تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,169 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,092 |
یک رویا | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1391، شماره 242، اردیبهشت 1391 | ||
نویسنده | ||
صدیقه شاهسون | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
هنوز یکی، دو ساعتی تا ظهر مانده بود. آفتاب بیرمق پاییزی بر پهنهی کوههای روبهرو میتابید. دست نقاش هزار رنگ پاییز، بر سر درختان سپیدار کنار رودخانه و بر باغهای بادام دامنهی کوهها، رنگهایی گرم پاشیده بود. پیرزن، آرام بر سکوی جلوی لبهی اتاق جا گرفت. چند تارموی سفیدی را که با حنا رنگ کرده بود، با دستان استخوانی و چروکیدهاش، لای چارقد سفیدش مرتب کرد. نفسی بیرون داد. دردی دیرینه تمام رگ و پی کتفش را رنجاند. آن چه نیرو در توان داشت، به زانوانش فرستاد و یاعلیگویان از جا برخواست. صدای ترق و توروق استخوانش را شنید. کمر راست کرد و داخل اتاق شد. کتری را روی چراغ خوراکپزی گذاشت و گوشهای دراز کشید. نگاهش بهسقف اتاق خیره ماند. تیرهای چوبی را شمرد و چند سال به عقب برگشت. روزهایی را که با آقاصفر، شوهرش گذرانده بود، خوب به یاد داشت. روزگاری که هر دو با شوق این خانه را برای چند فرزند قد و نیمقدشان بنا کرده بودند. خاطرات مثل فیلمی از جلوی نگاهش گذشت. سر برگرداند و به جای خالی او نگریست. به دستانش خیره ماند. دستانی که آن روزها قالی میبافت، برنج میکاشت ... سرپنجههایی که برای بیشتر زنان آبادی قابلگی کرده بود ... اما حالا جز چروک و رعشهای همیشگی چیزی برایش نمانده بود. آه سردی کشید؛ به سردی و سنگینی همهی برفهایی که همان روزها بر سر روستا میبارید. پاییز میرفت و زمستان با تمام تنهاییهای شبهای بلندش برای پیرزن از راه میرسید. پیرزن خودش را از میان مرداب افکارش بیرون کشید. پتو را روی پا انداخت. غرولندکنان با خود گفت: «ای خدا قربون مصلحتت... یه عمری زحمت بکش، بچه بزرگ کن آخرشم تنهایی... کاشکی منم با اون خدا بیامرز، برده بودی... . وای مُردم، امروز انگار این پام بیشتر ذُق میزنه... . مارکده روز بهروز داره جمعیتش بیشتر میشه، اون وقت یه درمونگاه درس حسابی نداره... آخه با این پام برم مزاحم کدومشون بشم، بگم منو ببرین شهر دکتر... وای خدا مُردم!» هنوز آه و نالهاش تمام نشده بود که صدای باز شدن در آهنی حیاط، او را به سکوت کشاند. گوشهایش را تیز کرد. روزهای هفته را با خود مرور کرد. طولی نکشید که چهرهی شاداب و خندان دخترک، با گونههایی گلانداخته از پشت قاب شیشهای در نمایان شد. دخترک در را گشود. - سلام ننهجون. - علیک سلام ننه... گل دخترم... یادم رفته بود که امروز جمعهست تو مییای خونمون. قالی رو تموم کردین ننه؟ دخترک چادر از سر گرفت و به چوب لباسی آویخت. - آره، دیروز تموم شد. خیالت راحت ننهجون، تا یه ماه دیگه که اوسا بیاد برامون یه قالی دیگه بزنه، هر شب میام پیشت. پیرزن پشتش را به بالش سپرد. - میگن اولاد ننه، کدوم اولاد! پنج تاشو دارم... هی اصرار میکنن میگن نوبتی بیا خونمون بمون. یادشون میره هر کی تو خونهی خودش راحتتره ننه. دست خودم نیس... تنها که میمونم میافتم پی دلم و فکرای ناجور میکنم. دخترک لبخند زد. - مگه قرار نبود این هفته پسرعامو مراد بیاد شبا پیشت بمونه؟ لبان تو رفتهی پیرزن بر هم جنبید. - یه شب اومد، صبح اونقده بهونه گرفت و ازم پول خواست که خودم پشیمون شدم. گفتم دیگه نیاد. ولش کن ننه... حالا خدا کنه قالیتونو خوب بخرن. بابات بیچاره امسال میخواد برا داداعلی عروس بیاره، باید یه پولی دستش باشه ننه. تسبیح را توی دستش چرخاند. نگاهش را به دخترک دوخت و چشمانش را ریز کرد. - حالا بلند شو برو کشکارو از تو صندقخونه بیار، تا ظهر برات کلاجوش بار بذارم؛ میدونم که هوس کردی، نه؟... اگه دستام جون داشت برات قیمه تو هاون می-کوفتم، میپختم، ننه. دخترک از جا پرید و ذوقزده گفت: «ننهجون، بگو کشمشهات کجاس. میترسم بعد خوردن کلا جوش سردیمون کنه!» - ای ناقلا... همون جا تو طاقچهس. داری میری ننه اون پماد منم بیار، یه کم بمالم به این وامونده، خیلی اذیتم میکنه. دخترک گره روسری صورتیرنگش را محکم کرد و بهطرف پردهی جلوی در پستو رفت. مکثی کرد و ایستاد. پیرزن متوجه او شد. - چیه؟ چیز دیگهای میخوای ننه؟ دخترک برگشت و روبهروی پیرزن دو زانو نشست. انگشت سبابهاش را که به ضرب کارد قالی بافی دهان باز کرده بود، لای دست دیگر فشرد و مِن و مِنکنان پرسید: «ننه جون... تو خونهی نورعلی... تو خونه نورعلی دارن یه مدرسهی راهنمایی راه میندازن... یه چند باری اومدن در خونهمون دنبال من که برم اسمم رو بنویسم... بابام اجازه نمیده!... میشه به بابام بگین، راضیش کنین؟» - آخه ننه قربونت برم، درس به چه درد دخترا می-خوره... ما که هیچی سواد نداشتیم شوهر کردیم و بچه-داری. شماهام که پنج کلاس درس خوندین باید شوهر کنین و کهنهی بچه بشورین. درس و مدرسه که نشد نون و آب... حالا گیرم من باباتو راضی کردم، بعدش حرفای مردم رو میخوای چی کار کنی؟ - ننه جون مگه یه عمری مامایی مردم رو نکردی، مگه نون و آب نشد... خوب حالا من میرم درسشو میخونم، بعدش دکتر میشم... . به خدا دکترا خیلی بیشتر از ما که قالی میبافیم، پول درمیارن. اون هفته داداعلی رفته بود شهرکرد، دکتر کلی پول ازش گرفته... اگه بابامو راضی کنی بذاره برم، درس میخونم دکتر میشم مجانی پاتو خوب میکنم. تو رو خدا ننهجون باهاش حرف بزن. - لیلا ننه، انگار هواست نیس من چی میگم. میخوای فردا تو مارکده پشت سر بابات حرف در بیارن که دختر علیمراد اختیار سر خود شده میره دنبال این کارا؟ پیرزن وقتی اصرار دخترک را دید، با بیحوصلگی پماد را روی پایش مالید و ادامه داد: «اولاً که تا تو بیای دکتر بشی من هفتا کفن پوسوندم! بعدشم، با این کارات چارتا خواستگاریَم که چند صبای دیگه میان سراغت پر میدی! تو میگی بابات حرف مردمو ول میکنه حرف منو گوش میده؟ خیلی خوب... بهش میگم که دلت میخواد بری... حالا پاشو برو... مگه تو چاشت نمیخوای؟» سر شب بود. چادر ستارهدار شب بر سر کوههای اطراف و آسمان آبادی پهن شده بود. صدای موج انداختن آب رودخانه، گوش سکوت روستا را نوازش میداد. مرغ حق لابهلای بیشهزار آواز سر داده بود. رانندهی مینیبوس پایش را از روی پدال گاز برداشت و زیر نور تیر چراغ برق آرام گرفت. تابلوی رنگ و رو رفتهی خانهی بهداشت روستا از شیشهی جلوی ماشین کاملاً پیدا شد. مرد جوان جستی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت. توی رکاب ایستاد و رو به زن میانسالی که کنار زنش ریحانه نشسته بود، کرد. - زنعامو من میگم بازم خالهبیگم باهامون باشه بهتره... هرچی باشه بیشتر بچههای هم سن منو اون دنیا آورده. ریحانه از درد به خود پیچید و ناله کرد. زن چهره در هم کشید. - ول کن اسماعیل، اگه عجله کنیم میرسیم شهر. خاله-بیگم اگه قابله بود خواهر دستهگل منو نمیفرستاد سینهی قبرستون! - آخه زنعامو اون که مال چند سال پیش بود. تازه ننهم میگفت ربطی به قابله نداشته. اضطراب در چشمان مرد جوان موج میزد. رو به راننده گفت: «قربونت مشغلام، یه دقیقه صبر کن تا من برم دنبال خاله.» زن با عصبانیت گفت: «من اگه بمیرم بچهمو دس این زن نمیدم. اگه زودتر اومده بودی خونه این قد دیر نمیشد.» مرد بیاعتنا به حرف زن باعجله از ماشین پیاده شد و بهسمت خانهی پیرزن دوید. طولی نکشید که صدای مشتهایی که بر دروازهی آهنی حیاط پیرزن نواخته شد، در کوچه پیچید. دخترک در را باز کرد و با تعجب به مشاسماعیل که به نفسنفس افتاده بود، نگریست. - سلام. - علیک سلام. با ننهجونت کار دارم. بگو بیاد. - چی کارش دارین؟ بگین من بهش میگم، پاش درد میکنه. - نه دیر میشه خودم میرم بالا بهش میگم. مرد شتابزده از پلهها بالا رفت. دخترک به دنبالش دوید. پیرزن سنجاق روسریاش را زیر گلو مرتب کرد و سلانه سلانه به طرف در رفت. - کیه ننه؟ علیک سلام مشاسماعیل. چی شده خاله چرا هول کردی؟ مرد نفسی بیرون داد. - ریحانه... ریحانه داره درد میکشه، داریم میبریمش شهر. خیلی وقته درد داره. شما باهامون باشین بهتره. - چرا زودتر نبردینش شهرکرد... از من دیگه گذشته خاله... شرمندهم. - تو رو خدا خالهبیگم. شما باهامون باشین بهتره. نگرانشم. - آخه خاله... مشخدیجه، از بعد مرگ گلنسا با من رو راست نیست، دل خوشی از من نداره... بهتره خودتون زود برسونینش شهر. - تو رو جد آقا سید عجله کنین، ماشین داره بوق می-زنه. من تا اومدم از سر زمین بیام خونه و ماشین پیدا کنم، ریحانه همین طور درد داشته. میترسم بلایی سر بچهمون و خودش بیاد. شما بیاین، زنعامو با من. پیرزن این پا و آن پا کرد. - لیلا ننه برو اون ساک وسیلههای منو تو صندوقخونهس، بیار بده مشاسماعیل... من باهاشون میرم. انگار ریحانه وضع خوبی نداره. دلم یهو شور زد. تو هم چادر سرت کن برو خونهی همسایهمون، خاله مرواری... بدو ننه. دخترک باعجله کیف چرمی مشکیرنگ را از اتاق پشتی آورد و دست مرد داد. چادر سر کرد و مِن مِن کنان پرسید: «ننه جون میشه منو در خونهمون پیاده کنین... میترسم بابام بفهمه شب خونهی همسایه بودم، دعوام کنه!» پیرزن چادر سر کرد. هن و هن کنان دنبال مرد به راه افتاد. - خیلی خوب بیا بریم. لیلا... تو که از بابات میترسی یه امشب خونهی همسایه باشی، اون وقت من چه جوری راضیش کنم بذاره بری شهر درس بخونی؟ جلدی دنبال ما بیا تا بگم در خونهتون پیادت کنن. هر سه باعجله سراشیبی کوچه را پایین رفتند. پیرزن به کمک مرد جوان سوار ماشین شد و کنار دخترک روی صندلی آرام گرفت. مادر ریحانه غرولندکنان شانه-های دخترش را مالید و ریحانه همچنان از درد به خود پیچید. زن سلامی سرد به پیرزن تحویل داد و نگاهش را به بیرون کج کرد. - امان از دست اسماعیل. آخر کار خودشو کرد. حرف زن چون تیشهای به جان پیرزن و خاطرات مرگ نسا افتاد و آنها را نبش قبر کرد. زیر لب آیت الکرسی زمزمه کرد و با لبان چروکیده و تو رفتهاش، به اطراف فوت کرد. اسماعیل رو کرد به مرد میانسال که عینکی بر چشم داشت: - خدا خیرت بده، مشغلام عجله کن. ماشین بهسرعت به راه افتاد. ریحانه چادر به سر کشیده بود و مدام آه و ناله میکرد. پیرزن برای لحظهای درد پایش را فراموش کرد و با نگرانی از جا بلند شد. به طرف صندلی آخر رفت. مادر ریحانه نگاه پر غیضش را به او دوخت: - به اسماعیل گفتم مزاحم شما نشه، عجله کنیم میرسیم شهر. پیرزن دست در هوا چرخاند و به میلهی آهنی وسط مینیبوس چنگ انداخت. - پاشو خدیجهخانوم دس منو بگیر ببر کنار ریحانه، کینههاتو بذار کنار... ان شاءالله که احتیاجش به من نمیافته تا تو هم خیالت راحت باشه... فقط میخوام دو، سه تا سوال ازش بپرسم. زن این دست و آن دست کرد. نالههای ریحانه اوج گرفت و عرق سردی بر پیشانی و صورت مچالهشده از دردش، نشست. زن از جا پرید. دست پیرزن را با اکراه گرفت و کنار دختر نشاند. پیرزن با حوصله در گوش دختر نجوا کرد و او در حالی که لبش را به دندان می-گزید، سر تکان داد. ماشین تکان شدیدی خورد و پیچ آخر آبادی را که از کنار مدرسه میگذشت، پیچید. دخترک از جا بلند شد. - ننه... ننهجون، یادتون رفت منو پیاده کنین... عمواسماعیل بگو ماشینو نگه داره... - نترس ننه، حواسم بود. خودم نگفتم نگه داره... حال ریحانه خوب نیس میترسم دیر بشه... محکم بشین سر جات، من خودم به بابات میگم. مشغلام تا جون داری گاز بده خاله! روبهرو، سیاهی جاده بود که ماشین را در خود می-بلعید. مینی بوس بهسرعت از کنار پیچ و خم حاشیهی زایندهرود، گذشت. نیمتنهی درختان سپیدار و گردو زیر نور چراغهای جلوی مینیبوس، خودی نشان دادند. با سرعت گرفتن ماشین، صدای فریادهای زن اوج گرفت. نگرانی مثل خوره به جان اسماعیل افتاد. مدام به پشت سرش برمیگشت و چهرهی مچالهشده از درد ریحانه را نگاه میکرد. ریحانه نالهای بلند سر داد. دیگه نمی-تونم خاله... به دادم برس... یا فاطمهی زهرا... یا جد آقا سید، خدایا کمکم کن ... پیرزن سرش را نزدیک شیشه برد. - طاقت بیار ریحانه... مگه کم راهه تا شهر، هنوز خیلی مونده... تازه داریم از ده دور میشیم، صبر داشته باش خاله. ناگهان صدای جیغهای زن جوان، دل پیرزن را ریش کرد. با صدای بلند داد زد: «مشغلام یه کناری نگه دار ببینم، خودت و اسماعیلم برین پایین. لیلا کیف رو بیار نزدیک. مش خدیجه چرا خشکت زده؟ پاشو بیا کمک.» زن دستانش را در هم فشرد. - نمیخواد خالهبیگم، الان دیگه میرسیم. ماشین زیر درخت تناور گردو آرام گرفت. صدای پیرزن بالا رفت: - مگه بار اولته میری شهرکرد؟ هنوز یه ساعت راه مونده... تموم کن این کینهی شتری رو. به جون همین نوهم، من تو مرگ نسا تقصیر نداشتم. اگه میخوای بلایی سر دخترت نیاد، پاشو بیا کنار دس من هر چی میگم گوش بده. برا این حرفا دیگه خیلی دیره، باید زودتر می-رسوندینش دکتر. نور لامپهای زرد و قرمز، داخل ماشین را روشن کرد. پیرزن داد زد: «لیلا، مشغلام حتما تو ماشینش کتری داره... بگو آب گرم دُرُس کنن.» مادر ریحانه بااکراه کنار پیرزن ایستاد و زیر لب گفت:«خدا بگم چی کارت کنه اسماعیل، اگه زودتر ماشین آورده بودی...» پیرزن آستینهای پیراهن پُر چینش را بالا زد. کاسهی کوچک مسی را از میان وسایل داخل کیف بیرون آورد و رو به زن گرفت: - کم غر بزن! بیا وردست من هر کاری میگم گوش بده. من دیگه دستام قوت گذشتهها رو نداره، عجله کن. یه ملافه تو کیف هست پهن کن کف ماشین. یه چیزی مثل قیفه، اون گوشیه زود بده به من. قیچی نافبری باید ضدعفونی بشه. بده لیلا بگو بذارن سر آتیش. عجله کن. اسماعیل مستأصل به هر سو میدوید. به کمک راننده از برگهای خشک و شاخهشکستهها آتش درست کرد. بوی تند دود برگهای خشک گردو در نفسها پیچید. تاریکی و اضطراب مثل کرم ابریشم به دور همه پیله تنید. مرد جوان با بیقراری روی برگهای خشک راه رفت و به فریادهای ریحانه که در مینیبوس با پردههای کشیده، خفه میشد، گوش سپرد. دخترک چادرش را به خود پیچید و کنار آتش کز کرد. نگاهش را به ماشین دوخت و در خیالش گم شد. خودش را در لباس سفید پزشکی دید. مرد راننده با چوبی آتش را زیر و رو کرد. زیر لب صلوات فرستاد. نگاهی به اسماعیل انداخت . - بیا جلو اسماعیل گرم شو... نگران نباش خاله کارشو خوب بلده... از پنج تا بچهی من به جز این آخری، همشون با دستای خاله دنیا اومدن. رو به لیلا کرد و با لبخند پرسید: «اصلا همین لیلا خانوم، حتمی اینم خاله دنیا آورده باشه... نه عامو؟» هنوز لیلا دهان باز نکرده بود که صدای زن جوان برای لحظهای قطع شد. اسماعیل سر بر گرداند و دو دستی صورت عرق کردهاش را پاک کرد. - یا خدا، کمکش کن. صدای ضربان قلب مرد در گوشش پیچید. به طرف ماشین رفت. ناگهان جیغ بلند ریحانه و از پس آن صدای گریهی نوزادی سرما و ترس را از دلها راند. گل لبخند بر صورت رنگپریدهی مرد جوان و دخترک، شکوفه زد. طولی نکشید که مادر ریحانه شیشه را کنار زد و با خوشحالی گفت: «خدا رو شکر. اسماعیل هر دوتاشون سالمن... خدا یه زهرا کنار رودخونه بهمون داد.» راننده عینکش را روی دماغ، عقابیاش جا به جا کرد و باخنده گفت: «مبارکه اسماعیل... بابا شدی، اونم بابای یه دختر؛ دختر دلسوز پدره، منم چهارتاشو دارم... حالا بیزحمت برو هم بچهتو ببین، هم فلاکس چایی ما رو بیار. من و این دختر یخ زدیم. هر چند تو باید شیرینی بدی! درست میگم لیلا خانوم؟» دخترک لبخند زد و شوق در چشمانش درخشید. مرد دستانش را به سمت آسمان پر ستاره بلند کرد: - خدایا شکرت... من رو پیش زنعامو روسفید کردی. پیرزن با آستینهای بالازده و صورتی غرق عرق از ماشین پایین آمد. نفسنفسزنان نزدیک اسماعیل شد. - مبارکه خاله. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که من شرمندهی این مشخدیجه نشدم و اِلا همین جا منو می-انداخت تو رودخونه... ولی اگه بازم خدا بهت اولاد داد زودتر ریحانه رو ببر شهر که دیگه از من گذشته خاله. پیرزن با کنجکاوی اطراف را پایید. - لیلا ننه بمیرم الهی، چه شبی شد امشب برا تو... دیگه نترس ننه خدا رو شکر به خیر گذشت. دخترک قمقمهی آب به دست، جلو آمد. - ننه کی گفته من ترسیدم. من که گفتم اگه بابام بذاره میخوام برم درس بخونم دکتر بشم. - لا اله الا الله... تو که هنور حرف خودتو میزنی ننه... من که گفتم عیبه یه دختر بره دنبال این کارا! مرد راننده که همهی حواسش به آنها بود استکان چای به دست، جلوتر رفت. - بفرما چایی خالهبیگم... راستشو بخواین منم اسم مریم رو نوشتم که بره راهنمایی. اولش راضی نبودم، ولی وقتی معلمشون باهام حرف زد، دلم نرم شد. مرد رو به دختر گفت: «لیلا اگه بخوای من با بابات حرف میزنم عامو.» پیرزن وسط حرف او پرید. - مشغلام امید الکی به این دختر نده! گمون نکنم باباش بذاره، فردا روزی این دختر تنها بره شهر. - اگه اون طور بود که خودمم راضی نمیشدم مریم بره درس بخونه. من پیش خودم گفتم اگه این سه سال رو خوند، درسشم خوب بود، بعداً خودم که میرم شهر مسافر ببرم اونم میذارم کلاس. خوب بگذریم... ما چی کارهایم خاله؟ بریم شهر یا برگردیم مارکده؟ پیرزن از درد پا نالهای کرد. - باید بریم بیمارستان. دیگه دورهی ما نیس که دوا دکتر نباشه وسیله نباشه خاله. لیلا رو برمیگردونیم ده، بعد خودمون میریم. اگه بشه منم پامو نشون دکتر میدم. دخترک جلوتر رفت؛ نگاه پر امیدش را به مرد دوخت: - راستی راستی عاموغلام میاین با بابام حرف بزنین بذاره من برم درس بخونم؟ بهش بگین شبا قالی میبافم، روزا بذاره برم مدرسه. مرد با لبخند سری به علامت تایید تکان داد. دخترک به چراغهای خانههای روستا که تک و توک بر دامنهی کوه روشن بود، خیره ماند. نمیدانست نهال امیدش در سردی نگاه مردمان آبادیش جوانه خواهد داد یا نه. خودش را به حرف مرد راننده دلگرم کرد. گل امید در دلش بارقهای تازه زد و او را دوباره به بهشت خیالش کشاند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 149 |