تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,076 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,024 |
این چه کار است ای خدای شهر و ده! | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 235، مهر 1390 | ||
نویسنده | ||
قامت حسین سرو | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
پیرمرد بخت برگشته! در روزگار مسکنت و نداری کسی دو فرزند داشته باشد، هر دو نیز بیمار! یکی دوا بخواهد و دیگری پزشک. کار یکی آه باشد و دیگری سرشک. ... آن پیرمرد بیچاره نیز این گونه بود؛ رنجور و ناتوان. از پی لقمهای نان، از این سو به آن سو روان. روزها میرفت بر بازار و کوی نان طلب میکرد و میبرد آبروی هر امیری را روان میشد ز پی تا مگر پیراهنی بخشد به وی روز سائل بود و شب بیماردار روز مردم، شب از خود شرمسار خدا نیاورد. خجالت زن و بچه چیز کمی نیست. از خانه بیرون رفتن و دست خالی برگشتن، خیلی دشوار است؛ پیش چشم کسانی که چشم دوختهاند به دست آدمی. راستی هیچ مزهی فقر را چشیدهاید؟ صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام برای پیرمردی که یک پول سیاه ندارد، یک دو جام گندم یعنی همه چیز! قدرش از پولهای انباشته در حساب اغنیا، فزونتر! گندم را در دامن خود گره زد و به راه افتاد. اکنون چه فکرها که برای آن نمیکند و بر توسن خیال تا کجا که نمیتازد! میخرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان میخریدم، هم عدس آن عدس در شوربا میریختم وان عسل با آب میآمیختم پیرمرد مست عیش و طرب خویش، کلماتی نیز بر زبان میراند: خدایا چه میشد گره از کارم میگشودی؟ ای گرهگشای بیهمتای! آخر من که غیر از تو کسی را ندارم. بیچاره هنوز سخن خویش را به پایان نبرده بود که ... خدا برای کافر نیاورد؛ دید گرهی دامنش گشوده شده و همهی سرمایهاش به زمین ریخته! خونش به جوش آمد و دیگر نتوانست زبان در کام نگه دارد. ... و چه حرفها که با خدا نگفت: سالها نرد خدایی باختی این گره را زان گره نشناختی این چه کار است ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را هر چه در غربال دیدی بیختی هم عسل هم شوربا را ریختی چنگال فقر چنان گلویش را فشرده بود که عنان اختیار را از او ربوده بود وگرنه مگر کسی با پروردگار خویش این گونه سخن میگوید: ابلهی کردم که گفتم ای خدای گر توانی این گره را برگشای آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ... تا آن جا که دیگر نمیشد کفر و دین را در سخن او تشخیص داد: من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آن هم غلط گفت و گفت تا این که ناگهان ورق برگشت و لحن سخن او تغییر کرد. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ الغرض برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک چون برای جستوجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر آدمیزاد عجب مخلوقی است. به همین سادگی رنگ عوض میکند: هر بلایی از تو آید رحمتی است هر که را فقری دهی آن دولتی است زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را آیا این ثناگویی بیحد، جبران آن ناسپاسی گزاف را میکند؟ بگذریم؛ نکتهسنج نازکطبعی گفته است: چو خواهی که نامت رود در جهان مکن نام نیک بزرگان نهان من نیز از شاعر خوشقریحهای که این ماجرا را به تصویر کشیده، یادی کنم و بگویم: این حکایت که بسی شیرین است ز «اختر چرخ ادب پروین است» *** شما وقتی از همه جا مأیوس و درمانده میشوید، چه میکنید؟ او راه مشهد را در پیش گرفت. مادر، کانون عاطفه است. چشم در چشم فرزندش میدوخت و بیصدا میگریست. از طبیبان سرخورده شده بود. یاد چشمهای زیبای فرزندش که اکنون سالهاست بیفروغ شده و بازار گرم آن از رونق افتاده بود، او را سخت میآزرد. با خود میگفت: از همهی اطبا که بگذریم، هنوز آن طبیب حبیب و آن حجت موجه هست. خرامان و دامنکشان رفت تا میعادگاه دوست و خودش و بچهاش را کشید تا پای ضریح. سخت است چشم به مشبکهای ضریح مالیدن؛ نه؟ اما او این کار را کرد. بدن کودک از شدت شوق میلرزید. مادر زیر لب زمزمه میکرد ... یا علی بن موسی الرضا! خادمی از خدام حرم نیز گلدانهای بالای ضریح را تمیز میکرد که ناگهان یکی از گلدانها از دستش رها شد و درست به فرق سر آن کودک بینوا فرود آمد. خون که از سر او چکید، دل مادر نیز فشرد. غم به دلش چنگ زد و راه نفس را بر او بست. چرا مردم این جور نگاه میکنند؟ این جا دار الشفاست؛ حق ندارند؟ نگاهی کرد زن درمانده بر ضریح که نگو، آهی از سر حسرت کشید و بچهاش را برداشت و گریخت. گریخت که دیگر هیچ گاه برنگردد ... و نیز به هیچ کس نگوید این جا دار الشفاست. اما چه زود برگشت؛ فردای آن روز! و چه اشکی میریخت؛ هق هق! ولی این اشک، اشک درد نبود. اشک شوق بود. جگرگوشهاش بینایی خود را بازیافته بود. از دکتر معالجش پرسید: آخر چه طور؟ گفت: لختههایی از خون در سر او بود که مانع بیناییاش میشد؛ ضربهی گلدان لختهها را برطرف کرد. زن فریاد میکشید: خدایا بچهام دوباره میبیند ... دوباره میبیند. *** من نمیدانم خوانندهی این سطور چند ساله است؟ اما میدانم اگر اندکی فکر کند، میتواند از آن گرهی که بیجا گشوده شد یا آن گلدان سنگینی که نابهنگام فرود آمد، در جایجای زندگی خویش نمونههایی بیابد ... آن چه اتفاق میافتد، مهم نیست مهم آن است که آدمی پشت آن گرهگشایی بیجا، کیسهی زر را هم ببیند و در ورای آن رگههای خون ریخته بر چهره، بصیرت و بینایی را هم مشاهده کند. هر چند حیف؛ متأسفانه بعضی آدمها آنها را میبینند و اینها را نمیبینند!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 83 |