
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,195 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,531 |
دستهایش خالی است... | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1391، شماره 250، دی 1391 | ||
نویسنده | ||
مینا سادات راثی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
وقتی از در وارد شد، متوجه غم سنگینی در نگاهش شدم... . نگاهم به جیبهای شلوارش بود که صاف و آویزان بودند ... سپرده بودم که پول لازم دارم و او دست خالی برگشته بود، میدانستم باز میخواهد بگوید: امروز اصلاً دشت نکردم. یعنی نمیفهمید که من پول لازم دارم و گوشم از این حرفها پر است... ؟ کاغذی را که صبح در جیب پیراهنش گذاشته بودم، نگاه کردم، باز هم ناقص ... . هر روز از لیستی که در جیبش میگذارم، یکی را میخرد، دو تا را نه، و میگوید: امروز پولم کم بود، فردا... . باز باید کاغذ دیگری سیاه کنم تا به او یادآوری کنم که احتیاجات من و بچهها چیست؟ امروز همه چیز با من سر جنگ دارد، خانه را گردگیری و جارو کردم... پنجرهها را باز کردم، میخواستم هوای خنک پاییزی خستگیام را رفع کند... . گردوخاک زحماتم را از بین برد، و خستگیام را چند برابرکرد، خانه با من سر جنگ دارد... . بعضی روزها آشپزخانه هم با من قهر میکند و هر چه تلاش میکنم، دست به دست من نمیدهد. ساعتها سر اجاق ایستادهام، میخواستم بهترین غذا را بپزم... . به خاطر غذا، دستم را بریدم، دستم سوخت، دستم از درد شکست... ولی حالا انگار وقتی برای آن نگذاشتهام و گویا امروز نمک شوری نداشته و آبغوره ترشی ... چهطور به او بفهمانم که من تمام سعیام را کردهام. همه میخواهند مرا پیش او خجالتزده کنند... . *** شاید او هم، شاید او هم صبح تا شب هر چه تلاش میکند نخود و لوبیای کارش با هم دوست نمیشوند، و بارها با خجالت به لیست احتیاجات ما نگاه میکند و غمگین میشود، و از قهر روزگار پیش ما خجالتزده... . شاید با وجود تلاش باید شب دست خالی برگردد و بگوید: امروز دشت نکردم و نتوانستم چیزهایی که خواسته بودی بخرم... . *** کاش میتوانستم سر سفره ننشینم و خجالت نکشم... . شاید او هم فکر کند کاش به خانه نیاید و خجالت نکشد... . هر قاشق غذا را که به دهان میبرد، یک قدم از او دورتر میشوم ... . هر بار که به جیبهای خالی خود دست میزند، یک قدم از من دورتر میشود... . چهقدر ما شبیه هم هستیم... و چهقدر از هم دوریم... . سوزش دستم اذیتم میکند... شاید دستهای او هم وقتی که خالی هستند، میسوزند... . شاید لیست خواستههایش را در دستش پنهان کرده... . *** امروز همه چیز با من قهربود... امروز همه چیز با او قهر بود... . دستهایش را در دست میگیرم... . زخم دستم را نوازش میکند... . سوزش دستم، بیمزهگی غذا، کثیفی خانه، همه را فراموش میکنم... . نگاهم میکند... هنوز خجالت بیپولی در نگاهش هست... . کف دستانش را نوازش میکنم... زبر و خشن و... دوستداشتنی... . *** چهقدرخوب شد که کنارش ماندم... شاید او هم فکر میکند چهقدر خوب است که در خانه است... . ما فاصلهها را برداشتیم ... ما کنار هم هستیم. غمی پشت نگاهش نیست و با نگاهی خسته ولی شاد میگوید: من از تو همین را میخواهم | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 86 |