به حرف هر دو تای آنان گوش میدادند. و این قضیه ادامه داشت تا آدم سومی پیدا میشد تا به حرف این دو نفر گوش بدهد و آن رئیس دادگاه خانواده بود. عذاب روحی دایی و بدبختی زن دایی را موقعی دیدم که عشق از میان آنها رفته بود؛ اما من از عشق بدم نمیآید. عشق خوب است. این عاشقها هستند که چهرهی عشق را زشت میکنند.» محسن ادامه داد: «آن طور که شما خیال میکنید من معجزه نمیکنم؛ محبت زیاد توقع زن را بالا نمیبرد، او فقط توجه و مهربانی میخواهد ...» معلوم بود که محسن کاملاً دکتر را شکست داده است. البته دکتر وعده میداد که پتهی این دیوانه را روی آب خواهد انداخت؛ اما ما مردها امیدمان را به دکتر، و قدرت مقابلهاش با محسن از دست داده بودیم. *** روزی که محسن و دالیا نقش اولین دیدارشان را در خیابان گلها بازی میکردند، پلیس محسن را – که به تعقیب دالیا پرداخته بود – دستگیر کرد و دکتر نور در حالی که لبخند میزد، گزارشی را خواند که معلوم نبود از کجاست. ... و وقتی محسن دفاع را به عهدهی وکیلش گذاشت، وکیل توضیح داد که او نقش اولین صحنهی دیدار با همسرش را بازی میکرد، اما بازپرس از این حرف نتیجه گرفت که متهم از بیماری روانی رنج میبرد و دستور داد که محسن به بیمارستانی منتقل شود تا راجع به وضعیت عقلیش تحقیق پزشکی شود. البته زیر نظر رئیس بیمارستان، دکتر نور!
*متن اصلی: قیس و دالیا دو شخصیت عشق مجازی در تاریخ. **کنایه است از عدم دخالت در کارها. - | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 75 |