تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,266 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,174 |
قلبی که میتپد | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1391، شماره 251، بهمن 1391 | ||
نویسنده | ||
فاطمه نفری | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
لیوان چای را سر میکشم و میگذارمش روی میز. پروندهها را میگذارم تو فایل و تلفن را جواب میدهم. صدای نیما میآید: «سلام مهندس. چه طوری شاه داماد؟» میخندم و میگویم: «بیخودی برای من نقشه نکش! آقاجان که برگردد، میخواهم بروم جبهه!» صدای نیما جدی میشود، میگوید: «جبهه بهانه است! میدانی چه قدر عذاب وجدان دارم؟ گاهی فکر میکنم اگر من و تو با هم آشنا نمیشدیم، الان خوشبخت بودی. کاش تو را ندیده بودم!» سرم را توی دستهایم میگیرم. دیگر صدای نیما را نمیشنوم. نیما نیامده بود دانشگاه. از همان روز که با هم آشنا شده بودیم، ازش خوشم آمده بود. با هم رفته بودیم شب شعر و بعد از آن حسابی رفیق شده بودیم که ناگهان غیبش زد. چه کشیدم از تصور اینکه نیما را گرفتهاند و او زیر شکنجه چه میکشد؟ با کمک یکی از دوستانم که در دانشگاه آشنا داشت، از پروندهی دانشجویی آدرسش را پیدا کردیم. وقتی خانهشان را دیدم با خودم گفتم: «به پسر! اینجا که خانه نیست، ویلاست!» زنگ را فشار دادم. او آمد بیرون و من شوکه از دیدنش، زیر لب آهسته گفتم: «مریم!» چند ثانیه بعد به خودم آمدم: «نه! مریم یک سال است مرده!» و صدای حرف زدن دختر را شنیدم که میگفت: «این قدر زنگ نزنید، کسی خانه نیست! با تیمور کار دارید؟» نمیدانستم تیمور کیست، آهسته گفتم: «نیما، نیما هست؟» نگاهی به سر تا پایم کرد و سرش را انداخت بالا. بعد رفت و سوار کادیلاکی شد که جلوی در منتظرش بود. او رفت و برای اولین بار قلب من تیر کشید و نگاه من خشکید روی در و آن خانهی خالی. به خودم که آمدم، دلم خواست دوباره قلبم تیر بکشد... فردای آن روز نیما آمد. نگران پرسیدم: «گرفته بودنت؟» خندید و گفت: «کی جرأتش را دارد؟» هر چه کردم، نگفت کجا بوده و چه شده! من هم نگفتم رفتم خانهیشان و رویم نشد بپرسم آن دختر که بود؟ آن دختر که آن قدر شبیه مریم بود؟ صدای نیما از پشت تلفن میآید. داد میزند: «اگر میخواهی راحت شوم، دیگر تمامش کن. بابا رخساره ازدواج کرده...» اسم رخساره دلم را میلرزاند. کتم را میپوشم و به سمت خانه راه میافتم. صدای نیما توی سرم میپیچد: «رخساره ازدواج کرده... ازدواج کرده!» سرم درد میکند. فکر و خیال مثل خوره وجودم را میخورد. «چرا؟ او که به من گفته بود دوستم دارد؟ گفته بود پدرش را راضی میکند!» سرم را از شیشهی تاکسی بیرون میکنم تا بتوانم نفس بکشم. بوی سیگار رانندهی تاکسی اذیتم میکند. به خیابان نگاه میکنم. به دیوارهایی که هنوز خاطرات انقلاب را حفظ کردهاند. نوشتهها کمرنگ شدهاند. روی دیوار با سیاهی ِزغال نوشته شده: «مرگ بر شاه» معلوم نیست چه کسی، در نیمههای شب با هزار ترس و لرز آمده و آن را نوشته و حالا با اسپری قرمز رویش نوشتهاند: «جنگ، جنگ، تا پیروزی.» نزدیک پایگاه بسیج که میشویم، از ماشین پیاده میشوم. کامیونها و وانتهای خاکی، جلوی در پایگاه ایستادهاند و آذوقه، پتو، لباس بافتنی بار میزنند. اگر مادر بود حتماً برای بچههای جبهه لباس میبافت. کانال تلویزیون را عوض میکنم. صدای تیراندازی بلند میشود. کاش توی این خاکریزها، میان این رزمندهها، یک صحنه آقاجان را نشان میداد! چهقدر دلم برایش تنگ شده! هر چه گفتم نرو، قبول نکرد. گفت: «من نمیتوانم اسلحه دست بگیرم، اما آشپزی که از دستم بر میآید، میروم پشت خط.» میروم به آقاجان تلفن بزنم. شاید شانس بیاورم و توی پایگاه باشد! تلفن قطع است. بمباران همه چیز را به هم ریخته است. شده مثل اواخر انقلاب. همان وقت که نیما تیر خورده بود. همان وقت که من رفتم تا خبر سلامتیاش را به خانوادهاش بدهم و رخساره را دیدم... 17 شهریور بود. همهی دانشجوها جمع شده بودیم میدان ژاله که درگیری شد. با دستهایی که محکم توی هم گره خورده بود شعار میدادیم، که صدای گلوله در سرم پیچید، نیما روی زمین افتاد و قلبم برای بار دوم تیر کشید و همانطور خشک شدم. وقتی به خودم آمدم دیدم با چند تا از بچهها زیر بازوهای نیما را گرفتهایم. نیما را بردم خانه. سمیه با دیدن پای تیرخوردهاش غش کرد و نیما میان آه و نالههایش، لبخند زد؛ آخر فهمید سمیه هم دوستش دارد. مامان از قابلمهای که سر چراغ بود سوپ کشید توی بشقابهای چینی ِگل سرخش و داد دست نیما. سمیه از آشپزخانه، قایمکی نیما را نگاه میکرد. نیما یاد مادرش افتاد و برای اولین بار از خانوادهاش حرف زد. از پدرش که از اقوام خیلی دور شاهنشاهی بود، از مادرش که میخواست برود فرانسه نزدیک خواهر و برادرش باشد؛ و از خودش که با آنها فرق داشت. تلفنها قطع بود. نیما مرا فرستاد بروم به مادرش خبر بدهم. رفتم به سمت خانهشان، با قلبی که میتپید. باغبانشان در را باز کرد. گفتم پیغام مهمی دارم. گفت صبر کنم خواهرش را صدا بزند. نگاهم به بزرگی باغ بود و خانهی اعیانی چند طبقه. نمیدانم از حال آشفته و نگاهم خندهاش گرفته بود، یا از تیپ و قیافهام! مشتهایم را پشت کت و شلوار قهوهای پاچه گشادم قایم کردم تا لرزهاش را نبیند. رخساره با گردنبندش بازی میکرد. بیتفاوت گفت: «به آن نیمای بیخیال بگویید بیاید خانه. مامان دیشب از غصه خوابش نمیبرد. پدرم فقط داد میزد. آن وقت آقا داداش من، رفته دنبال برقراری عدالت اجتماعی؟» این را گفت و بیخداحافظی رفت. وقتی چشمهایش را از من چرخاند، تازه توانستم خوب نگاهش کنم. کت و دامن یاسیاش، و موهای مشکی که ریخته بود روی شانهاش. توی دلم گفتم: «خوش به حالت نیما که خواهری مثل رخساره داری. کاش آبجی مریم من هم زنده بود، کاش آن تصادف لعنتی پیش نیامده بود!» پای نیما عفونت کرده بود. تلفنها هنوز قطع بود. دوباره رفتم به خانهشان تا خبر سلامتیاش را بدهم. در دل چهقدر از مخابرات تشکر کردم که یک هفته است خطها خراب است! چهقدر در 22 سالگی احمق بودم! آخر آن چه عشقی بود؟ مگر میشد آدم با یک نگاه عاشق شود؟ ولی من شده بودم! نمیدانم، شاید علاقهی زیادم به مریم و شباهتش به رخساره عشق رخساره را یک دفعه به دلم انداخته بود؛ شاید چون نیما را خیلی دوست داشتم، خواهرش را هم، به همان چشم میدیدم. اما همهی فکر و خیالهای شیرینم وقتی به خانهشان رسیدم، پوچ شد. آن روز پدر نیما آمد دم در. عصای الماسنشانش را به طرفم نشانه گرفت: «آخر بیبتّه با بچهی من چه کار داری؟ بفرستم بگیرنت، دانه دانه ناخنهایت را بکشند؟ بزمچه نشستهای زیر پای نیما که با ما نیاید فرانسه؟» آن قدر شوکه شده بودم که حتی تکان نتوانستم بخورم. در مقابل چشمهای حیرتزدهی من رخساره آمد. وقتی راننده و باغبانشان تیمور حریفش نشدند، او آمد و پدرش را به زور به داخل برد. به من گفت: «شما به دل نگیرید. دست خودش نیست، فکر نیما دیوانهاش کرده!» او رفت و من اصلاً فراموش کردم پدرش به من چه گفته بود؟ فقط خوشحال بودم که دیده بودمش.تا روزی که رخساره آمد دیدنم. دستهایم یخ کرده بود. گفتم: «خوش آمدید. بفرمایید داخل.» لبخند زد. ـ چهقدر رسمی حرف میزنی! نیما خوب است؟ هول کرده بودم. انگار هیچ حرفی پیدا نمیکردم بزنم. رخساره به چشمهایم نگاه کرد. از خوشحالی نمیتوانستم حرف بزنم. میخواستم بگویم یک سال است خواب و خوراک را حرامم کرده؛ اما زبانم نچرخید. به گلهای سرخ نگاه کردم و گفتم: «رخساره... رخساره خانوم، چه خوب کردید آمدید! من... من تصمیمم را...» رخساره خندید. توی اتاق که آمد، نیما صدای رادیو را زیاد کرد و گفت: «هیس!» صدای شاه را که شنیدم، سیب از دستم افتاد. دویدم کنار نیما. سیب قرمز قل خورد و رفت کنار رخساره. میگفت: «من پیغام انقلاب شما را شنیدهام!» من و نیما هورای بلندی کشیدیم. رخساره نگاهمان کرد و گفت: «حالا مگر چه شده؟» نیما سیب سرخش را گاز زد و گفت: «مگر چه شده؟ این یعنی شاه دیگر نمیتواند مردم را نادیده بگیرد، یعنی کارد به استخوانش رسیده.» پای نیما بهتر شده بود، برگشت به خانهی خودشان. گفت: «راستی رخساره از تو خیلی تعریف میکرد!» حالم دگرگون شد. ضربان قلبم تند شد و بدنم داغ کرد. باورم نمیشد او از من تعریف کرده باشد! یعنی چه گفته بود؟ یعنی او هم مرا دوست داشت؟ نیما خندید. نیما دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «عاشق چه کسی هم شدهای! دختر قحط بود؟» سرم را انداختم زیر و لبخند زدم. ـ مگر از خواهر تو بهتر، کسی را پیدا میکنم؟ ـ رخساره خوب است، اما به درد تو نمیخورد! مثل اینکه بروی و از مریخ زن بگیری! ولی مگر من آن حرفها را میفهمیدم! من فکر میکردم با عشق همه چیز حل میشود. نیما با اینکه مخالف بود ولی در رفاقتش کم نگذاشت؛ رفت و زیر زبان رخساره را کشید. وقتی برگشت گفت: «رخساره از تو بدش نمیآید؛ اما هیچ کس نباید بفهمد، بهخصوص پدرم!» باور نمیکردم! اما او مرا پسندیده بود! چه قدر خدا را شکر کردم که مهرم را به دل رخساره انداخته است. نیما با خنده گفته بود: «اگر این بر و رو را نداشتی، رخساره عاشقت نمیشد! شانس آوردهای! آن پسره ولش کرده و رفته آمریکا، حالا رخساره میخواهد به هر نحوی جای او را پر کند. تو هم که مهمترین ملاک رخساره را داری، ریخت و قیافه!» وضو میگیرم و سجاده را پهن میکنم. حیف که سجاده دیگر، بوی عطر مشهدی سمیه را نمیدهد. آخر این همان سجادهای است که سمیه برای نیما پهن میکرد! روزهایی که نیما خانهی ما بود، وقتی ما میرفتیم توی حوض وضو بگیریم، سمیه میدوید توی اتاق برایمان سجاده پهن میکرد. میدانستم که سجادهی نو، مال مهمان است و همیشه آن سجاده؛ بوی عطر سمیه را میداد. عطری که عطر عاشقی بود، و من و نیما این را خوب میفهمیدیم. بهخصوص نیما که خیلی وقت بود گلویش پیش سمیه گیر کرده بود. دو هفته بود که رخساره را ندیده بودم. نیما رفت به خانهشان و وقتی برگشت، برایم یک نامه آورده بود. نامه توی دستهایم بود و شانههایم میلرزید. «به این نتیجه رسیدهام که هرگز نمیتوانم برایت همسر مناسبی باشم. من نمیتوانم مثل خواهر و مادرت لباس بپوشم، رفتار کنم، یا مثل آنها بمانم توی خانه و برایت غذا بپزم و بچهداری کنم...» رخساره رفته بود! قلبم تند تند میزد و همان وقت بود که برای بار سوم قلبم تیر کشید. آنچنان دردی قفسهی سینهام را گرفت که دو دستی قلبم را فشردم و افتادم زمین. نیما سعی کرد آرامم کند، اما حرفهایش را نمیشنیدم. میخواستم به هر قیمتی که شده بروم و رخساره را برگردانم. نیما کاپشنم را از دستم کشید و محکم زد توی گوشم، تا از خیال و توهم رهایم کند. داد زد: «میخواهی بروی چه غلطی کنی؟ بروی و ببینی که ازدواج کرده؟ چهقدر بهت گفتم این حماقت را نکن! اگر رخساره از جنس من و تو بود؛ که من خانوادهام را رها نمیکردم!» و من دیدم که اشک توی چشمهایش جمع شده است. لباس مرتبی میپوشم. به ساعت نگاهی میاندازم و به خانهی خالی. چهقدر خانه سوت و کور است. اگر مامان بود برای خواستگاری و ازدواج من چه کارها میکرد! چرا هیچ کس نیست؟ آقاجان، مامان، مریم، سمیه، نیما... رخساره! چرا امروز همهی فکرهای من به رخساره ختم میشود؟ چرا ته همهی خاطرات من رخساره ایستاده است؟ میروم سراغ آلبوم عکس. آلبوم پر است از عکسهای بچگی من و مریم. همان دوقلوهایی که میگفتیم هیچ وقت از هم جدا نمیشویم. چه آرزوها که نداشتیم! با هم درس میخوانیم، با هم دکتر میشویم، ازدواج میکنیم. اما مریم رفت... با مریم درد و دل میکنم. صورت مامان را میبوسم، به عکس جوانیهای آقاجان نگاه میکنم که چهقدر شکل من است. به عکس عروسی سمیه و نیما لبخند میزنم. باز جای خالی او احساس میشود. یاد عکسش میافتم. زیر عکسهای آلبوم را میگردم تا پیدایش میکنم. آن روز خودش اصرار کرد به همراهمان بیاید و خواست که چادر سر کند. صورتش در چادر مامان زیباتر شده بود. حالا دیگر او رخساره نبود، مریم بود، خواهر دوقلوی من. مدام خودش را در آینهی جیبیاش نگاه میکرد و از خنده ریسه میرفت. جمعیت زیاد بود. رخساره رویش را پوشاند و گفت: «میخواهم هیچ کس مرا نشناسد!» گفتم: «میان دو میلیون جمعیت، کی تو را میشناسد! این مردم امروز، فقط یک نفر را میبینند؛ آن هم آقای خمینی است!» از زیر چادر عکسی را بیرون آورد و به دستم داد. عکسش توی دستم بود و عشقش توی دلم. توی عکس دستش زیر چانهاش بود و میخندید. همان انگشتر بزرگ و زیبا هم دستش بود. عکس رخساره را میگیرم مقابلم. بلند بلند حرف میزنم: «میدانی چرا در این چهار سال از ازدواج فرار کردم؟ چرا؟ چون تو را دوست داشتم. چون تو برایم مثل مریم بودی! اما نه! تو مثل مریم نبودی وگرنه رهایم نمیکردی!» عکس مریم را از آلبوم در میآورم و میگیرم کنار عکس رخساره. فکر میکنم راستی چهقدر شکل هم هستند! اما نه! رخساره مثل مریم نبود. مریم مثل من بود، دنیا و آرزوهایش مثل من بود، من رخساره را اشتباهی گرفتم! دستهایم میلرزد. عکس رخساره را پاره میکنم و منتظر آمدن نیما و سمیه میمانم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |