گذر
کارشناس ارتباط تصویری
1.داخلی/ اتاق/ روز
حمید جوانی 24 ساله، با قد و هیکلی متوسط، در حال مرتب کردن موهایش است. او از کنار آینه، عطری را انتخاب میکند و به خود میپاشد. سپس یقهی پیراهنش را مرتب میکند. صدای بازی بچهها در حیاط خانه به گوش میرسد. حمید لیوان چای را از روی میز برمیدارد و در حالی که آن را سر میکشد کنار پنجره میرود و به بازی بچهها در حیاط خانه نگاه میکند. صدای تیکتاک ساعت نیز در پس زمینهی فضای اتاق شنیده میشود. حمید بعد از مدتی سرش را برمیگرداند و به گوشی موبایلش که روی میز است، نگاهی میاندازد. به سمت تلفن میرود، گوشی تلفن را برداشته، شمارهای را میگیرد؛ ولی حرف نمیزند. کسی که پشت خط است، حمید را صدا میزند.
شخص پشت خط: الو... الو حمیدجان؟
حمید یک لحظه میخواهد جواب بدهد، ولی پشیمان شده و دستش را جلوی گوشی میگیرد.
شخص پشت خط: الو (مکث) الو چرا جواب نمیدی؟ الو...
حمید گوشی را قطع میکند. از جا بلند میشود و سردرگم به این طرف و آن طرف نگاه میکند. تلفن زنگ میخورد. حمید برمیگردد و نگاهی به تلفن میاندازد؛ ولی آن را جواب نمیدهد و به سمت موبایل که روی میز است، میرود. گوشی موبایلش را از روی میز برداشته و به آن نگاه میکند و دوباره آن را روی میز میگذارد. بعد به سمت کشو میرود. از داخل کشو، بستهی غذای ماهی را در میآورد و به ماهی داخل آکواریوم غذا میدهد. سپس با بیحوصلگی به سمت تخت رفته، روی آن دراز میکشد و به سقف خیره میشود. همچنان صدای بچهها و تیکتاک ساعت به گوش میرسد. حمید روی تخت در فکر فرو رفته است. بعد از چند دقیقه از جا بلند شده، روی لبهی تخت مینشیند. چشمانش را میبندد و دستانش را جلوی صورتش قرار میدهد.
صدای برخورد توپ بچهها با در اتاق، حمید را میترساند. او دستش را از جلوی صورتش برداشته، سرش را بلند کرده و به در اتاق نگاه میکند. در همین لحظه صدای زنگ پیامک موبایل به گوش میرسد. حمید با حالتی بهتزده به گوشی نگاه میکند. سریع به سمت میز میرود و گوشی را برمیدارد و به صفحهی آن نگاه میکند. پیامک را باز میکند و میخواند.
حمید: سلام حمیدجان. اگر خواستی ساعت سه بیا.
حمید به ساعت مچی خود نگاه میکند. ساعت 1:55 دقیقه است. گوشی را در جیبش میگذارد و همزمان به صندلی نگاه میکند. به طرف صندلی رفته و روی آن لم میدهد. دستانش را گره میکند و پشت سرش میگذارد. بعد از چند لحظه در حالی که گوشی را از جیبش بیرون میآورد، با سرعت به طرف در خروجی حرکت میکند. کتش را از روی صندلی برداشته و به سمت در میرود. کلید را از روی جا کلیدی برداشته، از در خارج میشود و در اتاق را میبندد.
2.خارجی/ کوچه/ روز
حمید از خانه بیرون میآید، در را پشت سرش میبندد و به سرعت به راه میافتد و از کوچه عبور میکند.
3.خارجی/ کنار جاده/ روز
حمید از ماشین پیاده شده و کرایه را به راننده میدهد. ماشین حرکت میکند و میرود. حمید از خیابان رد میشود. به سمت دکهای میرود، چیزی میخرد و آن را داخل پاکت مشکی قرار داده و به راه میافتد.
4.خارجی/ خیابان/ روز
حمید در خیابان، کنار جدولی میایستد و به ساعتش نگاه میکند. ساعت 3:07 دقیقه است. حمید به این طرف و آن طرف نگاه میکند و عدهای را میبیند که از ماشین پیاده میشوند. در طرف دیگر، زن تنهایی را میبیند. نگاهی به اطراف میاندازد و چند قدمی برمیدارد.
حمید نگران گوشی را از جیبش در میآورد و قدم زنان شمارهای را میگیرد و بعد از چند لحظه قطع میکند. او روی جدول کنار فضای سبز مینشیند و کمی به اطراف نگاه میکند. سپس موبایلی را که در دست دارد، چک میکند و بعد گوشی را با دو دست روی صورتش میگذارد. بعد از مدت کوتاهی سرش را بلند میکند. به سمت آبخوری میرود و آبی به سر و صورتش میزند. در همین حال زنی به سمت او میآید. حمید همچنان در حال خوردن آب است و با رسیدن زن به او، حمید هم کمی به سمت وی نگاه میکند و سریع رو برمیگرداند. سپس آن زن از کنار حمید رد شده و او هم به راه میافتد و در مسیر، دستش را به شمشادهای کنار جدول میکشد و به جایی که بوده، باز میگردد. وی دوباره به اطراف و سپس به گوشی تلفن نگاه میکند.
در انتهای خیابان، نگاه حمید متوقف میشود. عدهای به سمت او میآیند. چند قدمی به سمت آنها حرکت میکند؛ ولی جرأت جلو رفتن را به خود نمیدهد و سر جایش میایستد. بعد از مدتی که جمعیت جلوتر میآیند، حمید گروه تشییعکننده را میبیند که به او نزدیک میشوند. چهرهاش در هم میرود. جمعیت به سمت وی میآیند. حمید چند قدمی به عقب برمیدارد. پس از اینکه جمعیت رفتند، حمید در حالی که بغض کرده، به دنبال آنها به راه میافتد.
5.خارجی/ قبرستان/ روز
حمید از لابهلای قبرها رد میشود. در حالی که همچنان با فاصلهی زیاد به دنبال تشییعکنندگان حرکت میکند، حواسش به افرادی است که بر سر خاک عزیزانشان هستند. حمید چند قدمی را با حفظ فاصله از جمعیت حرکت میکند. چهرهاش کاملاً منقلب شده و بغض کرده، ولی همچنان به راه خود ادامه میدهد.
6.خارجی/ سر مزار / روز
جمعیت به دور مزار جمع میشوند و ناله و شیون میکنند. حمید خودش را تا جایی که کسی او را نبیند نزدیک کرده و با فاصله به آنها نگاه میکند. پس از مدتی دختربچهای جلویش میایستد و به او خرما تعارف میکند.
دختربچه: بفرمایید آقا!
حمید در حالی که به دختربچه نگاه میکند به آهستگی یک خرما از داخل ظرف برمیدارد.
حمید: ممنون... خدا بیامرزدش...
دختربچه میرود و حمید هم بعد از چند ثانیه برمیگردد و پشت به تشییعکنندگان میکند. او در حالی که به گوشی موبایلش خیره شده، از آنجا دور میشود. دختربچه که در حال تعارفکردن خرما به مردم است، به سمت حمید برمیگردد، اما او دیگر آنجا نیست و تنها پاکت مشکیای دیده میشود که باد آن را به این سو و آن سو تکان میدهد. شیشهای گلاب درون پاکت است.
7.خارجی/ خیابان/ روز
حمید به سمت در خروجی قبرستان میرود. در پس زمینه دختر و پسری دیده میشوند. حمید در حالی که صدای کلاغها از لابهلای درختان شنیده میشود، به راه خود ادامه میدهد. او به کنار جاده میرسد. در حالی که نگاهش به سمت قبرستان است، جلوی ماشینی را میگیرد و سوار میشود.
8.داخلی/ ماشین/ روز
حمید داخل ماشین نشسته و به بیرون نگاه میکند. باد به صورتش میخورد. ماشین از زیرگذری عبور میکند. حمید به دستش که خرما و گوشی در آن است، نگاه میکند. موبایل روشن و در پس زمینهی آن تصویر دختری نمایان است.