تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,345 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
ولادت امام موسی کاظم(ع)/7 صفر | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 239، بهمن 1390 | ||
نویسنده | ||
طه تهامی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
رهنمود ما مفتخریم که ائمهی معصومین(ع) ما در راه تعالی دین اسلام و در راه پیاده کردن قرآن و تشکیل حکومت عدل، در حبس و تبعید به سر بردهاند. امام خمینی(ره) عطر یادها حضرت امام موسی کاظم(ع) امام هفتم شیعیان، در محلی به نام «اَبْواء» در بین مکه و مدینه که محل دفن حضرت آمنه(س) است، از مادری به نام «حمیده» زاده شد. «ابو الحسن»، «ابو ابراهیم» و «ابو علی»، کنیههای آن حضرت و همچنین «کاظم» و «عبد صالح» از القاب آن امام است. آن امام در زمان حکومت «منصور»، «مهدی»، «هادی» و «هارون عباسی» زندگی میکرده است. شیخ مفید(ره) برای امام موسی(ع) نوزده پسر و هجده دختر ذکر کرده است. در زمان حیات امام کاظم(ع) شرایط برای مبارزهی منفی و قیام علمی و ارشاد مردم، آماده بود، به این جهت، امام، فعالیت خود را در دو جبهه آغاز فرمود: مبارزهی منفی و عدم تسلیم در برابر طاغوت و نیر متنفر کردن مردم از دستگاه ظلم و جور عباسی. ایشان دنبالهی کار پدر بزرگوار خود را گرفت و حوزهی علمی تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت. آن امام همام نه تنها از نظر علمی، تمام دانشمندان و رجال علمی آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضایل اخلاقی و صفات برجستهی انسانی نیز زبانزد خاص و عام بود؛ بهطوری که تمام دانشمندانی که با زندگی پرافتخار آن حضرت آشنایی دارند در برابر عظمت شخصیّت اخلاقی وی، سر تعظیم فرود آوردهاند. کوچههای آسمان اتاق خیلی ساده بود. در آن فقط یک زیرانداز و یک ظرف آب دیده میشد. پردهای کلفت هم جلوی در آویزان بود. همه ساکت نشسته بودند و گوش میکردند. امام صادق(ع) برای شاگردانش سخن میگفت. کودکی پنجساله هم در کنار امام نشسته بود. منصور، نگاهی به صَفْوان کرد. او نمیتوانست از این سؤال بگذرد. ولی چه باید میگفت؟ روی پرسیدن آن را نداشت. چه طور میتوانست به خود اجازه دهد دربارهی مرگ امام بپرسد. اما وظیفهاش پس از درگذشت امام چه میشد؟ آیا نباید میدانست؟ آب دهانش خشک شده بود. میدانست پرسیدن این سؤال بیادبی است. انگار هیچ صدایی را نمیشنید. قلبش بهتندی میزد. آب دهانش را قورت داد. دوباره به چهرهی امام نگاه کرد. مهربانیِ صورت امام به او جرئت داد. امام سخن خود را قطع کرد. در چشمان او نگریست و لبخند زد. منصور فرصت را مناسب دید. کمی به طرف جلو خم شد. با شرم گفت: «پدر و مادرم فدایت شود! مرگ سراغ هر انسانی میرود...» سخنش را قطع کرد. امام دوباره به منصور لبخند زد و سر تکان داد. او سخنش را ادامه داد: «... قربانت شوم! اگر... اگر چنین شد، امام پس از شما کیست؟» سپس زیرچشمی به اطرافیان نگاهی انداخت. پرسیدن این سؤال خیلی سخت بود اما بالأخره پرسید. گویی امام منتظر شنیدن آن بود. لبخند امام پررنگتر شد. منصور از این لبخند، کمی آرام گرفت. امام دستش را بر شانهی کودک کنار خود گذاشت. تقریباً او را بغل کرد. فرمود: «وقتی مرگ به سراغم آمد این کودک امام شماست». کودک نگاهی مهربان به پدر کرد و خندید. امام دستش را از روی شانهی کودک برداشت و بر سر او کشید. آن کودک، امام کاظم(ع) بود. همه با مهربانی به کودک نگاه میکردند. او چهرهی دلنشینی داشت. حاضران خوشحال بودند. معلوم شد این سؤال در ذهن همه بوده است. منصور، دیگر احساس پشیمانی نداشت. دوستش صفوان دست بر زانوی منصور گذاشت. منصور او را نگریست. هر دو به هم لبخند زدند. حالا خیال همه راحت شده بود. آنها امام بعدی خود را هم میشناختند. کودک برخاست. داخل حیاط خانه رفت. امام صادق(ع) مقداری برای حاضران سخن گفت. سخنان امام پایان یافت. اندکی سکوت حاکم شد. صفوان به نمایندگی از همه اجازهی رفتن خواست. امام آنها را دعا کرد و برخاست. همه بلند شدند. امام به طرف در رفت. وارد حیاط خانه شد. حاضران نیز به دنبال ایشان حرکت کردند. امام کاظم(ع) در حیاط خانه بازی میکرد. او چوبی در دست داشت. آن را مانند عصا در دست گرفته بود. بزغالهای روبهروی او نشسته بود. امام کاظم(ع) با بزغاله سخن میگفت. همه ساکت شدند تا سخنان او را بهتر بشنوند. او نوک چوب خود را بر زمین میزد و به بزغاله میگفت: «زود باش! باید به خدایی که تو را آفریده سجده کنی!» همه خندیدند. اگر چه او بازی میکرد اما حتی در بازی هم خدا را فراموش نمیکرد. امام صادق(ع) لبخند زد. دستانش را گشود. به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت. صورت و پیشانی او را بوسید. همه جلو آمدند. به امام بعدی خویش تعظیم نمودند. یکیک جلو آمدند و دست او را بوسیدند. همه خوشحال بودند. خوشحالی آنان از این بود که پاسخ بزرگترین سؤال خود را گرفته بودند. اندکی گذشت. آنان از تماشای امام کاظم(ع) سیر نمیشدند. صفوان اجازهی خداحافظی خواست. امام، کودک خود را بر زمین گذاشت و آنها را بدرقه نمود. آنها از خانه بیرون آمدند در حالی که دلشاد بودند.1 در محضر نور بر مرکب سخن «هارون الرشید»، امام کاظم(ع) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. «نُفَیع» پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روى او گذشت و با شکوه و جلالى ویژه به درون رفت. نفیع از «عبد العزیز بن عمر» که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبد العزیز گفت: «او فرزند بزرگوار على بن ابى طالب از آل محمد(ص) است. او موسى بن جعفر(ع) است». نفیع که از دشمنى بنىعباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز کینهی آنان را به دل داشت، گفت: «گروهى بدبختتر از اینان (عباسیان) ندیدهام؛ چرا آنان به کسى که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد این قدر احترام مىگذارند؟ هماینک این جا منتظر مىشوم تا او برگردد تا با برخوردى کوبنده، شخصیتش را درهم بکوبم». عبد العزیز با دیدن سخنان کینهتوزانهی نفیع نسبت به امام، گفت: «بدان که اینان خاندانى هستند که هر کس بخواهد با سخن به سوى آنها بتازد، خود پشیمان مىشود و داغ خجالت و شرمسارى بر جبین خویش تا پایان عمر مىزند.» اندکى گذشت و امام از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهرهاى مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آى! تو که هستى؟» امام از بالاى اسب نگاهى عاقل اندر سفیه کرد و بااطمینان فرمود: «اگر نَسَبم را مىخواهى، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیحالله و پور ابراهیم خلیلالله هستم. اگر مىخواهى بدانى اهل کجا هستم، اهل همان مکانى که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همهی مسلمانان واجب کرده است. اگر مىخواهى شهرتم را بدانى، از خاندانى هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده و اما اگر از روى فخرفروشى سؤال کردى، به خدا سوگند! مشرکان قبیلهی من راضى نشدند، مسلمانان قبیلهی تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر گفتند: "اى محمد! آنان که از قبیلهی خویش، همشأن و هممرتبهی ما هستند، نزد ما بفرست." اکنون نیز از جلوى اسب من کنار برو و افسارش را رها کن!» نفیع که همهی شخصیت و غرور خود را در طوفان سهمگین کلام امام بر باد رفته مىدید، در حالى که دستش مىلرزید و چهرهاش از شرمندگى سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کنارى رفت. عبد العزیز با پوزخندى زهرناک به شانهی نفیع زد و گفت: « به تو نگفتم که با او توان رویارویى ندارى!»2 درسى بزرگ در شهرى که امام در آن زندگى مىکرد مردى طرفدار خلفا مىزیست که نسبت به امام بغض عجیبى داشت. او هر گاه امام کاظم(ع) را مىدید زبان به دشنام مىگشود. حتى گاهى به امیرالمؤمنین على(ع)، نیز ناسزا مىگفت. روزى امام به همراه یاران خویش از کنار مزرعهی او مىگذشتند. او مثل همیشه، ناسزا مىداد. یاران امام برآشفتند و از امام خواستند تا آن مرد بدزبان را مورد تعرض قرار دهند. امام بهشدت با این کار مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کارى بازداشت. روزى به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعهاش ملاقات کند، ولى مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نمىداشت و به محض دیدن امام، ناسزا مىگفت. امام نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنامهاى خود افزود. امام با خوشرویى به او فرمود: «هزینهی کشت این مزرعه چه قدر شده است؟» مرد با طعنه پاسخ داد: «یک صد دینار» امام پرسید: «امید دارى چه اندازه از آن سود ببرى و برداشت کنى؟» مرد با گستاخى و طعنه پاسخ داد: «من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود». امام پرسش خود را تکرار کرد: «من نگفتم چه سودى به تو خواهد رسید بلکه پرسیدم تو امید دارى چه قدر سود عایدت شود؟» او که از پرسشهاى امام گیج شده بود پاسخ داد: «فکر مىکنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم.» در این هنگام، امام کیسهاى حاوی سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: «این را بگیر و کشت و زرعت نیز براى خودت باشد. امید دارم پروردگار آن چه را امید دارى از کشت و کارت سود ببرى، عاید تو سازد.» و مرد سرافکنده و بهتزده، کیسهی سکههاى زر را از امام گرفت و پیشانى امام را بوسید و از رفتار زشت خود پوزش خواست. امام با بزرگوارى اشتباه او را بخشید. چند روزى گذشت، تا این که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامى که نگاهش به امام کاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار مىداند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسى قرار دهد.» سخن او موجب تعجب یاران امام شد. مىخواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رویهی او شده است. از او پرسیدند: «چه شده؟ تو که پیشتر، غیر از این مىگفتى؟» مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: «درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز چیز دیگرى نمىگویم.» آنگاه دست به دعا برداشت و براى امام دعا کرد. مرد از مسجد خارج شد و امام نیز به سوى منزل خویش به راه افتاد. در بین راه، رو به دوستان خود کرد و فرمود: «حال بگویید کدام یک از این دو راه بهتر بود؛ آن چه شما مىخواستید یا آن چه من انجام دادم! مشکل او را با آن مقدار پول که مىدانید، حل کردم و بهوسیلهی آن، خود را از شر او آسوده ساختم.»3 آراستگى و پیراستگى خدمت امام کاظم(ع) رسید و با ایشان سلام و احوالپرسى کرد. خوب در چهرهی امام نگاه کرد و دید امام، علىرغم سن بالاى خود، محاسن خود را با خضاب سیاه، آراسته و آن را رنگ کرده است. به گونهاى که چهرهی امام بسیار جوانتر شده بود. از امام پرسید: «فدایت شوم، آیا محاسن خود را خضاب نمودهاید؟» امام پاسخ داد: «آرى! زیرا آراستگى نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگى ظاهرى موجب افزایش حفظ عفت زنان و پاکدامنى همسران مىشود. زنانى بودند که به سبب عدم آراستگى همسران خود، به فساد و گناه و تباهى راه یافتند.»4 ارزش کمک به مظلوم از دوستداران امام کاظم(ع) بود، ولى با دستگاه هارون الرشید نیز ارتباط داشت. روزى امام او را دید و از او پرسید: «اى "زیاد بن ابى سلمه" شنیدهام تو براى هارون الرشید کار مىکنى و با آنان همکارى دارى؟!» گفت: «بله سرورم!» امام پرسید: «چرا؟» عرض کرد: «مولاى من! من تهیدستى آبرومندم. مجبورم براى تأمین نیازهاى خانوادهام کار کنم.» امام با چهرهاى عبوس گفت: «اما اگر من از بلندى بیفتم و قطعهقطعه شوم، برایم بهتر است که عهدهدار کارى از کارهاى ظالمان شوم یا گامى بر روى فرشهاى آنان گذارم مگر در یک صورت. مىدانى آن در چه صورتى است؟» گفت: «نه فدایت شوم!» امام گفت: «من هرگز با آنان همکارى نمىکنم مگر آن که یا غمى را از دل مؤمنى با حل مشکلش بردارم یا با پرداختن قرض او، ناراحتى را از چهرهاش بزدایم. اى زیاد! بدان پروردگار کمترین کارى که با یاوران ظالمان انجام مىدهد این است که آنان را در تابوتى از آتش قرار مىدهد تا روز حساب باز رسد. اى زیاد! هر گاه عهدهدار شغلى از شغلهاى این ظالمان شدى، به برادرانت نیکى کن و به آنان کمک کن تا کفارهی این کارت باشد. وقتى قدرتى به دست آوردى بدان خداى تو نیز در روز قیامت قدرت دارد و بدان که نیکىهاى تو مىگذرد و ممکن است دیگران آن را فراموش کنند ولى در نزد خدا و براى روز قیامت تو باقى خواهد ماند!»5 کفارهی خدمت به ظالم «على بن یقطین» بارها نزد مولاى خود امام کاظم(ع) آمده بود تا همکارى خود را با دستگاه حکومتى قطع کند، ولى امام به او اجازه نمىداد، زیرا مىدانست که او از دوستدارن راستین اهل بیت پیامبر اکرم(ص) است. بار دیگر خدمت امام خویش آمد در حالى که جانش از دیدار امام به لب آمده بود. از امام اجازه خواست که دیگر به دربار هارون الرشید نرود و استعفا بدهد. امام با مهربانى به او فرمود: «این کار را مکن! ما به تو علاقه داریم. اشتغال تو در دربار خلیفه، وسیلهی آسایش برادران دینى توست. امید است که خداوند ناراحتىها را بهوسیلهی تو برطرف کند و آتش دشمنى و توطئهی آنان را خاموش سازد.» او که نمىخواست سخن امام را قطع کند، سراپا گوش شده بود. امام به او فرمود: «اى على بن یقطین! بدان که کفارهی خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چیزى را براى من ضمانت کن، من در مقابل سه چیز را ضمانت مىکنم. تو قول بده که هر وقت یکى از مؤمنان به تو مراجعه کرد، هر حاجتى داشت برطرف کنى و حق او را بستانى و با احترام با او برخورد کنى، من نیز ضمانت مىکنم که هیچ وقت زندانى نشوى، هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوى و هیچ وقت به فقر و تنگدستى گرفتار نیایى. بدان هر کس حق مظلومى را بگیرد و دل او را شاد کند اول خدا، دوم پیامبر خدا(ص) و سوم همهی ما امامان را خشنود کرده است.»6 خورشید گیتىفروز دانش دانشمند بزرگ مسیحیان بود. «بریهه» نام داشت و مسیحیان به سبب وجود او، بر خود مىبالیدند، ولى به تازگى در کارش، زمزمههایى نیز از مردم شنیده مىشد. چندى بود که او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جستوجوى رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشى خسته نمىشد. گهگاه با مسلمانان دربارهی پرسشهایى که در ذهنش ایجاد مىشد بحث مىکرد، ولى هنوز فکر مىکرد به هدف خود دست نیافته است و آن چه را مىخواهد بایستى جاى دیگر جستوجو کند. روزى از روى اتفاق، شیعیان، او را به یکى از شاگردان امام صادق(ع) به نام «هشام بن حکم» که استادى چیرهدست در مباحث اعتقادى بود معرفى کردند. هشام در کوفه مغازه داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحى خود به مغازهی او رفت. هشام در مغازهی خود به چند نفر قرآن یاد مىداد. وارد مغازهی او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بیان کرد. بریهه گفت: «من با بسیارى از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره کردهام اما به نتیجهاى نرسیدهام. اکنون آمدهام تا دربارهی مسائل اعتقادى با تو گفتوگو کنم». هشام با رویى گشاده گفت: «اگر آمدهاید و از من معجزات مسیح(ع) را مىخواهید باید بگویم من قدرتى بر انجام آن ندارم.» شوخطبعى هشام آغاز خوبى براى شروع گفتوگو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسشهاى خود را دربارهی حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آن چه در توان داشت براى او بیان کرد. پس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش دربارهی مسیحیت از بریهه پرسید ولى بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانعکنندهاى به آنها بدهد. فردا دوباره به مغازهی هشام رفت، ولى این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: «آیا تو با این همه دانایى و برازندگى استادى هم دارى؟» هشام پاسخ داد: «البته که دارم!» بریهه پرسید: «او کیست و کجا زندگى مىکند؟ شغلش چیست؟» هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگیهاى اخلاقى و منحصر به فرد امام صادق(ع) را براى او گفت. او از نسب امام، بخشش او، دانش او، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت. پس به او نزدیک شد و گفت: «اى بریهه! پروردگار هر حجتى را که بر مردم گذشته آشکار کرده است بر مردمى که پس از آنها آمدند نیز آشکار مىسازد و زمین خدا هیچ گاه از وجود حجت خالى نمىشود». بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آن چه را که مىشنید به خاطر مىسپرد. او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت، ولى این بار، با رویى گشاده و چهرهاى که آثار شادى و خرسندى در آن پدیدار بود. همسرش را صدا زد و به او گفت که هر چه سریعتر آمادهی سفر به سوى مدینه شود. فرداى آن روز به سوى مدینه حرکت کردند. هشام نیز در این سفر آنان را همراهى کرد. سفر با همهی سختىهایش به شوق دیدن امام آسان مىنمود. سرانجام به مدینه رسیدند و بىدرنگ به خانهی امام صادق(ع) رفتند. پیش از دیدار امام، فرزند ایشان امام کاظم(ع) را دیدند. هشام داستان آشنایى خود با بریهه را براى امام کاظم(ع) تعریف کرد. امام به او فرمود: «تا چه اندازه با کتاب دینت انجیل آشنایى دارى؟» پاسخ داد: «از آن آگاهم.» امام فرمود: «چه قدر اطمینان دارى که معانى آن را درست فهمیدهاى؟» گفت: «بسیار مطمئنم که معناى آن را درست درک کردهام». امام برخى کلمات انجیل را از حفظ براى بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام، زمان و مکان و خستگى سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفتهی کلام امام شد که از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادق(ع) شرفیاب نشده بود که به وسیلهی فرزند او مسلمان شد. آن گاه گفت: «من پنجاه سال است که در جستوجوى فردى آگاه و دانشمندى راستین و استادى فرهیخته مانند شما مىگردم.»7 در کوچهباغ خاطره ماه به تماشا ایستاده، آسمان آغوش گشوده، اقاقیها سرود لبخند میخوانند و زمین سفرهی دل را زیر پای مولودی خجسته گسترده است و همگی به روی او لبخند میزنند. قنداقهی زیبای کودک در دستان محبت پدر جای گرفت و کودک به روی او شکرخندههای محبتفزا میزد. او موسای قوم معرفت بود و آمده بود که چون رعدی در خواب پریشان قبطیانِ دشنه به دست، بتابد و خواب شیرین را چون کابوسی هولناک در دیدهی حزم و خیالشان در پرده کشد، و با ید بیضای خویش، حلقوم هر چه تفرعن و بیداد را بفشارد و ظلم را از گردهی نحیف و زخمخوردهی انسان بر دارد. مشت سامریان را باز کند و ظلم فرعونیان را به دست بادهای نیستی سپارد. آری او میآید و هر چه تاریکی را کنار میزند. ای موسای قبیلهی هاشمیان! قدومت گلباران! گلبرگی از آفتاب پدرم... امام رضا(ع) فرمود: کانَ [الامام الکاظم(ع)] عَقلُهُ لاتُوازی بِهِ العُقُولُ و رُبَّما شاوَرَ الأسوَدَ مِن سُودانِهِ؛ هیچ اندیشهای با اندیشهی او برابری نمیکرد و [با این حال] چه بسا با یکی از خادمان سیاه خود مشورت میکرد.8 زیانکار امام کاظم(ع) فرمود: المَغبونُ مَن غُبِنَ عُمرُهُ ساعَةً؛ زیانکار کسی است که ساعتی از عمرش را زیان کرده باشد.9 دارا و ندار امام کاظم(ع) فرمود: مَن وَلَهَهُ الفَقرُ أبطَرَهُ الغِنی؛ آن که ناداری حیرانش کند، توانگری سرمستش سازد.10 نجات از نابودی امام کاظم(ع) فرمود: قُلِ الحَقَّ و إن کانَ فیهِ هَلاکُکَ فَإنَّ فِیهِ نَجاتُکَ؛ حق را بگو، اگر چه نابودی تو در آن باشد؛ زیرا نجات تو در همان است.11 دروغ امام کاظم(ع) فرمود: إنَّ العاقِلَ لایَکذِبُ و إن کانَ فیهِ هَواهُ؛ خردمند دروغ نمیگوید، اگر چه میل او در آن باشد.12 حرام، بیبرکت است امام کاظم(ع) فرمود: إنَّ الحَرامَ لایُنمی و إن نُمِی لایُبارَکُ فیه؛ مال حرام افزون نمیگردد و اگر هم افزون گردد برکت نمییابد.13
پینوشتها: 1. اصول کافی، ج2، ص83. 2. مناقب آل ابى طالب، ج3، ص431. 3. الارشاد، ج2، ص327. 4. بحار الأنوار، ج72، ص100. 5. بحار الأنوار، ج48، ص172. 6. بحار الأنوار، ج48، ص136. 7. الأصول من الکافى، ج1، ص227. 8. مکارم الأخلاق، ج2، ص99. 9. نزهه الناظر و تنبیه الخاطر، ص123. 10. بحار الأنوار، ج74، ص198. 11. تحف العقول، ص408. 12. همان، ص391. 13. الکافی، ج5، ص125.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 162 |