تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,209 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,133 |
مثل پنجهی آفتاب (5) | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1391، شماره 252، اسفند 1391 | ||
نویسنده | ||
مریم راهی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
«آفتابجان فردا باید بروی کمک مهرو، طفلک کمرش درد میکند. شوهر مهپاره هم رفته سفر، بچهام دست تنها مانده است. یک شب مانده به شب سال نو هم همگی میرویم خانهی مهوش برای پختن شیرینی. کابینت آن طرفی را هنوز تمیز نکردیها. یادت باشد انباری را بگذاری برای آخر سر. کار کسی را نکشته است. قد شلوار بچههای مهوش هم کوتاه کردن میخواهد. آنقدر لفتش میدهی که میترسم به همهی کارها نرسی. دیدی پارسال از همه دیرتر آماده شدی؟ سفرهی هفتسین میاندازی امسال؟ ولش کن مادر، مگر جانت را از سر راه آوردهای؟ اما برای مهپاره سفره بینداز، او دلش به همین چیزها خوش است دیگر. دخترم این همه لباس داری، امسال لباس نخر، تو که شوهر نداری، جایی هم نمیروی. پولهایت را پسانداز کن، به فکر خودت باش.» این جملات، اساس فرمایشات مامان اختر است در آستانهی سال نو، که بدون شرح، پرده از بسیاری ناگفتهها برمیدارد. همین اول کار به استحضار دوستان عزیز و خوانندگان گرامی میرساند که بخش عمدهای از تشویشهای اسفندانهی اینجانب آفتاب برای حفظ روابط دوستانه و جلوگیری از افسردگی احتمالی پس از مطالعهی کوهی از تشویش، لاپوشانی میشود. تشویش رضایتنامه: جهت رفتن به سینما، بازدید از کارخانهی سوسیس، مبصر شدن، شرکت در گروه سرود، زدن واکسن هپاتیت، و خیلی از کارهای بیاهمیت دیگر کاغذی به نام رضایتنامه روی سر من سایه انداخته است؛ رضایت پدر و مادر، و این اواخر هم رضایت همسر فرضی. صبح روز سهشنبه پانزده اسفند، خانم مدیر میگوید: «همه چیز تحت کنترل است، تو فقط برو بگو از طرف مدیر فلان مدرسه آمدهایم برای درختکاری.» با تکیه بر توانمندی خانم مدیر در کنترلهای برون مدرسهای، گردانی ترتیب میدهم متشکل از دختران نوجوان کلاس خودم و کلاس بغلی به سرکردگی «نازنین» زرنگ کلاس. دخترها لباس کار میپوشند، پیشانیبند «به دست خود درختی مینشانم» را به پیشانی میبندند. سریع خودمان را به منطقهی عملیاتی اعزام میکنیم و نیم ساعت بعد میرسیم به یک فضای نیمه سبز. به نگهبان میگویم: «ما از فلان مدرسه برای درختکاری آمدهایم.» میگوید: «کارت شناسایی.» در حالیکه با ایما و اشاره در صدد هستم به شاگردها حالی کنم سرشان را از شیشهی اتوبوس بیرون نیاورند، کارت را میدهم دست نگهبان. دخترها با دیدن یک وجب چمن سریع به تمامی عهد و پیمانهای زنگ ریاضی پشت کردهاند. باید یادم باشد پیک نوروزیشان را پر کنم از ریاضیات لاینحل که هم اقتداری نشان داده باشم و هم دستشان بیاید دو دو تا میشود چند تا. نگهبان پارک میگوید: «رضایتنامه.» و دستش را دراز میکند طرف من. با اخم میگویم: «رضایتنامههای دانشآموزان باید دست مدیر مدرسه باشد.» میگوید: «رضایتنامهی خود شما را میگویم. داشتن رضایتنامهی همسر الزامیست.» با تعجب میگویم: «همسر؟ رضایتنامه؟ برای کاشت نهال؟» نازنین که نیمتنهاش هنوز بیرون از شیشه است، داد میزند: «عمو، خانم معلم ما مجرد است.» نگهبان رو میکند به من و میگوید: «طفلک بیچاره، چرا؟» و با لحنی ترحمآمیز ادامه میدهد: «بروید درختهایتان را بکارید عموجان. غصه نخوریها، همه که نباید ازدواج کنند.» نه این درست نیست، من در هیچ شرایطی سرقت گفتگویی کلیشهای را نمیپسندم، حتی برای نگهبان رضایتنامههای الزامی! معمولاً وقتی کسی در کنکور مردود میشود، به او میگویند: «اشکالی ندارد همه که نباید بروند دانشگاه.» نه برای مجردهای مشوش. گروهان را به خط میکنم و به سمت میدان کاشت رهسپار میشویم. از دور نیمه سبز به نظر میرسد؛ اما جلو که میآییم میدان پر است از سبزی. دور میزنیم به سوی میدان دوم، آنجا هم پر است. افرادم در حالیکه بیل و کلنگ و نهالهایشان را سفت چسبیدهاند یکییکی جا میزنند و آه و نالهشان بلند میشود. نازنین میگوید: «خانم اجازه ناراحت نشویدها، اما لابد همسر آیندهتان راضی نبوده که گره افتاد به کار ما.» چنان چشم غرهای به او میروم که به گمان خودم جای قرنیه و شبکیهی چشمم با هم عوض میشود. میروم تا اتاق نگهبانی و با جدیت میپرسم: «عمو، چرا اینجا یک کف دست هم جای خالی ندارد تا ما نهالهایمان را بکاریم؟» میگوید: «نهال را که نمیکارند، نهال را باید نشاند.» نگهبان اعتراف میکند: «رضایتنامه نداشتید، خواستم سر کارتان بگذارم... برای نشاندن نهال باید بروید انتهای سالن سمت چپ.» بلند میپرسم: «پارک هم مگر سالن دارد؟» نگهبان رو میکند به همکارش: «ببین ازدواج نکردن چهقدر به روح جوان لطمه میزند.» این تشویش برمیگردد به همان تشویش اعتباری که چند ماه قبل با شما در میان گذاشتم؛ گویا بدون همسر حنای دختر رنگ ندارد. بدین سبب، همانجا در حضور تمام درختها و نهالها، و با لحاظ کردن «حذف اضطراری تشویش» نذر میکنم دو سه کیلو آجیل مشکلگشا بخرم، شب جمعهی آخر سال ببرم امامزاده بدهم به زوار، بلکه تشویشها دست از سرم بردارند. تشویش فینگلیش: این تشویش پیشینهی تاریخی ارزندهای ندارد و امید است به زودی با رؤیت هواپیمای حامل ملیندا و بابک بر فراز آسمان ایران به سوی خارج از مرزها، به دست باد سپرده شود. ضمناً نام تشویش کنونی، برداشتی آزاد از فارسی انگلیسی صحبت کردن ملیندا است. سوای تمام مزاحمتها و شیرینیهایش، ملیندا که تماس میگیرد زنگ خطری است که حتماً تا چند دقیقهی دیگر سر و کلهی هستی جان هم برای شکستن چینی نازک تنهایی من پیدا خواهد شد. ملیندا حرفش را به قول خودش با shaking the house (همان خانهتکانی) شروع میکند و با احتیاط میرود سر اصل مطلب که سؤالاتی است دربارهی ماه ربیعالاول و آداب آن و آغاز ماه قمری و هجرت پیغمبر گرامی اسلام و نوروز، شکر خدا هنوز سؤالهایش بزرگتر از سواد من نشده است. نامبرده منت میگذارد و در دقایق پایانی مکالمه میپرسد: «What’s up?»؛ همان چه خبر ما فارسی زبانها. طبق رسم میگویم: «سلامتی.» حرفم را قطع میکند و موذیانه میگوید: «you should say no honey no money!» و بعد ریسه میرود از خنده. دوستان عزیز، مرا از ترجمهی این عبارت نامأنوس معاف دارید. سکوتم باعث میشود به انگلیسی اقرار کند با من شوخی کرده است. میگویم: «حواست باشد که این طرفها فقط مرا داری که زبان تو را بلد باشد.» حاضر جوابی میکند: «اما من زبان مجردها را نمیفهمم.» ذرهای نگرانی به خودم راه نمیدهم؛ دفعهی بعد در جواب سؤالهایش میگویم من زبان متأهلها را نمیفهمم. اما نه، ما باید برای این نوعروس نومسلمان الگو باشیم؛ پس اجازه میدهم نگرانی تا میتواند در من راه یابد. تنها واکنشی که بیاختیار به ذهنم میرسد این است که بگویم: «ببخشید باید بروم به مطالعهی رمانم برسم.» یادتان میآید رمانی را که آبان ماه از دوستم هدیه گرفته بودم و 36 صفحهاش را خوانده بودم؟ حالا پس از گذشت سه چهار ماه موفق شدهام خودم را تا صفحهی 102 بالا بکشم و اینگونه دریچهای نو به دنیای ادبیات داستانی بگشایم. گوشی را هنوز نگذاشتهام زمین که هستی تک میزند. تک زدن از سوی یکی از ما دو نفر بدین معناست که آن یکی نفر آب دستش است بگذارد زمین و به سرعت خودش را برساند به پشتبام. تشویش پشتبام: با سنت حسنهای به نام ازدواج، بیشک این تشویش به پایان میرسد؛ چه برای من حادث شود، چه برای هستی رخ دهد. زیرا در این صورت دیگر نیازی به حضور در پشتبام احساس نخواهد شد و طبیعتاً بلایای ناگهانی هم گریبان ما را نخواهد گرفت. از قضای روزگار خانهی ما و هستی، دیوار یکی است و او اتاقی نقلی و مدرن روی پشتبام دارد که مجهز است به اکثر تجهیزات دیجیتالی ارتباط جمعی و حتی دوربین مدار بسته برای کنترل اوضاع کوچه و ساکنین آن! شایان ذکر است که اینجانب با آگاهی از پتانسیلهای نهفته در وجود عزیز منظور، و با استمداد از صنعت حسن تعبیر، لقب «ساحل آرامش» را برای هستی برگزیدهام و او نیز پس از احراز لقب فوق تا این لحظه به کلی در پوست خود نگنجیده است. میروم پشتبام و تا میرسم به ساحل آرامش، کاشف به عمل میآید که هستیجان پارسال هنگام گیرکردن در گِل کنکور کارشناسی ارشد، نذر کرده که اگر قبول شود، سال دیگر شب میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیه؛ یعنی درست امروز 26 اسفند، به تمام آداب و رسوم خانهتکانی بیاعتنایی کند و با کمک من شیرینی نخودچی بپزد برای هفت خانواده! باز هم خدا رحمت کند پدرش را که هنگام نذر کردن جوگیر نشده و قول شیرینی ناپلئونی نداده وگرنه میبایست هر دو نفرمان شب سال نو درست عین دِزیره و ژوزفین - معشوقههای ناپلئون- آستینهایمان را بالا بزنیم و برویم به پیکار عشق با طعم شیرینی ناپلئونی. من که یادم نمیرود، شما هم یادتان نرود، هستی یواشکی کنکور شرکت کرد. اگر حالم بهجا باشد یواشکی شرکت کردنم در کنکور ارشد را به همین زودیها برایش ایمیل میکنم و میروم پشتبام گوش میایستم تا صدای جیغاش را بهوضوح بشنوم؛ بعد برمیگردم به اتاقم و کلمهی «آخیش» را برایش ایمیل میکنم. تشویش شیرینیپزان: خواهشمندم عجالتاً مرا در پخت شیرینی نخودچی با هستیجان تنها نگذارید؛ زیرا بیم این میرود که به جای شیرینی نذری، نخودچی تحویل هفت خانوادهی بیگناه بدهیم. مواد لازم: آرد نخودچی ششصد گرم، روغن جامد سیصد گرم، م پودر قند سیصد گرم برای پخت حدوداً دویست عدد شیرینی. روغن را به پودر قند اضافه میکنیم و هم میزنیم سپس آرد نخودچی را درون ظرف میریزیم و آنقدر هم میزنیم تا خمیر یکدستی حاصل شود. خمیر را پهن میکنیم و قالب میزنیم. (تجربه نشان داده که اگر قالبها به شکل قلب باشد، باعث چاقی یا افزایش قند نخواهد شد.) سپس پانزده دقیقه درون فر با دمای 160 درجهی سانتیگراد قرار میدهیم. خلال پسته برای تزئین هم فراموش نشود. زخمخوردگان تشویش به همین سادگی کام خود را شیرین میکنند، البته اگر بر ساحل آرامش پهلو نگرفته باشند. ده دقیقه که از گذاشتن سینی اول درون فر میگذرد، ساحل آرامش طوفانی میشود که: «آخآخ بدبخت شدیم، بدبخت شدیم.» و مثل فشفشه میدود سمت فر. پرسشگرانه نگاهش میکنم، میگوید: «دمایش را گذاشتم روی صد و هشتاد.» میگویم: «زحمت کشیدی که رقم را بردی بالا.» سینی را بیهوا میکشد بیرون، دستش میسوزد؛ اما چون در شعر خواندهام که سوخت و ساز دفع صد بلا بکند، بیاعتنا به سوزش میروم به استقبال عمق فاجعه. لایهی زیرین تمام شیرینیها سیاه شده و لایهی زبرین خام مانده؛ اما ترک خورده است. یاد ورز دادنهایم که میافتم چشمهایم سیاهی میرود و هستی میگوید: «چه جالب! اینها را بدهیم هراسهای مجسم ببرند توی حیاط پرت کنند به همدیگر.» با خودم فکر میکنم چه احسانی از این بالاتر و چه کار نیکی از این برتر که انسان عزیزترین داراییاش را در راه خدا انفاق کند. به قطعیت رسیدهام که هستی برای من عزیزترین دوست است و باید در راه خدا چشمم را بر داشتنش ببندم. افسوس که دوازده روز دیر شده است برای شرکتی بیسابقه در روز احسان و نیکوکاری. اگر این مهم زودتر به ذهنم رسیده بود؛ اکنون چندین خانواده را شادمان کرده بودم؛ خانوادهی خود هستی، خانوادهی دوستان و آشنایانش، خانوادهی خودم و خانوادهی همسر آیندهاش. البته خانوادهی مشمول انفاق من را دیگر کسی نخواهد دید. اما نه، یک راه دیگر هم هست. دیدهاید آخر سال که میشود بعد از خانهتکانی، یک سمسار خبر میکنند برای فروش اثاثیهی فرسوده؟ به فکرم میرسد سمسار خبر کنم بگویم یک دوست فرسوده را بردارد و به جایش دو هزار و پانصد تومان پول رایج مملکت بدهد که با آن یک پنیر خامهای بخرم با یک نان بربری، بخورم سیر شوم تشویش دنیا را از یاد ببرم و با خود زمزمه کنم «شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 149 |