تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,871 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
تو را من چشم در راهم | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 237، آذر 1390 | ||
نویسنده | ||
قامت حسین سرو | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مرغ بریان را که پیش کشیدند، کسی از بیرون چادر، دستی به تمنا دراز کرد. گرسنهای بینوا که بوی غذا او را بدین سو کشانده بود. مرد اهمیتی نداد. به زنش گفت برود و ردش کند ... به او بگوید که خدا روزیاش را جای دیگر حواله کند. زن التماس کرد؛ ما که دو نفر بیشتر نیستیم، او را هم مهمان این سفره کنیم. مرد فریاد کشید: همین که گفتم. زن با چشمان اشکبار رفت و دست رد به سینهی مهمان غریبشان زد. ... سالها گذشت. روزگار چه بازیها که با انسان نمیکند! دست تقدیر میان آن زن و مرد جدایی افکند. زن بار و بنهی خویش کشید تا چادر دیگر و نزد همسر دیگر. و آن اتفاق تکرار شد، کدام اتفاق؟! همان سفره و مرغ بریان و سر رسیدن فقیری تنگدست. اما این بار مرد کاری کرد که برازندهاش بود. ظرفی غذا کشید و دست زنش داد تا برود و غریبنوازی کند. زن تا دم در چادر رفت و غذا را داد و بازگشت؛ اما گریان و مضطرب! مرد تعجب کرد. ماجرا را پرسید. زن گفت میدانی مهمان غریب امروزمان که بود؟ شوهر سابق من ... و ماجرای آن روز را برای همسرش باز گفت. مرد سرش را پیش انداخت. رگههای اشک از گوشهی چشمانش جاری شد و گونهاش را خیس کرد. میدانی مهمان غریب آن روزتان که بود؟ ... من! آن چه برایتان گفتم افسانه نیست. ماجرایی واقعی است که سالهای سال در میان عربها، دهان به دهان و سینه به سینه گشته تا به امروز! میدانید چرا؟ چون تلنگری زده به سرشت عربجماعت که سخاوت، جزء انفکاک ناپذیر آن است چون دست روی رگ خواب آنها گذارده است. راستی میدانید عرب بادیهنشین، دست و دل بازی و سخاوت را از که آموخته؟ ... از بیابان؛ آن قدر در بیابانها و صحراها از این سو به آن سو رفته که روح و جانش نیز بسان بیابان، وسعت یافته است. اکنون مایلید به اتفاق، به یک تمرین ساده بپردازیم؟ دیکشنری که دارید. ها؟ یا یک فرهنگ عربی به فارسی ... و یا هر کتاب لغت دیگری؟ فراوانی واژهها و مثلها در یک موضوع، نشان از حساسیت اهل آن زبان به آن موضوع دارد. در زبان عرب به بعضیها میگویند: «کثیر الرماد»؛ یعنی کسی که خاکستر خانهاش زیاد است. چه کسی این گونه است؟ آن که آتش خانهاش زیاد است. چه کسی در میان خانه آتش زیادی برپا میکند؟ آن که غذای فراوانی طبخ میکند؛ آن که مهمانان زیادی بر سر سفرهاش مینشیند. مهماننوازی سزاوار کیست؟ کسی که دست و دل باز و سخی است؛ آن که سرایش همه را مأمن است! این همه حکایت سفرهای است که در آن، آدمی را به نان مهمان کنند. من امروز میخواهم شما را سر سفرهی دیگری ببرم. سفرهای که در آن، کسی را به جان مهمان کردهاند! با من هستید؟ *** پیرمرد، وحشتزده از خواب پرید. عرق سردی به پیشانیاش نشسته بود. رؤیای پر جذبهی او هیچ به خواب نمیماند. گویا همه چیز در بیداری رخ داده بود. چهرهی امام حسین(ع) را میشناخت. هر چه بود سالها کلیددار آستان او بود. این اتفاق هم امر تازهای نبود. با حضرت انسی داشت. حرفهایی با او میگفت، نکتههایی از او میشنید. اما این بار چنان لحن امام خشمگین و پر صلابت بود که گویا به عمق جانش مینشست. - سید! امشب کسی از دنیا میرود. او رئیس یکی از این عشایر است. فردا او را میآورند تا در صحن و سرای من به خاک بسپارند. مبادا اجازه دهی او را اینجا دفن کنند ... من از او بیزارم. سید آن شب را تا به صبح بیدار بود. از بیم جان، خواب به چشمش نیامد. میدانست در چه موقعیت خطیری قرار گرفته است. حرف امام ردخور نداشت؛ اما مگر میتوانست این را به آنان بگوید؟ اگر هم میگفت مگر کسی باور میکرد! از یک پیرمرد نحیف در مقابل عشیرهای که رئیس خود را از دست داده، چه کاری برمیآمد؟ فکری به نظرش رسید. گفت امروز را از کربلا میزنم بیرون. آخر شب باز میگردم. هم من جان خود را از این معرکه سالم به در بردهام، هم اینها تا شب فکری برای مردهی خود میکنند! رفت و شامگاهان بازگشت؛ اما در بدو ورود، آثار تشویش و اضطراب را در چهرهی اهل و عیالش دید. نگرانی در رخسار آنان موج میزد. زنش بیتأمل گفت: کجایی که یک ایل از صبح تا به حال صدبار در این خانه را زدهاند. مردهشان روی دستشان مانده و اگر پیدایت کنند، دمار از روزگارت در میآورند. زن هنوز حرفش را به آخر نبرده بود که در زدند. همانها بودند. پیرمرد با یک دنیا وحشت و ترس در را گشود. روز بد نبینید. چنان با پیرمرد تندی کردند که نزدیک بود قالب تهی کند. راهی جز صدور جواز دفن نداشت. تمام بدنش مثل بید میلرزید. با خود گفت: بگذار اینها بزرگ عشیرهی خود را دفن کنند. من فردا شب میروم، قبر را میشکافم و جنازهاش را در میآورم! کسی که امام حسین(ع) از او بیزار است باید طعمهی گرگ بیابان شود! همهی این افکار در چند دقیقه به ذهنش خطور کرد ... و این گونه بود که زیر جواز دفن را امضا کرد. آنان بلافاصله دست به کار شدند و همان شب او را در جوار حسین بن علی(ع) دفن کردند. در حالی که پیرمرد گوشهای ایستاده بود و در دل به آنان میخندید ... و به پیکری که بناست شب دیگر طعمهی حیوانات صحرا شود. آنان رفتند و او نیز به خانه آمد و خسته از مشقت روزی پرآشوب به بستر رفت و خفت ... و بار دیگر آقا را دید؛ حسین بن علی(ع)، غمگین و معترض! _ چرا اجازهی دفن دادی؟ مگر من نگفتم ... - آقا به خدا ترسیدم مرا بکشند. اما شما که قصد مرا میدانید. مطمئن باشید من او را از جوار شما بیرون میبرم. نمیدانست آیا امام خویش را خشنود کرده یا حضرت همچنان معترض است. جملاتی از حضرت شنید که تا دم مرگ از خاطر نبرد: - حالا که او را آوردهاند و در جوار ما جای گرفته، اجازه نمیدهم او را ببری؛ او مهمان ماست و باید در کنار ما بیارامد! آه! چه گویم که ناگفتنش بهتر است! پیرمرد سید، کلیددار سالیان سال حرم امام حسین(ع) دلخوشیاش به همین چند جمله بود. چند سال پیش که در بستر مرگ افتاد، مرتب با خود تکرار میکرد: آیا او ما را هم در جوار خود میپذیرد؟ در محفل خویش ما را نیز میهمان میکند؟ از ما هم یاد میکند؟ «گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمیکاهم، تو را من چشم در راهم»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 100 |