تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,768 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
هنر و ادب | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 231، خرداد 1390 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تخیل گاه گُل، گاه چمن، گاه هوا میکردی ای خیال، آینه هوشی که چها میکردی بیدل دهلوی عیب ما رنگین خیالان، معنی باریک ماست عرض نقصان تا دهد، از رگ زبان دارد عقیق بیدل دهلوی صنعتی1 دارد خیال من، که در یک دم زدن عالمی را ذرّه سازم، ذرّه را عالم کنم بیدل دهلوی جز گرد جنون خیز، نفَس هیچ ندارد این دشت تخیُل که مَنش2 وَهم3 غزالم بیدل دهلوی بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک خانه دیگر ز خیال تو منوّر میشد امیرخسرو دهلوی
بهار زاری بلبل ز شوق گُل بوَد، پوشیده نیست سبزه را مژگانتر، یا رب ز شوقِ نام کیست؟ کلیم کاشانی وقت است از شکوفه، چمن سیمتن شود هر خارِ خشک، یوسف گُل پیرهن شود صائب تبریزی گُل به سر، جام به کف، آن چمن آیین آمد میکشان، مژده بهار آمد و نگین آمد بیدل
1. هنر. 2. من او را. 3. گمان.
دست شما اکرم سادات هاشمیپور دست شما حق با دل من است که کوچک شمرده شد مردی بزرگ بود و عروسک شمرده شد حالا غرور دهکدهی ما شکستنی است تا کدخدای دهکده کودک شمرده شد دیگر به بیکرانگی قلهات مناز کوه بلند عقاب تو اردک شمرده شد عشقم اگر چه یک پر کاهست در هوا از جمله دردهای تو بیشک شمرده شد یک ذره بود اگر چه صوابی که کردهام اما به لطف حی تبارک شمرده شد دست شما غرور دلم را شکسته است تا این سوار خسته مترسک شمرده شد
پابرهنه عبدالرضا رضایینیا بیخیالِ کفش، پابرهنه میزنم به راه، من مسافرم، چه باک؟ روحِ من به رفتن است، کفشها بهانهاند ...
شطح بهاری عبدالرضا رضایینیا نینوازیِ ملایم نسیم در زمینهی بنفشه و بهار و تلاقیِ گُل سپید با خیالهای سبز و شهودِ لاجورد ... مکث میکنم کنار خاطرات وصلهدار غنچه میبَرَد مرا به صبحهای دلکشی که عید میشوم در اندرون خویش، شطحخوانِ ارغوان: - «با سلام! ای رفیق ناز، ای همیشه گلِ گلاب! چاکرم تو را و مخلصم تو را این بهار را بیا و تازهتر از تمام تازههای تا ابد به دلِ خزان رسیدهام بتاب!» سفره در مِهی لطیف آه میکشم به چشم آینه التهاب کفشهای نونوار دیدنی است
فراتر از خیال کامران شرفشاهی چه شده بود ما را نمیدانم! که زبانه میکشید عشق از آتشدان سینهها و میسوخت گونههایمان از تبی شدید ما عاشق شده بودیم و از لبان ما واژههای مذاب میریخت *** باران که بند میآمد رنگین کمان سبز و سپید و سرخ بود و دشت از شقایق سرشار ما کلمهی رمز را میدانستیم و با اسم شب میرسیدیم به صبح و ما حس میکردیم لطف خدا را آن گاه که ابرها میپوشاندند روی آسمان را، ماه را و ما نامرییتر از خیال میشدیم و رهسپار و راوی حماسهای بزرگ و بیزوال میشدیم | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 64 |