تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,143 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,060 |
... و اسب سپید آمد | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 238، دی 1390 | ||
نویسنده | ||
احمد رجب | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
احمد رجب (طنزنویس معاصر عرب) - گوش بده کامل! تا زمانی که هر آدمی از نوعی جنون رنج میبرد، چارهای برای رنجهای زندگی زناشویی نیست. آنها دیوانهاند؛ فقط مشکل این جاست که هیچ کس به جنونش اعتراف نمیکند. مخصوصاً اگر ساکن بیمارستان، یا در خانه کنار همسرش باشد! ما روزانه با هزاران دیوانه دست میدهیم، حرف میزنیم، میخندیم و زندگی میکنیم و هیچ آزاری از آنها نمیبینیم یا احساسات ما را جریحهدار نمیسازند؛ البته اگر همسرم را استثناء کنیم که به جنون نظافت دچار است و من به دلیل این که پیشخدمت را مجبور میکند هر روز چهار ساعت کف اتاق را دستمال بکشد تا از تمیزی برق بزند، هر چند وقت یکبار باید سُر بخورم و پاهایم هوا برود. تمام نوکرها از اطرافش پراکنده شدهاند، بهخصوص پس از این که شایع شد یکی از این نوکرها – که در عنفوان جوانی هم بود – در اثر افراط در نظافت، جان سپرده است. اما جنونهای بسیاری وجود دارد که جز صاحبش، کسی از آن رنج نمیبرد. مثلاً تو مردی را میبینی که مانند کشتیگیران رومانیایی چهارشانه است اما به جنون ترس از تاریکی مبتلاست و دیگری از جنون ترس از ساختمانهای مرتفع رنج میبرد. همسایهای داشتیم که برای حفظ شخصیتش، تمام عمرش به این گذشت که این طرف و آن طرف شکایت کند و برای اعادهی حیثیت خود غرامت بگیرد. اکثر زنها به جنون ترس از اماکن بسته دچارند. حالا باید وضعیت خانهای را تصور کنیم که چنین زنی با مردی ازدواج میکند که از اماکن سرباز رنج میبرد و به این نوع دیوانگی مبتلاست. باز چنین زنی نسبت به زنی که با مرد مبتلا به «پیرومانیا» ازدواج کرده، خوشبختتر است. این مرد ممکن است در بستر زنش آتش برافروزد، بدون این که بخواهد او را اذیت و یا کباب کند! بلکه فقط به خاطر هوس و احساس شادی فراوانی است که از برافروختن آتش میبرد. گوش بده کامل! من خودم هم حتماً از نوعی جنون رنج میبرم؛ مثل همسر تو یا همسر خودم و مثل همهی ...» ساکت شدم تا از کامل بپرسم: «چرا تو حرف نمیزنی؟» - من گوش میدهم. - بهطور دقیق من نمیدانم به چه جنونی مبتلا هستم اما همسرم معتقد است که من جنون خودبزرگبینی دارم؛ چون قبول نمیکنم پس از فرار نوکرها از شر او، در کنارش کف آشپزخانه را دستمال بکشم. یک روز به من دستور داد آن قدر دستشویی آشپزخانه را با مایع ظرفشویی دستمال بکشم تا تصویر خودم را در کف آن ببینم. من هم آن قدر این کار را انجام دادم که از پا درآمدم. بالاخره برگشتم و به او گفتم: آینههای زیادی در منزل داریم که میتوانیم تصویر خودمان را در آنها ببینیم و از آشپزخانه زدم بیرون. به او پیشنهاد کردم که آینهای در کف دستشویی آشپزخانه کار بگذاریم که به جای برق انداختن، تصویرهایمان را توی آن ببینیم. زنم زد زیر گریه و برای شانسش ناله سر داد؛ زیرا گرفتار شوهری شده که به جنون خودبزرگبینی مبتلاست و از دستمال کشیدن آشپزخانه شانه خالی میکند. حالا اگر در این که من به مالیخولیای بزرگبینی دچار باشم شک داشته باشم، در اصل این که به نوعی دیوانگی دچارم، هیچ شکی ندارم. همهی آدمها به نوعی از جنون گرفتارند. مثلاً به دکتر «یسری» نگاه کن! ... کسی را از لحاظ عقلی و توازن روحی در حد او دیدهای؟ با این همه، او با دیدن رنگ سرخ تعادل روحیاش را از دست میدهد و دچار گرفتگی حاد و افسردگی شدید میگردد. همسرش «سهیله» چه کارهای مهمی که برای شوهرش نکرد، هر چه رنگ سرخ – با درجههای متفاوتش – در خانه بود از بین برد. حتی از سرخ کردن لبهایش - که هیچ زنی از آن بینیاز نیست – بهدلیل شوهرش چشم پوشید و فداکاری به خرج داد.» حس کردم خیلی حرف زدهام. به دلیل همین ساکت شدم تا از او بپرسم: «چرا حرف نمیزنی؟» - من گوش میدهم. *** مشکل «کامل» به این آسانی قابل حل نبود. با همهی اختلافات فکری و فرهنگی، هم او «وجدان» را دوست داشت و هم وجدان او را. کامل، فارغ التحصیل ادبیات انگلیسی و همسرش فارغ التحصیل دانشکدهی علوم و حشرهشناس بود! وجدان بهدلیل رشتهی علمیاش کامل را دوست نداشت بلکه چون کامل او را به جهانی از گلهای رویایی وارد میکرد که پیش از آن وارد چنین دنیایی نشده بود. در گوشش اشعار «بایرون»، «جانکیتز» و «شیلر» را بهعنوان شعرهای خودش میخواند. وجدان، شیفتهی رمانتیک و شیوهی منحصر به فرد مهرورزی کامل بود ... تا این که یکی از شبهای پس از ماه عسل، زن و شوهر در ایوان ویلا نشسته بودند و اطراف آنها باغی بود که از بوی خوش شب بهاریاش تنفس میکردند. کامل در کنار وجدان، اشعاری از شاعران یونان قدیم را زمزمه میکرد: محبوب من! اگر عشقت را برای من خالص کنی و من نیز عشقم را برایت خالص کنم به همین زودی اسب سپیدی آشکار خواهد شد که دو بال دارد اسبی میآید و با هم سوار بر آن میشویم تا رهسپار افقهای خوشبختی - که عمرش به درازای عمر زمان است – شویم.» چشمان وجدان بسته بود و سرش را روی شانهی کامل تکیه داده بود. وجدان زمزمه کرد: «اسب سپید آمد؟» - چند لحظهی دیگر میآید.
رشته از دست کامل خارج شد؛ او پیش از این وجدان را در چنین خوشبختی کودکانه و رویایی ندیده بود که اینک انتظار آمدن اسب سپید دارای دو بال را بکشد. منتظر چنین چیزی نبود. بهخوبی میدانست که وجدان از دروغ متنفر است. نمیتوانست عقبنشینی کند زیرا لحظات شیرین وجدان – که فراوان هم نبود – تباه میشد. تازه، جرئت چنین کاری را نیز در خود نمیدید ... در دلش به شاعر یونانی و اسب و الاغش لعنت فرستاد. چون هوا سرد بود و شب به صبح نزدیک میشد، به وجدان تأکید کرد که اسب حتماً فردا شب میآید. فردای آن روز، وجدان مشتاقانه منتظر آمدن شب بود. خودش را در لباس سپید فرشتهگونهای، آمادهی استقبال از اسب کرد. در حالی که کنار کامل بود، برگهای درختان اطراف ویلا به حرکت درآمدند و اسب سپید سرش را از لابهلای شاخهها بیرون آورد. و وجدان مانند افسونشدگان فریاد کشید: «اسب سپید ...» در میان این رویای افسانهای هیجانبرانگیز، زنگ منزل به صدا درآمد؛ کامل فوری رفت و گاریچی را دید که بقیهی پولش را از انجام این نمایش طلب میکرد. کامل سعی کرد صدایش را حتی الامکان پایین بیاورد تا به گاریچی بگوید فردا او را میبیند. بعد بهآرامی گاریچی را بیرون راند و در را بست در حالی که وجدان کنار کامل آرمیده بود و خود را مهیای اسبسواری میکرد، گاریچی ویلا را دور زد و از نردهها بالا رفت و بر اسب سوار شد و با صدای نخراشیدهای که آرامش شب را برهم میزد، کامل را تهدید کرد و ترسانید. دست کامل رو شد. وجدان خیلی گریست و احساس راحتی و همدلی کرد. جراحتی را که گاریچی روی پیشانی کامل وارد کرده بود، میدید. *** شش سال از آن شب گذشت. با این که کامل احساس نکرد نیازی به ارائهی دلیلی بر عشق به وجدان داشته باشد؛ اما همان زخمی که گاریچی زده بود، زخمی بود در دل وجدان. وجدان همچنان عقدهی اسب سپید داشت و کامل در هر حرفی که میزد یا خبری که نقل میکرد متهم به دروغگویی میشد. به دلیل همین کامل فهمید که باید به سکوت پناهنده شود. هرگاه از او میپرسیدند چرا حرف نمیزنی؟ میگفت: «دارم گوش میکنم.» در این وضعیت بود که آخرین غائله، خانه را از پایبست ویران کرد؛ وجدان در جیب ژاکت کامل، گل خشکشدهای را پیدا کرد که کامل نتوانست توضیح دهد آن را از کجا آورده است. *** حرفهایم با کامل دربارهی شیوع جنونهای جزیی، ادامه پیدا کرد. به او گفتم: «تو باید با همسرت – که به بیماری تنفر از دروغ مبتلاست – همکاری کنی؛ همان طور که سهیله و همسرش یسری – که به بیماری جنون رنگ سرخ مبتلاست – همکاری میکنند.» کامل گفت: «گوش میدهم» سر و کلهی یسری پیدا شد. فوری فندک سرخرنگ را پنهان کردم. در حالی که کامل ساکت بود، مسئلهی گل سرخ خشکشدهای را که وجدان در ژاکت کامل پیدا کرد، برای یسری شرح دادم. یسری اندکی فکر کرد و بعد از کامل پرسید: «چه کسی میتواند ثابت کند که حرف وجدان بیش از یک تهمت نیست؟ مخصوصاً این که او گل را در زمانی که تو نبودی پیدا کرد.» کامل گفت: «من گوش میدهم.» یسری دوباره پرسید: «چه کسی به او این حق را داد که لباست را تفتیش کند؟» کامل گفت: «من گوش میدهم.» فهمیدم که «من گوش میدهم» در کامل، پس از حادثهی یافتن گل خشک در ژاکتش، تشدید شده و او در مرحلهی عبور از بحران روانی دردناکی است. وقتی این موضوع را به وجدان گفتم، آن را جدی نگرفت؛ اما زمانی به مهم بودن قضیه پی برد که گوشی تلفن را از اتاقش برداشت و به استراق سمع پرداخت. پس از آن که کامل – که در اتاق نشیمن بود – از شریکش «سامی» شمارهی تلفن خواست، قبل از خواستن شماره به سامی گفت: «من گوش میدهم.» سامی گفت: «کامل! چرا برای عقد قرارداد با فرانسویها نیامدی؟» کامل پاسخ داد: «من گوش میدهم.» سامی فریاد زد: «خدا لعنتت کند، چی را گوش میدهی؟» کامل پاسخ داد: «من گوش میدهم.» زبانهی عشق در دل وجدان شعلهور شد و اعلام کرد که موضوع گل خشک در ژاکتش را بخشیده است ... و کامل با سلامتی از بحران «من گوش میدهم» خارج شد. بهبودی یافت و شروع به حرف زدن کرد. زمانی که موضع وجدان در برابر کامل نرم شد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «عشق شدت تخیل است و تخیل خیلی در آن وجود دارد. هر دختری در رویایش چهرهی سواری را ترسیم میکند که به زودی سوار بر اسب سپید میآید تا او را با خود ببرد این، تصویری است رمانتیکی که حقیقت ندارد. اگر این جوان بیاید و دختر را سوار بر اسب سپید، برباید، کارش آدمربایی محسوب شده، محکوم به اعدام میگردد. حس کردم وجدان دارد قانع میشود ادامه دادم: «اصلاً نباید واژهی دروغ را بر سخن عاشقان و شیفتگان پیاده کنیم؛ در این صورت، عشق جادوی خود را از دست خواهد داد ... سرکار خانم! به من بگو وقتی عاشق به معشوق میگوید: «چشمانم را بخواه ...» یعنی چه؟ ما در حرفهای عاشقانه و توصیف معشوق همواره مبالغه میکنیم ... در اثر بینظیر «توفیق حکیم» به نام «یادداشتهای یک مأمور در روستا»، میبینیم که «عصفور» پیرمرد، ترانهای عامیانه را تکرار میکند که میگوید: «مژگان چشم یار، دو جریب زمین را میپوشاند»، منظور کدام مژگان است؟ تردیدی نیست که در این جا ما با شکل تشریحی کمیابی از مژگان روبهرو هستیم؛ مژگانی که به بیشتر از بیست کلفت احتیاج دارد تا هر روز صبح اثر خواب را از آن بشویند. همچنین چند جعبه صابون آرایش و چند منبع آب احتیاج است تا هر روز این کار انجام شود؟» احساس کردم وجدان قانع شده است. در حالی که لبخند میزد، مدتی فکر کرد و بعد پیش از آن که مرا قسم بدهد تا رازش را فاش نکنم، اندکی مردد شد. آن وقت اعتراف کرد در غائلهی گل خشک در ژاکت کامل، کامل تقصیری ندارد و او تمام این داستان را از پیش خود ساخت. - چرا وجدان؟ - تا ببینم وقتی بیگناه است چه عکس العملی نشان میدهد. اما آن چه مرا عصبانی کرد این بود که او به محض شنیدن اتهام من، خودش را گناهکار جلوه داد؛ در نتیجه یقین کردم که یک بار زنی به او گلی بخشیده است و به دلیل همین، در مقابلم دست و پایش را گم کرد. به هر حال، من الان – به گونهای علمی – در جستوجوی راههای شناخت راستگویی و دروغگویی برمیآیم. به دلیل جنون نظافت همسرم، مدتی نه چندان کوتاه، از کامل و وجدان خبری نداشتم. همسرم سوسک کوچکی را کشف کرده بود؛ در نتیجه چنین مصلحت دید که از شرکت سمپاشی بخواهد خانه را سمپاشی کند. همسرم تصمیم گرفت سوسک را در قوطی مخصوصی زنده نگهداری کند و مرا عهدهدار آب و غذا دادن به این سوسک کرد تا آن را به جلسهی دادگاه تحویل دهیم! ... از طرفی دیگر، صاحبخانه مدعی شد یکی از موزاییکها بر اثر کثرت نظافت ساییده شده و همسایهی طبقهی پایین را بهخوبی میبینیم! زمانی که وجدان و کامل، دوستان را به مناسبت جشن تولد کامل دعوت کردند، من و همسرم جزء اولین مهمانهایی بودیم که وارد منزلشان شدیم. هنوز کامل از کار مهمی که در بیرون داشت به خانه نیامده بود که دیدم همه چیز تغییر بسیار کرده است. به نظر میرسید وجدان خوشبخت و شاد است؛ انگار از جنون تنفر از دروغ، رها شده بود. - چی شده؟... زنها با هم حرف میزدند. گوش خواباندم. وجدان گفت: «دلم میخواست برای کشف دروغ دستگاه «پولیگراف» میخریدم - که آن را در رابطه با تبهکاران بهکار میگیرند - تا نبض کامل و فشار خون و تنفس و واکنش پوستش را نسبت به فرکانسهای برق میسنجیدم؛ اما متأسفانه، دستگاه گران بود؛ در عین حال راهاندازی آن نیز نیاز به افراد متخصص داشت. به دلیل همین مجبور شدم برای کشف دروغ، از راهی جزیی که در هندوستان و دانمارک رایج است، استفاده کنم. آنان به زور از متهم میخواهند تا با زبانش قطعهای آهن داغ را بلیسد. اگر زبانش سوخت، معلوم میشود دروغگو است؛ چرا که ترس باعث کاهش شدید آب دهان میشود و زبان خشک نیز خیلی زود میسوزد.» بدنم لرزید. تصور کردم زبان کامل بدبخت چه شکلی شده است و بعد به دلیل وضعیت خودم خدا را شکر کردم. وجدان به حرف زدن خود ادامه داد: «اما پشیمان شدم از آهن استفاده کنم. چون گرم کردن آن وقت میخواست و معقول نبود مدتی که کامل حرف میزد بیست بار آهن را داغ میکردم؛ به دلیل همین، از شیوهی دیگری کمک گرفتم که در قرون وسطا در اروپا از آن استفاده میشد. و آن این که دهان شخص را پر از مقداری برنج خشک میکردند، اگر شخص نمیتوانست به دلیل کمبود آب دهان آن را قورت بدهد، میفهمیدند دروغگوست.» سیلی از سؤال از طرف زنها به طرف او سرازیر شد که چه مقدار برنج برای پر شدن دهان لازم است؟ - نصف فنجان برنج خشک. وجدان ادامه داد: «اما این روزها، حمل برنج در مجالس کار دشواری است؛ به دلیل همین، به این اکتفا میکنم که کامل زبانش را از دهان بیرون بیاورد تا ببینم خشک است یا مرطوب. دیگر در این کار چیرهدست شدم، با یک نگاه همه چیز را میفهمم.» وقتی کامل وارد شد، برخاستم تا با او روبوسی کنم. با شور و شوق به او سلام کردم و به دلیل جشن تولدش به او تبریک گفتم. با مهربانی پاسخ سلامم را داد و بعد زبانش را تا آخر از دهان در آورد! آن وقت جواب تبریکاتم را داد و باز زبانش را تا به آخر درآورد. و وقتی از او پرسیدم آیا صبح که برای کاری رفته بود، موفق شد یا نه؟، پاسخ داد: «فردا صبح قرارداد را امضا میکنیم.» و بعد زبانش را تا آخر درآورد. کامل بهطور اتوماتیک عادت کرده بود که حرف بزند و بعد زبانش را تا آخر از دهان بیرون بیاورد. این فکر به خاطرم رسید که بالاخره کامل جزء سگها میشود چون زبانش بیشتر بیرون دهانش بود تا درون آن. در حالی که با خاطراتم سیر میکردم، متوجه شدم یکی از خانمها دامن قرمز پوشیده است. «دکتر یسری چهطور با این وضع روبهرو میشود؟» از راه حل این مشکل پرسیدم، گفتند نمیآید. - چرا؟ - بیچاره سهیله همسرش، به جنون تنفر از رنگ سرخ مبتلا شد. - این زن که عاقل بود، چرا این جور شد؟ - دستمالی در جیب یسری پیدا کرد که همه جایش از پاک کردن رژلب سرخ شده بود!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |