تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,123 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,041 |
هنر و ادب | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 233، مرداد 1390 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گوشوارهی عرش علی موسویگرمارودی میلاد مسعود سرور جوانان مینوی، وصی رسالت نبوی، گوشوارهی عرش، زادهی اول عشق و امام دوم حق، حضرت ابا حسن بن علی ابی طالب(ع) دمید باز گل صبحدم به طرف چمن رمید شب ز جهان چون ز طرف باغ، زغن ز پیش یار به دیدار گل به باغ شدم که صبح بود و بهاران و روح من توسن چمن شرابوش و سکربخش اما سبز چو روح کودک پاکیزه لیک توبهشکن چکیده باز مگر ژاله دوش بر تن گل که پیش باد کنون گسترد لب دامن؟ *** میان باغ نشسته به بزم دختر گل برون تمشک ستاده به پاس پیرامن خمیده مست لب جوی و میتوانی دید در آب مانده سر طرههای آویشن گل اوفتاده در آغوش باد، مست و خراب چو مه که مست فتد صبحدم به دوش گَوَن سیاه مستتر از پونه، نسترن، لبجو خرابتر از سپرغم، کنار برکه، جگن بهار در دل هر باغ مستی گل را به عمر خویش بسی باز دیده بودم من ولیک این همه مخمور میندانستم چراست و ز اثر چند جام مردافکن در این شگفتی خود مانده من که دلبرکم به جستوجوی من از ره رسید در گلشن ز موج زلف دلاراش روی شانهی باد ز رشک، بید خمید و چمید قامت ون عتاب کرد که آخر نه شاعری تو مگر کنار توست غزال و تو میروی به ختن؟ بگفتمش که فدای یکی نگاه تو باد هزار بار اگر روی گل توان دیدن نگر به باغ و بگو با من، از برای چراست چنین که مست ز کف داده است گل دامن شگفت نیست بدین گونه بیخودی در باغ؟ عجیب نیست چنین نشوه در گل و سوسن؟ بگفت: از تو شگفت است نی ز مستی گل که مانده فکر تو تاریک گویمت روشن چگونه شاعر آل اللهی که نتوانی شنید بانگ سروش و صلا ز دشت و دمن؟! صلای عشق برآمد زکائنات امروز که هان بنوش و بنوشان به یاد روی «حسن» نه گل به مقدم او شادمان و مست افتاد که مانده با قدمش مست کوچه و برزن بگفتمش که مرا زین تغافل بیجا بهجاست تلخ شنودن از آن نبات دهن کنون بیا که برآییم شاد و دستافشان به عهد تازه بنوشیم بادههای کهن سری که شاد به میلاد او مباد، مباد! دهان دشمن او باد خانهی شیون به پای خیز و بکش تیغ شادمانی را هم از قرابهی می، هم ز غم بزن گردن *** نخست زادهی عشق و امام دوم حق که نام قدسی او ریشهسوز خار حزن ز خوشهی دل زهرا، نخست دانهی عشق به کشتزار امامت، فزونتر از خرمن ز پشت همچو علی همچو او برآید زانک ز شیر شیر برآید همی و شیراوژن سترون است جهان زادن چنو را زانک جهان که آرد خود کز حسن بود احسن؟ بنفشه نیز سر از شرم پیش رو دارد چنان که نیز شقایق چنان که هم لادن بزرگوار اماما، به پیش روی گلت ستادهایم خجل نیز ما ز کم گفتن به پیشگاه تو تاریخ شرمسارتر است که یافه بافت اگر چه به خویش زد درزن زمانه کرد عیان کانچه دشمنان گفتند همان چو کوفتن آب بود در هاون گهی به طعنه نوشتند «از چه صلح آورد؟» گهی به طنز که «او بود شوی چندین زن» فغان ز بیخردی وز دروغ و بیشرمی تفو به سیرت این راهیان حیله و فن مگر نبود مر او را پدر علی، کو بود به جان دشمن خود شعلهوار آتشزن همو مگر به دل خانه برههای ننشست به گردنش ز کف سفلگان فتاده رسن؟ نه آن به امر خدا بود و این به خاطر حق؟ وگرنه چون ز علی دست میتوان بستن؟ پسر هم از پس او هر چه کرد همچو پدر همه به گفتهی حق بود و خالق ذوالمن چو بیارادهی حق آب هم نمینوشید نکرد لب تر و جز حق نگفت با دشمن چنان که از پدر وی نبرد نیکو بود ازو، به امر خدا، صلح بود متسحسن1 سترگ پایه اماما! تو را به حق نبی -که دین پاک خدا شد به سعی او متقن- بگو به مهدی دین پرورت که بازآید که تا جهان برهد از شرارههای فتن بگو که چشم ز ایران ما نگیرد باز کز آن به دیدهی کفر جهان بود سوزن بزرگوار اماما! دریغ کاین برخی نه لایق است که مهر تو پوشدش جوشن نه ذرهی چو منی درخور است مهر تو را کجای حوصلهی سیمرغ جا دهد ارزن نخواهم از تو چو لایق نیام که مهر کنی تو باغسار بهشتی و من یکی گلخن نه نیز هیچ صلت خواهم از کف تو چنانک بخواست دعبل از هشتمین امام، کفن ولیک از تو یکی مسئلت ز جان دارم به جان فاطمه تن زین سؤال هیچ مزن مرا به حرمت زهرا به حشر وامگذار به لحظهای که به پاسخ زبان بود الکن تو مجتبای خدایی و مصطفای دلی رمیدگان سر کوی عشق را مأمن به خاک پای تو این چامه را زگرمارود فراز کردم و عشقت مراست پاداشن در ایام موشک بارانهای صدامی 1. در ایام گفتن این چکامه صدام هر شب روزهداران تهران را هدف موشکها قرار میداد. این چند بیت در شکوه از این ددمنشیهای صدامی، همان زمان در متن قصیده آمده بود. اکنون که جهان از لوث وجود ننگین صدام خلاصی یافته، تنها برای ماندن در تاریخ از متن به حاشیه آوردم: بزرگوار اماما، سر از بقیع برآر ببین که چون جگرت خون رود ز چشم وطن سر از بقیع چو یوسف برآر و بین کز خصم شد این سراچهی مهر رخ تو بیت حزن برآر سر که ببینی که شیعیان تو را چگونه میکشد این مایهی وبال و محن شبانگهان چو شغالان و روبهان آید زند به لانهی شیران بیشهی میهن عقاب نیست چو ما تا دلیر آید روز چو جغدِ شوم شبانگاه آید از مکمن یزیدزادهی ناپاک دودهی بیاصل سیاهرویتر از شب، پلیدتر ز لجن حرام زاده پلیدی، که نام ناپاکش به نزد شمر بود چون کلام مستهجن
تنها خدا داند علی کیست علی موسویگرمارودی تو ای سرچشمهی پاکی و رادی که فطرت را ز جانت آب دادی تو نوری دیگران شام سیاهند تو فریادی و دیگرها چو آهند تو از نور خدایی ما ز خاکیم تو دریایی و ما تیره مُغاکیم مگر تو دیگری ما نیز دیگر شگفتا از تو و الله اکبر *** چه میگویم تو و ما، این روا نیست همانا جز قیاسی نابهجا نیست خرد خندد به این ناپخته سنجش دل افتد زین تو و مایی به رنجش تو مرد هرچهای ما خویش هیچیم همان بهتر که با مردان نپیچیم *** فلک خون تو را آب وضو کرد رخت را قبلهگاه آرزو کرد سحر کز شام، صبح روشن آرد اشارتها به چشمان تو دارد اگر کوهی، بلند استاده کوهی سرافرازی، شکوهی، بیستوهی گر اقیانوس، اقیانوس آرام نه آغاز تو پیدا و نه انجام سحر آیینهای پیش نگاهت سپیده، تیرهفرشی پیش راهت چه گویم «مهربانی» مادر توست «بزرگی» چون غلام قنبر توست «بهی» همسایهی دیوار کویت نگاه «راستی» در جستوجویت «شرف» بازوت گیرد تا بخیزد «محبت» آب بر دست تو ریزد چو شمشیر تو با جسمی ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد «شجاعت» بیم دارد از تو، آری که در دست تو بیند ذوالفقاری علی را دشمنی جز تیرگی نیست در این عرصه امید چیرگی نیست علی را دشمنی یکسر تباهیست سیاهی در سیاهی در سیاهیست سیه بادا ستم را روی ناپاک زمان را، روزگاران را به سر خاک زمان! خاکت به سر بادا شب و روز تو بودی و علی را دل پر از سوز؟! *** جهان موسیقی شیدایی اوست زمان لبریز از مولایی اوست بگو مهر علی مهریست خاتم نگردد نامهات بی آن فراهم علی گل، وین جهان چون شبنم اوست خدا داند که دریا یک نم اوست دل هر ذره از مهر علی پر جهان چون یک صدف، مهر علی دُر جهانی پیش رویش ذرهای نیست خدا، تنها خدا داند علی کیست تو میدانی در این سینه چه غوغاست علی جوییِ ما حقجویی1 ماست علی گو تا خروش از جان برآید فغان از طارم امکان برآید بگو نامش گلستان کن جهان را طبیعت را، جهنم را، زمان را علی گو، رود شو بخروش در خویش که تا گیری ره دریات در پیش علی گوی و شکوفا شو سمنوار سری از خاک ره چون لاله بردار *** دلم از انفجار عشق خون است علیجان مهرت از ظرفم فزون است دلم از چاه کمتر نیست، گاهی نواز این قعر ژرفا را به آهی تو خود یاری کن و خود را نشان ده چراغی در کف ما عاشقان نه همه در لکنتم، بند از زبان گیر تو خود وصف خودت را در میان گیر تویی والاتر از اندیشهی من برآور شاخ وصف از ریشهی من ندارم پیش تو غیر زبونی چه گویم از تو، چون گویم که چونی؟ منم موری، به جام افتاده موری تو آن جامی که از نور و بلوری مرا پای سخن لغزنده در خویش توام راهی گشا ای نور در پیش *** چه گویم از تو با غوغای این جان نه من آرام گیرم نی تو پایان
1. یعنی عدالتطلبی.
ای تو سرواژهی کلام وجود علی موسویگرمارودی ای من افتاده خاکسار و نژند تو به بالا، بلندتر ز بلند من گرفتار بند چندین «چون» تو فرا بر گذشته از هر «چند» من ز مشتی غبار ذرّگکی تو فرا آورندهی الوند قمطریرم من، اوفتاده دُژَم تو به هر سو فشانده شکّرخند زین قیاس نپختهی چو منی نشود هیچ پختهای خرسند هر چه در کائنات باشد و دهر ور چو تاریخ و چون زمان فرمند؛ در ترازوی عقل و نزد خرد پیش بالات کوتهاند و کماند جز تویی گر گره بر ابروی موج جز تویی گر به چهر گل، گلخند دشتت افتاده باز سوی کویر کوهت افکنده راز سوی سهند آتش از گرمی تو در کف باد راست چون آب و خاک در پیوند سرنگون، خوشهآوری از تاک همچو از توت سربلند، پرند اژدهایی برآوری ز عصا تا ببلعد ز جاودان، ترفند گه به دامان مریم عذرا چون مسیحا نهی یکی فرزند گاه از پیری، اوفتاده ز پای همچو یحیی برآوری دلبند برگزینی یتیم بادیهای به نبوت بر این روال و روند تا بشوید به آب قرآنش رونق زند و شیوهی پازند ای نهاده به دست بستهی چرخ چون به پای زمانه صد پابند در زبان خموش گیتی و دهر بخردان را نهاده صدها پند ای تو سرواژهی کلام وجود و ز پی تو دگر همه پسوند وی پسندیده در همه خود را در من ذره هم جز این مپسند! زمستان 1359 ای تو سیمرغ، ای هما، ای شاهباز ای وجودت آَشیان رمز و راز ای فراتر از زمان و از سخن چون محبت ساده و چون غم کهن شانههایت آفرینش را ستون دستها، هم پرنیان هم صخرهگون کوه با عزم تو کاهی بیش نیست هیچ دل پیش تو بیتشویش نیست 1369
میراث کهن اندرز نیست در سنگیندلان، «صائب» نصیحت را اثر تیغ بر خارا1 زدن، بازوی خود رنجاندن است صائب تبریزی پذیرای نصیحت نیست، دل، اهل تنعم2 را چو کاغذ چرب باشد، نقش را دشوار میگیرد صائب تبریزی فکر شنبه، تلخ دارد جمعهی اطفال را و تو پیر گشتی و هنوز در فکر فردا نیستی صائب تبریزی زین چمن، برگ گلی نیست نگرداند رنگ با خبر باش که امروز تو، فردا دارد بیدل دهلوی
1. سنگ سخت. 2. پرورش یافته در ناز و نعمت.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 80 |