تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,250 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,157 |
راز شاد بودن | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1391، شماره 246، شهریور 1391 | ||
نویسنده | ||
فاطمه نفری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
چرا افسردهای؟ چرا لبخند نمیزنی؟ چرا دنیا برایت به آخر رسیده؟ همهی آدمها توی زندگی مشکلاتی دارند... اینها حرفهایی است که دیروز مشاور به من گفت. حرفهای دیگری هم زد. حرفهایی که همه را خودم میدانستم اما باورشان نداشتم. راست هم می-گفت؛ کی توی این دنیا مانده که غمی نداشته باشد؟ کی مانده که هیچ مشکلی توی زندگیش نباشد و برای رفعش این در و آن در نزند؟! اگر قرار باشد همه فقط مشکلات زندگی را ببینند و قشنگیهایش را فراموش کنند که دیگر لبی نخواهد خندید! مثل من که خیلی وقت است راحت و بی-دغدغه نخندیدهام. هر وقت میخواهم شاد باشم یا یاد مشکلات خودم می-افتم، یا توی اجتماع و زندگی دیگران آن قدر نکات منفی میبینم که دلیلی برای خنده نمیماند. اما راستش آن قدر دلم برای شاد بودن و خندیدن تنگ شده بود که رفتم پیش مشاور. مشاور حرف خاص و غریبی برایم نداشت، اما حرفهایش باعث شده کمی به خودم بیشتر فکر کنم. گفته است بعد از این همه زندگی، همه چیز را فراموش کنم و از نو بچه شوم! گفتم: «مگر میشود مثل بچهها بیخیال بود؛ بیدغدغه بود؛ بیتفاوت بود؛ بچه بود؟!» گفت: «میشود، آن قدر دنیا را زشت نبین!» حالا که نشستهام توی بالکن خانه و دارم به حرفهایش فکر میکنم، میبینم راست میگوید. شاید من زیادی بدبین شدهام. باید عینک بدبینیام را بردارم و عوضش یک صورتک شاد و خندان بخرم و بزنم روی صورتم. شاید مثل بچهها این صورتک توی دیدم تأثیر بگذارد. راستی چه خوب شد به حرف مشاور گوش دادم و آمدم توی هوای آزاد. درست است که آپارتمان فسقلی ما حیاطی مثل خانهی خانومجان با حوض پر از ماهی ندارد، اما همین بالکن دومتری هم هوا و نور آفتاب دارد! تازه شاید بتوانم یک قناری بخرم و این جا نگهدارم؛ چه قدر پسرکم ذوق می-کند. چرا خودم را حبس کرده بودم توی خانه؟ این جا که بهتر است! این جا میتوانم قایم موشک بازی ِ خورشید با ابرها را ببینم؛ شاید نمنم بارانی که دارد راه میافتد حالم را جا بیاورد. این جا میتوانم صدای خندهی بچههایی که دارند توی کوچه فوتبال بازی میکنند را بشنوم و بفهمم که میشود فارغ از نگرانی درسهای نخوانده و مشقهای ننوشته بی-خیال و خوش بود و قدر دقیقه به دقیقهی روز جمعه را دانست! شاید بوی سیگار مرد همسایهی بالایی اذیتم کند اما عوضش میتوانم بوی اسفند خانهی بغلی را استشمام کنم و بوی قورمه سبزی همسایه، دلم را به ضعف بیندازد و مرا برای چند لحظه ببرد به دنیای کودکی. ظهرها، کولهپشتی به دوش، از مدرسه برمیگشتم. از جلوی در خانهها که میگذشتم بوی غذاهای مختلف گرسنهام میکرد. توی دلم میگفتم کاش مامان آش رشته پخته باشد، نه کوکوی سیبزمینی خوب است! نه! اصلاً ماکارونی از همه خوشمزهتر است. ماکارونی شکلدار! با کلی سس بخورم و کیف کنم. کاش مامان سرش شلوغ باشد و من از خواب ظهر قسر در بروم و بنشینم سر کارتونهای تلویزیون. چه دنیای قشنگ و راحتی! یعنی میشود به حرف مشاور عمل کرد؟ یعنی میتوانم این همه تلاشی که برای بزرگ بودن کردهام را بگذارم کنار و به بزرگی و مشکلاتش مثل بچه-های یکدنده و خودخواه بگویم به تو چه! دلم میخواهد بچه باشم! چرا نشود؟ مگر این نیم ساعتی که خودم را از همه جا رها کردهام چه اتفاقی افتاده؟ زمین از چرخیدن ایستاده یا خورشید سقوط کرده؟ باید بروم! باید بروم و آن قرصهای به درد نخور که خودم برای خودم تجویز کردهام را بریزم دور. باید بروم پسرکم را که به زور گریه خوابانده-ام، بیدار کنم و یک ورقهی بزرگ بدهم دستش و بهش بگویم هرچه خواستی با آبرنگ نقاشی بکش. هرقدر خواستی دستهایت را رنگی کن. اشکال ندارد مامان دعوایت نمیکند! باید همهی مشکلات را فراموش کنم؛ کار، قسط، اجاره خانه و ... باید بروم توی کوچه، چه باران قشنگی گرفته! چه خوب است بروم و قدمی بزنم. شاید این اضافهوزن هم رهایم کند و این قدر غصهی تناسب اندامم را نخورم! نباید عصبانی شوم اگر لباسهایم خیس شد، اگر ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و گل پاشید روی لباسم! نباید حرص بخورم که چرا با دو قطره باران جوبهای خیابان بالا زده و سیل توی خیابان راه افتاده! نه! نباید این چیزها را ببینم. باید چشمهایم را ببندم، بوی زمین بارانخورده را با حرص بالا بکشم و به فکر خودم باشم. باید لبخند بزنم و به آدمهایی که از کنارم رد میشوند راز شاد بودنم را بگویم! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |