تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,214 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
هفتمین روز | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1390، شماره 239، بهمن 1390 | ||
نویسنده | ||
مریم عرفانیان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
روسری سیاه را سهگوش تا کردی و بر سر انداختی. دو گوشهی آن را با دو دست زیر گلو گره زدی و جلوی آیینه ایستادی. به چشمهای پفکردهات چشم دوختی؛ هنوز هم بعد از گذشت هفتروز نمیتوانستی اندوه دلت را پنهان کنی. هرگاه به یاد او میافتادی دور از چشم مادر، نگاهت پر از اشک میشد. چشمهای میشیرنگت میسوختند و چهرهی خود را در آینه بهوضوح نمیدیدی. با صدای پیرزن که از وسط حیاط تو را بلند صدا میزد به خود آمدی: «لیلا… لیلاجان، بیا مادر، دیر شد.» یادت آمد که خیلی وقت است او را توی حیاط منتظر گذاشتهای. سرت را تکان دادی و چشمهایت را با دو دست پاک کردی و دوباره به چهرهی میان آینه نگریستی؛ چشمهایت سرخ و مژههای بلند و سیاهرنگت دستهدسته شده بودند. نمیخواستیکه مادر از گریهات باخبر شود. بهطرف آشپزخانه دویدی و آبی به صورتت زدی؛ سردی آب، چهرهات را نوازش داد و احساس کردی سوزش چشمهایت کمی کمتر شده … . چادر سیاهت را از جالباسی برداشتی و تای آن را باز کردی و بر سر انداختی. به حیاط که رسیدی پیرزن همچنان منتظرت ایستاده بود. نگاهی به قد و بالای تو انداخت و گفت: «چرا منو با این پادرد، تو این سرما منتظر میذاری مادر …؟!» پلّههای سنگی را بهتندی زیر پا گذاشتی و دست مادر را در دست گرفتی و جواب دادی: «کلید خونه رو جا گذاشته بودم» و بعد در حالیکه سعی میکردی نگاهت را از چشمهای مادر پیرت بدزدی به سپیدی برفها چشم دوختی که تا انتهای کوچه را پوشانده بود. پیرزن لنگانلنگان و تو با قدمهایی کوتاه طوری که پابهپای او راه بروی، کوچه را پشت سر گذاشتید … . صدای پیرزن در گوشت پیچید: «مادر شیش روزه که رفتیم و پذیرایی کردی. امروز هفتمین روزه… خدا خیرت بده، جای دوری که نمیره. اون هم خیلی به ما کمک میکرد؛ نه تنها به ما، به همهی اهل محل کمک میکرد.» صدای خفهی برفها زیر گامها، سکوت کوچهها را در هم شکست. تو حواست جای دیگری بود و حرفهای مادر را نمیشنیدی، تنها میدیدی لبهایش باز و بسته میشود و چیزی میگوید. نمیتوانستی از فکر او بیرون بیایی؛ از فکر آن روز برفی که توی همین کوچه او را دیده بودی. تو بودی و مادر پیرت که لنگانلنگان از روی لایهی یخ نازکی که آسفالت کوچه را پوشانده بود به سوی خانه میرفتید. با یک دست، دست مادر را گرفته بودی و در دست دیگرت سبدی پلاستیکی پر از انار سرخ بود و در دست دیگر مادرت هم یک بغل نان. هردو آرامآرام پیش میرفتید. نمیدانستی دست مادر را بگیری یا نانهایی را که در دست داشت؟ اگر دست او را رها میکردی، حتماً روی برفهای لغزنده سُرمیخورد و صدمه میدید. نفهمیدی چه شد که برای لحظهای تعادلت را از دست دادی و سبد انار از دستت رها شد. مادر پیرت هم تعادلش را از دست داد و هر دو زمین خوردید. سر را که بلند کردی، نانها را روی برف در گوشهای و انارهای پراکنده را در گوشهی دیگر دیدی. چادر سیاهت را از روی برف سپید جمع کردی. پایین چادرت خیس شده بود. بهسختی از روی زمین یخزده بلند شدی. با یک دست، دست چروکیدهی مادر و با دست دیگر، زیر بغل او را گرفتی و از روی زمین بلندش کردی. وقتی به اطراف چشم گرداندی اوّل چشمهای جوان و مردانهی او را دیدی که روبهرویت ایستاده بود و بعد سبد پر از نان توجهت را جلب کرد که در دستان او جای داشت. او در حالی که لبخندی بر روی لب داشت گفت: «بگذارید کمکتان کنم.» لباسهایش تو را به خود آورد. یادت آمد در آخرین دیدار پدر هم از همان لباسهای خاکیرنگ بر تن داشت. با یک دست چادرت را روی صورت سرخشده از شرم و سرمایت کشیدی و با دست دیگر زیر بغل مادر پیرت را گرفتی و آرام گفتی: «به زحمت میافتید آقا، خونهی ما کمی دوره.» و او در حالی که نانها را از روی برف برمیداشت، جواب داد: «زحمتی نیست» و بعد از آن پابهپای تو و مادرت به راه افتاده بود. به چکمههای سیاهش نگریستی که از پی هم در برف سپید فرو میرفتند و صدای مادرت را شنیدی که یکریز به جان پسر جوان دعا میکرد: «ایشالا که پیر بشی، ایشالا که از جوونیت خیر ببینی، ایشالا که بری کربلا ننه.» و دیگر هیچ چیز نمیشنیدی، حتّی صدای او را… و تنها به این میاندیشیدی که پدرت هم در آخرین دیدار، چکمههایی سیاه بهپا کرده بود؛ آن زمان هفت ساله بودی. یادت آمد که وقتی پدر رفت، برف سرتاسر کوچه را پوشانده بود و گویی هنوز هم صدای خفهی گامهای پدر را روی برفها به گوش داشتی. با صدای آیات قرآنی که از بلندگوهای مسجد در فضا پیچیده بود، به خود آمدی. نگاهت را از روی برفها برداشتی و به حجلهی چراغانیشدهی کنار پلّههای سنگی مسجد چشم دوختی. میان چراغهای زرد و قرمزش، چهرهی پسرجوانی در قاب طلاییرنگ میخندید. نور سرخ و زرد چراغهای اطراف قاب عکس، چهرهی او را تاریک و روشن میکرد و برای لحظهای آخرین دیدارتان از نظرت گذشت. آن روز که او به خانهتان آمده بود. وقتی در را باز کردی، او را دیدی که کاسهی آشی در دست گرفته و منتظر، پشت در ایستاده بود. چادر سفید گلدارت را توی صورت سرخ شده از شرمت کشیدی و به زمین چشم دوختی و تنها صدای او در گوشت پیچید: «آش نذریه لیلاخانم». درحالی که کاسهی آش را به طرفت میگرفت ادامه داد: «به مادرم گفتم که وقتی از جبهه برگشتم میخوام ازدواج کنم. هرچی اصرار کرد که دلت کجا مونده، هیچی نگفتم. فقط گفتم وقتی برگشتم میگم چه کسیرو میخوام. شما هم با مادرتون صحبت کنین.» کاسهی آش را از دستانش گرفتی و بی آن که چیزی بگویی با سکوتت حرفهایش را تأیید کردی. صدای مادر پیرت از توی خانه تو را به خود آورد: «لیلا… لیلا» سر را بلند کردی و برای لحظهای به چشمهای او نگریستی که کاسهی آش را به دستت داده بود و میخواست برگردد. دلت یکباره فرو ریخت. بهتندی سرت را پایین انداختی و آرام گفتی: «ایشالا بهسلامتی برگردین.» ... دهان باز کرد تا جوابی بدهد که دوباره صدای مادرت بلند شد: «لیلا، کیه مادر جون؟» خود را پشت در از نگاه او پنهانکردی و بهطرف حیاط سر برگرداندی و جواب دادی: «هیچی مادر، آش نذری آوردن…» خواستی در را بهآرامی ببندیکه صدای او در وجودت پیچید: «وقتی برگشتم با مادرتون صحبت کنین. شاید یه هفتهی دیگه شاید هم دو هفتهی دیگه برگشتم، تا خدا چی بخواد…» دستهای پیر مادر که در برابر نگاه خیس از اشکت به این سو و آن سو تکان میخورد، تو را به خود آورد: «چی شده مادر… چرا گریه میکنی؟» نگاه از چشمهای او که میان قاب طلایی میخندید، گرفتی و به مادرت نگریستی که مبهوت به تو زل زده بود. سری تکان دادی و گفتی: «چیزی نیست مادرجون، یهکمی سردم شده…» و مادر در حالی که دستت را میگرفت و تو را به طرف مسجد میکشید، ادامه داد: « هوا که خیلی سرد نیست. حتماً سرما خوردی. شاید هم برای جوونی این شهید متأثری. دارم فکر میکنم اگه ازمون پرسیدن: «شما با شهید چه نسبتی دارین؟» چی بگیم؟! مهم نیست. تازه، کی میخواد بپرسه؟! از قدیم گفتن: «عروسی یه صاحب داره و عزا هزار صاحب» مردمی که برای شرکت تو ختم اومدن، از اهل محل و همسایهها هستن. از کسانیکه اون خدابیامرز در زنده بودنش بهشون کمک کرده بود. خدا بیامرزش، پسر بامعرفت و خوبی بود. با شهادتش او جنگ هم تموم شد…» و تو در حالی که پابهپای مادر به طرف مسجد پیش میرفتی و سعی میکردی سرت را به تأیید حرفهای او تکان دهی، زیر لب آرام زمزمه کردی: «آره مهربون بود و عاشق…» و با این فکرها همراه مادرت پلّههای سنگی مسجد را بهآرامی زیر پا گذاشتی… و دوباره بارش برف شروع شد و دانههای ریز برف در گرمای چراغهای زرد و سرخ حجله در تیررس نگاه تو بخار میشدند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 126 |