تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,182 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,105 |
مثل پنجهی آفتاب (قسمت دوم) | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1391، شماره 249، آذر 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم راهی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دانشجوی کارشناسی ارشد زبانشناسی شما بگویید از آفتاب مهمتر، چی؟ اما کیست که برای او اهمیت قائل شود؟ یکی از کسانی که هنوز به اهمیت آفتاب پی نبرده؛ هستیخانم، دوست بهاصطلاح صمیمی من است که اگر روزی بیست پیامک برایم نفرستد و از طریق خطوط سیم پیام با من حرف نزند، خوابش نمیبرد. خیلی دقت کردم جملهی قبل به دور از خودخواهی باشد، اما گویا خیلی هم نزدیک بود. از هستی گاهی کارهایی سر میزند که فکر میکنم او تظاهر به دوستی میکند. مثلاً تا به حال زیاد اتفاق افتاده که برخی از اقداماتش را از من مخفی کرده، در صورتی که نه نیازی به پنهانکاری بوده و نه دلیلی برای غافلگیر کردن من وجود داشته است. همین پارسال بود که بدون اطلاع من سرش را انداخت زیر و در کنکور ارشد شرکت کرد؛ آن هم در یک رشتهی نامرتبط با رشتهی کارشناسیاش، رشتهای مثل «روش ادب کردن کودکان لجباز» یا «جلوگیری از بیتربیتی کودکان در آستانهی بحران» یا چیزی شبیه به آن. از روز اول آغاز ادامهی تحصیلش، امان مرا بریده است. به عنوان مثال، ماه گذشته طی یک مقدمهچینی حرفهای، هستی از یک مو آویزان شد که پروژهی این ترم من را تو بردار؛ چون تو خیلی که زحمت بکشی صبح تا ظهر میروی مدرسه به بچههای نازنین مردم یاد میدهی دو، دوتا احتمالاً چهارتا؛ اما من چی که تمام هفته لابهلای کتابهای یک کتابخانهی بزرگ دارم گرد و خاک نسخ خطی را نوش جان میکنم و آخرش نه تنها یک ریال هم کف دستم نمیگذارند، بلکه باید چند میلیون هم هزینهی شهریه و رفت و آمدم کنم. باز فرآیند «از هستی اصرار و از من انکار» ساعتها به طول انجامید، و تا مغلوب شدن نهایی من چندین بار پای تمام جد و آباء همدیگر را کشیدیم وسط و به روحشان سوگند یاد کردیم که این بار آخرمان باشد و هرگز چنین چیزی تکرار نشود؛ برای من مغلوب شدن و برای او غالب آمدن. در نهایت معاهدهای تنظیم شد بین من و هستی که به موجب آن موظف میشدم به انجام تمام و کمال پروژهی مذکور و هستی متعهد میشد که تا قبل از پایان این پروژه مرا برای صرف آبمیوه و کیک به جشنی ببرد که در دانشگاهشان به مناسبت روز دانشجو برگزار میشود و از قضا هر سال روی کارت دعوتش مینویسند: «از آوردن همراه جداً خودداری فرمایید.» سپس هر دو طرف قول شرف دادیم که در صورت ابراز هر گونه رفتاری خلاف اخلاق اسلامی اعم از بیوفایی، بدقولی، عدم تعهد و توجه به منافع طرف مقابل، رفیق نیمه راه بودن و... خسارت مادی، معنوی و عاطفی فرد متضرر را بیکم و کاست بپردازیم. به موجب معاهدهی فوق، اکنون یک ماه است که من دارم روی واکنشهای کودکان استثنایی به هنگام بحرانهای روحی و روش حل این بحرانها کار میکنم و هستی که قرار است پس از فارغالتحصیلی افتخار کسب مدرک کارشناسی ارشد را با خودش بکشد این طرف و آن طرف، و احیاناً در این رشته به طور حرفهای به فعالیت اجتماعی بپردازد؛ دارد صبح و عصر میرود باشگاه ورزشی. ظهرها هم میرود استخر برای کمکردن وزن و شرکت در مراسم استقبال از پسرخالهاش و خانم او که یک سوئدی تازه مسلمان شده است با اندامی شبیه به عدد یک؛ باریک و بلند. بیم آن میرود در صورت عدم لاغری، هستی از عروس فرنگی کم بیاورد و جراحاتی بر روحش وارد آید. زوج خوشبخت گویا قرار است برای تعطیلات سال نو میلادی به ایران سفر کنند. بیش از ده شب پیش، با مدیر عامل بخش پروژههای نافرجام یعنی هستی خانم تماس گرفتم تا جهت شرکت در روضههای دههی اول محرم منزل مادر بزرگم دعوتش کنم که ایشان بیاعتنا به اصل مندرج در مکالمهی تلفنی من، صدایش رفت بالا که: «پس پروژهی من چه میشود؟» و ادامه داد: «میخواهی ده روز تعطیلش کنی؟ من پیش استادم آبرو دارمها.» چیزی برای گفتن نداشتم و او را تا روز مقرر و دیدارش در آشپزخانهی منزل مادر بزرگم برای ریختن چای به خدای بزرگ سپردم. روضهی امام حسین تشویش ندارد، تشویق دارد. دارم خودم را برای یک پیکار نابرابر دیگر بین مجردها و متأهلها آماده میکنم که میشنوم مادر بزرگم به مادرم سفارش میکند: «خودت مراقب همه چیز باش، هر چه باشد آفتاب بچه است، عقلش به خیلی چیزها نمیرسد.» جا میخورم، از این که تا حالا نمیدانستم بیستوهفت سالگی سن کودکی است! خدا خیر بدهد به مادرم که این بار با توجه به تاریخ تولدم از من دفاع میکند: «نه نگران نباش آفتاب بزرگ شده است. من که سن او بودم دو تا بچه هم داشتم. حالا چه کار داری او مانده است ور دل من.» هر چند که انگار دفاع موفقیتآمیزی هم از کار در نیامد و بیشتر از آن که روحیهام را تقویت کند، تضعیف هم میکند. بساط چای را روبهراه میکنم که به شکلی غیر منتظره از مقامات دستور میرسد امروز باید با شیر کاکائو پذیرایی کنم. از این که همهی کارها به عهدهی من است، اما همیشه از همه چیز بیخبرم ناراحت میشوم و بلند میگویم: «ما هم عزادار امام حسین هستیمها، ما را هم تحویل بگیرید». مادرم میگوید: «راستی امروز دست تنها هستی.» شیرها را از داخل یخچال در میآورم و میپرسم: «مثلاً مادر کدامیک از آن هراسهای مجسم میتواند دست کسی را بگیرد؟ اگر بیایند هم برای کمک نمیآیند، برای این میآیند که مواظب باشند درست و حسابی از فامیل شوهرشان پذیرایی کنم.» اولین فرد عزادار که یک خانم پیر است و کمی هم در راه رفتن مشکل دارد، از راه میرسد. او وقتی میخواهد بنشیند آهی میکشد، شاید از درد پا؛ و بعد محکم تکیه میدهد به پشتی و باز یک آه دیگر. دو آه متوالی مرا بر این میدارد تا برای پذیرایی از او اندکی تعجیل کنم. سینی را میگیرم سمتش و میگویم: «بفرمایید» دستش را تا نزدیکی فنجان میبرد اما شیر کاکائو را که میبیند با اخم میگوید: «برای من چای بیار دختر کوچولو.» رویش دو شاخ بلند را روی سرم حس میکنم؛ یکی به جهت طلبکار بودن عزادار پیر و دیگری برای شنیدن واژهی «کوچولو» در جملهی گهربار فرد مذکور. امروز برای بار دوم فهمیدم بیستوهفت سالگی حتی این قابلیت را دارد که در گروه سنی الف هم قرار گیرد! به مادرم میگویم: «شیرکاکائو پیشنهاد چه کسی بود؟ معرفیاش کنید تا از خجالتش در بیایم.» و چای میبرم برای خانم پیر. چند نفر دیگر میآیند داخل و خوشبختانه از چهرهشان معلوم است شیرخوار هستند و ملالی برایم ایجاد نمیکنند، اما هستی که سر میرسد کسانی را با خودش میآورد که یکی در میان از من تقاضای چای میکنند و اصلاً هم به ذهنشان نمیرسد، حتماً لازم نیست نوشیدنی دیگری بطلبند. چای را میبرم و پیش خودم تخمین میزنم که اگر قرار باشد برای هر چهار نفر عزادار چهار فنجان شیرکاکائو و سه فنجان چای ببرم، به اضافهی کیک و خرما؛ و سپس فنجانهای خالی را به آشپزخانه برگردانم، باید بیش از پنج کیلومتر پیادهروی کنم. اگر عدد به دست آمده در عدد ده ضرب شود، عدد پنجاه کیلومتر پیادهروی تا روز عاشورا حاصل میشود و این در حالی است که پیادهرویهای قبل و بعد از مراسم روضه به حساب نیامده است. اگر به خاطر عشق بیپایانم به امام حسین(ع) و خدمت به عزاداران ایشان نبود، این پیادهروی را نابرابرترین پیکار دنیا معرفی میکردم و پس از نوشیدن یک لیوان آب، فریادی عالمسوز برمیآوردم. در همین فکرها هستم که با صدای تیز هستی متوجه میشوم سینهزنی به ابیات سوزناکی رسیده است. سماور را با هستی تنها میگذارم و میایستم در آستانهی آشپزخانه و چند قطره اشک از چشمانم میریزد روی لباسم. ناگهان کسی در تاریکی با صدایی شبیه به «پیسپیس» توجه مرا به خود جلب میکند. به خیال این که فرد عزادار کاری حیاتی با من دارد، از بین چند نفر به زور عبور میکنم، به سمت او خم میشوم و جانفشانه میگویم: «بفرمایید» با اشارهی سر، حالی من میکند که دستم را ببرم طرفش. همین کار را میکنم و او یک هستهی خیس خرما را که قطعاً چند ثانیهی قبل از دهانش درآورده است میگذارد کف دستم و با اشارهای دیگر به من میفهماند که سریع حوزه را ترک کنم. بهتزده و کورمال کمی از او فاصله میگیرم که گویا عزادار دیگری هم به فکر میافتد از حضور بههنگام من سودی هر چند اندک ببرد. او هم با صدایی شبیه به «شش» مرا متوقف و دستش را به طرفم دراز میکند و شیء نرم و نمناکی را میدهد به آن یکی دستم. با نهایت تأسف میبینم که دستمال کاغذی مچالهشدهای، کف دستم جا خوش میکند و تنها کاری که از دستم بر میآید این است که امیدوار باشم ترشدگی حاصل فقط از اشک ایجاد شده و نه چیزی جز آن. به هر حال، هدف من و سایر دختران مجردی که شرایطی مشابه دارند چیزی نیست جز خدمت؛ تر و خشکش هم تفاوتی نمیکند. صبح روز عاشورا از خانه میزنم بیرون، هستی هم کاملاً سیاهپوش در جایی از مسیر به من ملحق میشود. با هم میرویم تا نزدیکی چند دستهی زنجیرزنی، اشکهای هستی سرازیر میشوند و من دوربینم را در میآورم و اولین عکس عاشورای امسال را میگیرم؛ کودکی در حال طبلزدن. دقایقی خیره میشوم به عکس و سپس به هستی که در آن شلوغی میخواهد چیزی بگوید. صدایش را رها میکند در هوا و میپرسد: «بگو ببینم پروژهی من را به کجا رساندی؟» نگاهم را بر میگردانم و او ادامه میدهد: «اگر سؤالی داری، یا به مشکلی برخوردی به من بگی ها.» میگویم: «تو حتی نمیدانی چه رشتهای را در چه مقطعی و چه دانشگاهی داری میخوانی.» میگوید: «شرط میبندی؟ اگر گفتم چی؟» صدای بلند طبلها مرا از شنیدن صدای پرطنین هستی و مفاهیم عمیق نهفته در کلامش محروم میکند و وقتی به خودم میآیم، میبینم رفته کنار گهواره نمادین علیاصغر ایستاده و اشک میریزد؛ نمیدانم برای رباب یا برای علیاصغر و یا برای امام شهید، شاید هم برای معصومیتی آمیخته با مظلومیت. میروم نزدیک، هستی یک اسکناس دو هزار تومانی میاندازد داخل گهواره و میگوید: «این برای پاس شدن درسهایم.» و بعد یک اسکناس دیگر و میگوید: «این هم برای عروس شدن تو.» نمیدانم این چه رسمی است که مردم سعی دارند برای تمام مراحل زندگی آدم آنطور که خودشان میخواهند دعا کنند و البته به ترتیبی هم که خودشان صلاح میدانند؛ در مقطع ابتدایی برای دکتر شدنت، در مقطع راهنمایی برای بزرگ شدنت، در مقطع دبیرستان برای دانشگاه رفتنت، در مقطع کارشناسی برای ادامهی تحصیلت، و همزمان در تمام سنین برای عروس شدنت! به جز ازدواج و عواقبش، من و هستی تمامی مقاطع فوق را طبق ترتیبی که برایمان در نظر گرفتهاند با سربلندی پشت سر گذاشتهایم، دکتر شدن هم که آرزویی بیش نیست. فقط هستی به خاطر تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد گمان میکند یک پله از من جلوتر است که آن هم با توجه به شواهد، اشتباه محض است. چون در واقع این منم که دارم به جای هستی درس میخوانم. روز دانشجو هم به عنوان دانشجو در جشن دانشگاهشان شرکت میکنم و مطمئنم روز پژوهش هم یک فلش شانزده گیگا بایتی از طرف هستی هدیه میگیرم، تا بعد از این مطالب پروژههای تحقیقاتیاش را به جای نوشتن روی کاغذ، تایپ کنم، بریزم توی فلش و تحویلش بدهم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 130 |