بعضی حسها چه غریبند! کورسویی از نور در تاریکی مطلق.
چیزهایی در این دنیا وجود دارند که تا گرفتارشان نشوی، آنها را حس نمیکنی.
یادم میآید زمان جنگ یکی از خویشان ما مجروح شده بود. او را آوردند به بیمارستانی در تهران. من بالای سرش بودم. دکترش گفته بود اگر قطرهای آب بخورد، میمیرد. التماس میکرد برای جرعهای آب! عطش، بیتابش کرده بود. چه باید میکردم؟ دستم بسته بود. میگفت: «حسین فقط یک قطره!» میگفتم: «نه ...» می-گفت: «پس اون کمپوت خنک رو از توی یخچال بیار، بذار روی شکم من!» اشک میریختم، کمپوت سرد را روی شکمش میگذاشتم و صدای گرفتهاش را میشنیدم که می-گفت: «حسین! اگه خوب بشم، میای با هم بریم چشمه علی (یکی از چشمههای اطراف تهران) هر چقدر آب دلم خواست، بخورم؟»
- آره، میام، علی جون! به پیر، به پیغمبر میام!
او میفهمید آب یعنی چه!
این دختر جانباز ایلامی هم آن روز در مقابل خانم دکتر ... متخصص پوست و مو نشست و نجیب و صمیمی گفت: «میدونی دکتر چی دلم میخواد؟ مدت-هاست دلم میخواد بتونم زمین رو لمس کنم.» دکتر مهربانانه پاسخ داد: «خب، دستاتو بذار زمین، کمی به حالت چهار دست و پا راه برو، تا حس لمس کردن اونو پیدا کنی و ...»
او بیصبرانه حرف دکتر را قطع کرد که: «نه! دلم میخواست پا داشتم، پاهام زمین رو لمس میکرد.» این زن که هم پزشک است و هم جای خواهر بزرگترش به حساب میآید، با این حس او بیگانه نیست. دست کم نیمی از احساس او را درک میکند. میفهمید چه میخواهم بگویم؟
سخن امروز من پیرامون اوست. اندکی تأمل کنید!
***
لحن سخن گفتنش آشناست. جوری حرف نمیزند که بگوید من یک پزشک متخصصم. با این که خود می-دانید این چیزها برای خیلی از زنها جداً مهم است. حدوداً چهل ساله به نظر میرسد. از حرفهایش میفهمم از آن بیدها نیست که به این بادها بلرزد.
تعلق به دیاری چون خرمشهر و سالها دست و پنجه نرم کردن با جنگ و نبرد، از او شیرزنی ساخته است قهرمان. صداقت در کلامش موج میزند به اصطلاح عوام، قپی در نمیکند و درصدد نیست تمام گذشتهی خویش را تبرئه کند ... و همین خصوصیتهاست که مرا شیفتهی کلامش میکند:
- من در خانوادهای آزاد بزرگ شدم. چندان رعایت پوشش را نمیکردم. یعنی زمان شاه اکثراً اینجور بودند. یادم میآید در خانهی ما، کتابخانهای بود پر از کتاب و هیچ کس به من نمیگفت برو کتاب بخوان؛ ولی من عاشق مطالعه بودم. خیلی از آن کتابها را میخواندم اما هیچ چیزی از آنها نمیفهمیدم. امروز که فکر میکنم میبینم آن کتابها در شکلگیری شخصیتم بسیار مؤثر بودند.
بعدها که بزرگتر شدم، احساس کردم اگر قلباً به چیزی معتقد شوم و آن را حق بدانم، نحوهی قضاوت-های دیگران برایم چندان مهم نیست. جالب است ... من تنها دختر بیحجاب مدرسهمان بودم که زندگی پیامبران و امامان را سر صف میخواندم و بچهها به نام پیامبر صلوات میفرستادند ...
آن وقت مدیر مدرسه میآمد و فریاد میکشید: «مگر این جا مسجد است که صلوات میفرستید؟!»
فکر میکنم این خصلت، یکی از رمزهای موفقیت من بود، یکی هم استفاده از خوبیهای دیگران! شاید کمتر زنی همچو من از خصلتهای خوب شهیدان بهره برده باشد. گاهی فکر میکنم نام انسان، حقیقتاً برازندهی آنهاست.
... و دیگر، نوعی تعهد نسبت به مسئولیتی که می-پذپرم و این یکی، به تعبیر دوستانم خلقی است کاملاً مردانه!
اینها در من بود تا این که جنگ شروع شد. آن روزها من دانشجوی پزشکی بودم؛ در سن خودآگاهی. خیلیها گفتند در خرمشهر امنیت نیست، شما دختران، نوامیس این شهرید، بار و بنهتان را بردارید و بروید.
اما ما نرفتیم و ماندیم؛ با برخی دختران دیگر شهر. با این که کارمان مداوای رزمندگان بود، اما خود را برای جنگ تن به تن نیز آماده کرده بودیم. ...
آن روز شهر را حسابی میکوبیدند. من در کوچه پس کوچههای خرمشهر، از این سو به آن سو میرفتم. بی-هدف و سرگردان. شب پیش از آن، لحظهای خواب به چشمم نیامده بود. چند تن از دختران شهر در مقابل دیدگانم به خاک و خون غلتیده بودند. درب تمام خانهها آن روز بسته بود، جز یک خانه که من وارد آن شدم. دو زن به اتفاق دو پسر بچهی کوچک، گوشه-ای کز کرده بودند و گوش خود را به یک رادیوی ترانزیستوری جیبی سپرده بودند.
نفهمیدم کی خوابم برد. باز نفهمیدم چه شد که پرت شدم آن سوی اتاق.
چشمهایم را که باز کردم، دیدم سقف خانه دارد روی سر یکی از بچهها فرو میریزد. او مظلومانه مرا نگاه میکرد. من جیغ میکشیدم و او الله اکبر میگفت. دیدم نصف پایش آویزان است. برخاستم که با سرعت به کمکش بشتابم، محکم به زمین خوردم. خدایا پای من کو؟ پای چپم را گوشهی اتاق یافتم ...
وقتی مرا میبردند، بیاختیار فریاد میکشیدم: «پایم را بیاورید ... پایم را بیاورید.»
در حالی که نعش آن دو زن گوشهی دیگر اتاق افتاده بود.
***
اندکی سکوت میکند گویا دفتر خاطرات خود را صفحه به صفحه ورق میزند و آن گاه جمله ای میگوید از رادمردی بزرگ؛ مرحوم استاد «رضا روزبه» که هنگام مرگ، از او پرسیدند: «اگر بنا باشد بار دیگر به دنیا بیایی و عمری را در این جهان بهسر ببری، چه طور زندگی خواهی کرد؟ گفت: «همین طور که پیش از این زندگی کردم.»
- من نیز دورهای از سختی و دشواری را طی کردهام. گاهی دستخوش افسردگی بودهام. تحمل چنین حادثه-ای جانفرساست؛ آن هم برای یک زن. اما من جداً راضیام.
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و پایداری
مگر نه؟! جوابی ندارم. بهتر بگویم روی جواب گفتن ندارم.