تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,101 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,035 |
هلاکو/ (طنز معاصر عرب) | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 231، خرداد 1390 | ||
نویسنده | ||
احمد رجب | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زنم «عایده» عادت داشت که از سگهای کوچک خانگی نگهداری کند اما پس از اسبابکشی به حومهی «معادی» دید که به یک «سگ نگهبان» احتیاج دارد. به همین دلیل، سگ «وُلف» را آورد و اسمش را گذاشت «هلاکو» تا دل هر دزدی را که بخواهد مخفیانه پا به ویلا بگذارد خالی کند. زنم خیال کرد که سگ به همین زودی زبان باز میکند و رو در روی دزد میایستد و میگوید «من هلاکو هستم». همین طور خیال کرد که دزد، با فرهنگ و تاریخ آشناست و از نقش خونریزانهی هلاکو و تاتارها اطلاع دارد. اما حقیقت این بود که این سگ فقط دل مرا خالی میکرد! از وقتی که بچه بودم، سگی مرا گاز گرفت. از آن وقت تا الان از ترس سگها جان به لب میشوم اما چون عایده را دوست دارم، به این نتیجه رسیدم که عشق معجزه میکند. عشق مرا چنان تربیت کرد که زندگی کردن با سگهای کوچک خانگی را بپذیرم. وقتی به این خانهی جدید آمدیم، زنم سعی کرد عکس العمل سگ کوچکش «بامبو» را هنگام ورود دزد به باغ امتحان کند اما هر وقت غریبهای از مقابل ویلا عبور میکرد، بامبو فوری و بدون سر و صدا پنهان میشد، بعد نصف سرش را از زیر کاناپه بیرون میآورد و از ما هم میخواست برای فرار از خطری که در حال وقوع است همراه او زیر کاناپه پنهان شویم! بعد از آن بود که سگ کوچک دیگری را در خانه دیدم که خیلی نظرم را نگرفت و انتظار داشتم توله سگی آرام، روزی سگ بزرگ و هراسآوری شود با دندانهایی تیز که نامش «هلاکو» بود. با همهی بدبختیهایی که از دست این هلاکو کشیدم از جر و بحث فتنهانگیز با عایده خودداری کردم. اولین اختلاف ما وقتی شروع شد که دکتر گفت هلاکو از چیزی رنج میبرد! عایده خیلی صریح با صدایی گرفته گفت که من باعث بدبختی این سگ هستم. - چه میگویی عایده؟ - چون با بودن تو، هلاکو احساس امنیت نمیکند. - یعنی میخواهی بگویی میترسد من به او حمله کنم و گازش بگیرم؟ - دقیقا همین طور است. - منظورت چیست؟ دکتر گفت حیوانات مثل بچهها هستند و در برابر شرایط مناسب و یا نامناسب از حسی قوی برخوردارند. حیوان مهاجم دارای یک رادار داخلی است که میفهمد آدمی که در برابرش هست میترسد یا نه. این جاست که حیوان با آمادگی میایستد چون میداند همین ترس چه بسا آدم را مجبور کند به حیوان حمله کند. به خاطر همین هر بار هلاکو تو را میبیند ناراحت میشود. برای همین دیروز شلوارت را پاره کرد. بیچاره هلاکو! شکر خدا که این لحظه من شلوار پایم نبود ... چه قدر خوب بود که میفهمیدم چرا شلوارم را پاره کرد؟ - بیچاره تقصیر ندارد. - خدا یاورش باشد. - همهی این کارهایش به این دلیل است که باید تخلیهی روانی شود. باید از سگ نترسی تا او احساس آرامش کند. باید رابطهات با سگ حسنه بشود! در دفاع از خودم سنگ تمام گذاشتم و برای عایده قسم خوردم که معتقد به هیچ گونه تبعیض نژادی بین خودم و سگ نیستم و اهمیت من و سگ در منزل به یک اندازه است و اگر سگ امتیازات خاصی میطلبد، من حاضرم برای رضایت خاطرش، هر کاری را انجام بدهم. فردا با عایده نشستیم تا راههای عادیسازی روابط را بررسی کنیم. وقتی عایده از سگ خواست که دیدگاهش را بگوید، تازه آن لحظه فهمیدم که سگ را بهخوبی درک نمیکردم. عایده سگ را – زمانی که کوچک بود – به باشگاهی برد که مربی مشهوری در این موارد داشت. تربیت هلاکو به زبان فرانسه انجام پذیرفت چون مربی زبانی غیر از آن نمیدانست. همین امر باعث شد تلاشهای اولیهام برای دوستی با سگ بیثمر بماند چون نه سگ عربی میدانست و نه من فرانسه. وقتی عایده از سگ خواست به آرامی و بدون ترس – ترسی که با دیدن من عارضش میشد – بنشیند، سگ پذیرفت و کپ کرد. عایده برای فراهم کردن راههای تفاهم بین من و سگ شروع کرد زبان سگها را برایم شرح بدهد: «اگر هلاکو با گوشهای آویخته مقابل ما کپ کند، حرکت گوشش نشان میدهد از حضورت پریشان و متاسف است! دُم سگ در شناخت مسایل روحیاش بسیار موثر است؛ اگر دمش را با سرعت و به طور افقی تکان بدهد، یعنی خوشبخت است اما اگر با دمی برافراشته بایستد، یعنی آمادهی حمله است. اما در مورد پارس کردن سگها، سگ جز هنگام احساس نزدیکی خطر پارس نمیکند. البته گاهی هم از تنهایی حوصلهاش سر میرود و یا میخواهد پاسخ عوعوی سگ دیگری را بدهد، پارس میکند.» نخواستم از عایده راجع به ردیفهای موسیقی که با آن بتوان عوعوی سگی را از عوعوی سگ دیگر تشخیص داد بپرسم اما از حرفهایش دستم آمد که اگر سگ بترسد و یا از چیزی درد بکشد، به جای عوعو، زوزه میکشد. از این حرف عایده حیرت کردم که گفت: «یک شب هلاکو از ترس تو زوزه میکشید!» - از ترس من؟! سرش را با تاسف تکان داد و گفت: «تو نمیدانی این سگ بدبخت از دست تو چه عذابی میکشد! مهم این است که الان صفحهی تازهای در روابطت با او باز شود. حالا سگ را میآورم تا از تو عذرخواهی کند؛ گرچه این کار روی اعصابش فشار میآورد» عایده از سگ خواست از من عذرخواهی کند. هلاکو سرش را پایین انداخت و به طرفم آمد. زانوهایم لرزید. سرش را به ساقم مالید و دوبار پایم را لیسید و برگشت کنار عایده. زنم این بزرگواری هلاکو را به فال نیک گرفت و همین باعث شد تا مترجم بین من و سگ باشد. برای مدتی طولانی به هلاکو نگاه کرد و بعد با نگاهی لبریز از تنفر به من نگریست. سپس بدون این که عایده به او اجازه بدهد، رفت بیرون. عایده ترجیح داد برای جلوگیری از فشار منفی بر روی اعصاب حساس و مظلومش، او را سرزنش نکند. دو روز بعد از نشست عادیسازی روابط بین من و سگ، برای پیادهروی و ورزش در خیابانهای معادی از خانه خارج شدم. هنوز از منزل دور نشده بودم که فهمیدم هلاکو نزدیک من حرکت میکند. ایستاد ایستادم و با نهایت ادب از او خواهش کردم که برگردد منزل. برای فهمیدن پاسخش به دمش نگاه کردم، به هر حال وضعیت رضایتبخش نبود؛ دمش را به طرف بالا گرفته بود اما پارس نمیکرد. سعی کردم طوری ژست بگیرم که نفهمد از او ترسیدم. برای محکمکاری به طور احمقانهای با عصبانیت خندیدم اما سگ همان طور که لهله میزد به من زل زده بود. دوباره همان خندهی مصنوعی را سر دادم تا هلاکو مطمئن شود که من نه از او میترسم و نه قصد حمله به او را دارم. خندهام را تکرار کردم اما فایدهای نداشت. صدایی را شنیدم که پشت سرم از یکی از خانهها میآمد: «چه دنیایی شده ... آدم فکر میکند چه مرد محترم و متینی است اما دیوانه است لاالهالاالله.» بهترین راهحل این بود که برگردم منزل؛ اما در برگشتن از من جلو میزد و هر چند قدمی یک بار میایستاد و دمش را به نشانهی دوستی تکان میداد. «یعنی چه؟ شاید به علت علاقهی زیاد، دوست دارد منزل باشم و نمیتواند دوری مرا تحمل کند. کسی چه میداند!» اما وقتی عایده فهمید هلاکو نگهبانی منزل را رها کرده و همراهم آمده، خیلی ناراحت شد. فوری گوشی را برداشت تا تلفنی به مربی بزند – و آن چنان که خودش میگفت – او را نسبت به این اشتباه بزرگ سگ آگاه کند. مربی هم برای دیدن سگ نوبت داد. فردا هشت شب، به جشنوارهای دعوت بودم که وزیر میآمد و مدالهایی را به سه همکار خارجی من اهدا میکرد. مترجم بین وزیر و کارشناسان، من بودم. لباس سیاه و زیبایم را پوشیدم و ظاهرم به خوبی آراسته شد. اما در چنان بدبختی افتادم که چارهای برای فرار از آن نبود؛ به خاطر نشستن در صندلی راحتی، پاچهی شلوارم تا نصف ساقم بالا رفته بود؛ وزیر فوری با حیرت پرسید: «چی میبینم دکتر عبدالغفار؟» به وزیر چه میگفتم؟ میگفتم من بدون جوراب، کفش سیاه میپوشم چون هلاکو تمام جورابهای مرا امروز پاره و غیر قابل استفاده کرد؟ آیا بگویم تا آخرین لحظه صبر کردم تا برادرم جورابی بیاورد اما فرصتی نبود؟ انتظار این سوال را از وزیر و غیروزیر داشتم. گفتم: «حساسیت شدید به جوراب دارم. جوراب باعث میشود پاهایم ملتهب شوند.» - چرا جوراب پنبهای نمیپوشی؟ - من فقط جوراب پنبهای میپوشم. - نمیدانم چرا این قدر توجه وزیر به پاهای من جلب شده بود. وقتی از من خواست که نزد یکی از دوستان پزشکش بروم، به او گفتم فعلا تحت معالجهام. این دروغ باعث شد تا از آن به بعد هر وقت بخواهم دفتر وزیر بروم، اول جورابم را توی اتومبیل از پایم درآورم. حادثهی جورابها و مسائل بعدی آن، نقطهی عطفی در موضعگیری عایده محسوب میشود. برای اولین بار عایده تاسفش را از این رفتار زشت سگ ابراز کرد و این وعدهاش عصبانیت مرا از بین برد. چون گفت که به زودی هلاکو را نزد مربی میبرد تا او را به وظایفش آشنا کند و سگ رفتارش را نسبت به من اصلاح نماید. از طرفی من هم که میدیدم شرایط برای بیرون کردن سگ از منزل مهیا شده است، منتظر ماندم تا خودش این موضوع را اعلام کند. سگ از پیش مربی برگشت تا رفتارش نسبت به من اصلاح شود. به دلیل پذیرفتن خواستهی عایده، شروع کردم چند درس مختصر از زبان فرانسه یاد بگیرم تا بتوانم با سگ دوست شوم. توانستم یاد بگیرم که به فرانسه بگویم: «حالت چطوره هلاکو؟»، «چه قدر تو قشنگی! این شکلات را بگیر!» این درسها باعث شد دوستی بین من و هلاکو پدید آید. گرچه این دوستی صمیمانه نبود اما اهمیت نداشت. مثلا هنگام ورزش پیادهروی روزانه، هلاکو تا سر خیابان میآمد و با تکان دادن دمش از من خداحافظی میکرد. موقع برگشتن همان جا او را میدیدم. یک شب تا ساعت 9 دیر کردم، دیدم هلاکو همان جا منتظر من ایستاده است. به خاطر این ابراز صمیمیت از او تشکر کردم و با خوشحالی، این ابراز احساسات پاک از طرف هلاکو را برای عایده تعریف کردم. عایده به من گفت: «فردا میبینی که چه قدر با محبت و باوفاست.» و بعد ادامه داد: «تا این وقت شب کجا بودی؟» گفتم: «پیادهروی میکردم. امروز سعی کردم چهار ساعت پیادهروی کنم و فردا بیشتر؛ پنج ساعت، از ساعت پنج تا ده شب.» فردا با زن دومم «نورما» صحبت کردم و گفتم: « امروز به خاطر این که روز جشن تولد توست، پنج ساعت پیش تو میمانم ... هر سال زنده باشی ... از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم چون دست تقدیر مرا به معادی منتقل ساخت تا هر روز کنار تو باشم ... و پیادهروی هفت فایده دارد!» و هر دو خندیدیم. *** نورما شمعهای جشن تولد را خاموش کرد. بعد به طرف در رفت تا ببیند چه کسی در میزند. هنوز در را باز نکرده بود که هلاکو به همراه عایده وارد شد. در طی چند ماه گذشته، سگ مرا تعقیب میکرد تا همسرم را به جایی که میخواست راهنمایی کند! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 83 |