تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,081 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,026 |
دلباختـه | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 237، آذر 1390 | ||
نویسنده | ||
مریم عرفانیان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
«نباید به من دلباخته میشدی» این را خودش گفت، آن روز که لباس رزم به تن کرده بود و عازم خاکریزهای جنوب بود. آن روز که آفتاب گرم تابستان بر کوچهای پهن شده بود که در انتهایش منارههای مسجد پیدا بود. آخرین جملهاش همین بود: «نباید به من دلباخته شوی.» و تو با هراس به چشمهایش نگاه کردی. دلت لرزید؛ چگونه میتوانستی از او دل بکنی؟! چگونه میتوانستی او را فراموشکنی و پا روی دلت بگذاری؟! و او گام در همان کوچهای گذاشت که در انتهایش منارههای مسجدی پیدا بود. تو دستت را سایبان چشمهایت کردی تا او را دنبال کنی و او در خم کوچه از قاب نگاهت بیرون رفت. شمعدانهای طلایی را روبهروی آیینه میگذاری و قرآن را مابین آنها. دست به سوی آینهی غبارگرفته میبری و دست بر آن میکشی؛ انگشتهایت، غبارِ نشسته بر آیینه را میگیرند. چه نگاه آشنایی؛ در چشمهایی که سالهاست در فراق او بیفروغ گشتند. هیچگاه دوست نداشتی در آیینهای بنگری که خاطرهی او را برایت زنده میسازد؛ خاطرهی با او بودن، خاطرهی بی او ماندن، خاطرهی آن شب که تو بودی و او، در کنار یکدیگر ... روبهروی سفرهای نشسته بودید که یکطرفش کاسهای آب بود و میان آب شمع سرخی میرقصید و در طرفی دیگر نان سنگگ بزرگی که رویش مبارک باد نوشته بودند. خاطرهی آن شب که تو بودی و او، در کنار یکدیگر و هلهلهی زنهایی که دورتادور سفرهی عقد ایستاده بودند و باز در گوش یکدیگر آهسته حرف میزدند و زیر چادر سفید میخندیدند. آن شب، شبی دلنشین بود برایت. نمیدانستی او هم این احساس را دارد یا نه؟! تو خیس عرق شده بودی از نگاههای پیاپی زنها و با خود میاندیشیدی که او چگونه زیر نگاههای آنها تاب میآورد؟! و چه قدر سخت برایت گذشت، تحمّل سنگینی نگاهشان و برانداز کردنشان؛ و چه قدر در نظرشان زیبا بودی؛ و تو میان لباس حریر سفید در برابر نگاه همه، در خود فرورفته بودی. در آیینه به او نگریستی که آرامتر از همیشه به نظرت میرسید، آرامتر از همیشه... صدای عاقد در گوشها پیچید که برای بار دوّم وکیلتان شده بود، «برای بار دوم وکیلم؟»، همهمهی زنها بلند شد: عروس رفته گل بچینه… صدای عاقد از میان همهمهی زنها به گوشت رسید که برای بار سوّم وکیلتان شده بود: «برای بار سوم وکیلم؟» کسی بر شانهات زد، مادرت بود که صدایش آرام در گوشت پیچید: «بگو بله مادر… بگو بله…» دهان باز کردی تا بگویی… که ناگهان او بلند شد، همهمهی زنها فضای اتاق را پر کرد. «اللهاکبر»؛ اذان بود که از منارهی مسجد، از همان نزدیکیها، چند کوچه آنطرفتر میآمد و او بلافاصله از پای سفرهی عقد بلند شد و رفت و در اتاقی دیگر به نماز ایستاد. عرق بر پیشانیات نشست. مادرت سر در گوشت نهاد و گفت: «کسی که این قدر مقیّد به عبادت باشه، جاش توی این دنیا نیست.» سرت را پایین انداختی. ] ] ] به نگاهت مینگری؛ نگاهی در آینه، نگاهی آشنا در چشمهایی که سالها در فراق او بیفروغ گشتند. اللهاکبر اذان از منارههای مسجد چند کوچه آن طرفتر در وجودت طنین میاندازد. دلت میلرزد، احساس میکنی اوست که ایستاده و نماز میخواند. وجودش را احساس میکنی، نگاهت را از نگاه آینه برمیداری و به آنسوی اتاق مینگری، آفتاب اشعههای گرمش را روی ترنج قالی، همانجایی که او همیشه به نماز میایستاد، پهن کرده… . با الهام از خاطرهی همسر شهید حسین دولتی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 90 |