تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,204 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,131 |
مثل یک لبخند، آشنا | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1392، شماره 258، شهریور 1392 | ||
نویسنده | ||
ملیحه قشقایی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو با شمسی خسروی، همسر شهید حاجهاشم ساجدی فرماندهی قرارگاه نجف شهیدحاج هاشم ساجدی همانطور که تسبیح خاکی رنگی میان دستانش داشت، گویی با تبسمی معنیدار به جملهای کوتاه و تأمل برانگیز مینگریست. در میان تصویر جملهای از شهید سید مرتضی آوینی با خطی زیبا به چشم میخورد: «پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند؛ اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.» همانطور که روبهروی عکس نشسته بودیم و به آن نگاه میکردیم، یکباره با صدای او به خود آمدیم: «عکس هاشم آقا رو توی پذیرایی گذاشتیم تا حضورش همیشه و در همه حال حس بشه؛ حتی وقتی میهمان داریم.» *از آشنایی با ایشان و فعالیتهای انقلابیتان برایمان صحبت کنید. آن وقتها در شهر گنبد ساکن بودیم. آن زمان مکانهایی که جایگاه مذهبی داشته باشند در شهر کم بود؛ تنها مکان عصمتیه و مساجد بود و از سخنرانیهای اساتید استفاده میکردیم. اعلامیهها، عکسها و نوارهای امام را توزیع میکردیم؛ در جلسات خصوصی که از سال 55 در گنبدکاووس شکل گرفت، شرکت میکردیم. از آنجا که منزل ما از نظر جغرافیایی و فرهنگی موقعیتی خاص داشت، گروههای مختلف در منزلمان جمع میشدند. جلسات سخنرانی، شناسایی افراد، و کمکرسانی. پدرم روحانی و امام جماعت مسجد امام حسن گنبد بود. چون خانوادهی روحانیون از نظر مذهبی اشباع شده هستند، بیشتر در جو انقلاب بودند و مسائل را درک میکردند. *اولین باری که حاجهاشم را دیدید، چه وقت بود؟ اولین دفعه که ایشان را دیدم لبخندی بر لب داشت. او از یک سالگی پدرش را از دست داده بود؛ برای همین عید قربان سال 1352 همراه با مادر، خواهر و برادرش به خواستگاری آمد. هیچکس وی را بدون لبخند ندیده است و همه لبخند او را به یاد دارند. با دیدن اولین لبخند ایشان احساس کردم کسی است که میتواند دل همه را به دست آورد. ایشان مسائل اعتقادی را در روز خواستگاری بیان کرد و معتقد بود که باید احکام الهی در زندگی عملی شود. او 25 ساله، فوقدیپلم و کارمند سازمان پنبهی گرگان بود و به یکی از دوستان پدرم شرایط همسر آیندهاش را گفته بود. تنها سؤال پدرم هم از معرف این بود که آیا ایشان نماز میخواند یا نه؟ و دوستشان جواب داده بود علاوه بر اینکه نماز میخواند، در جلسات قرآن و مذهبی هم شرکت میکند و خیلی مقید و معتقد به مسائل اخلاقی و شرعی است. پدرم تنها به خاطر این موضوع جواب مثبت به ایشان داد. من شانزده سال داشتم و بقیه درسم را پس از ازدواج ادامه دادم. *فعالیتهایی که ایشان برای پیروزی انقلاب انجام دادند، چه بود؟ ما با هم در فعالیتهای انقلابی شرکت میکردیم. مثلاً به روستاها و شهرهای اطراف استان مازندران که اکنون گلستان نام دارد میرفتیم و در سخنرانیها و جلسات علمایی مانند آیتالله شهید مدنی، حجتالاسلام شهید هاشمینژاد، شهید کامیاب و مرحوم محمدتقی فلسفی حضور داشتیم. قبل از انقلاب منافقین و چریکهای فدایی خلق شناخته شده نبودند؛ و چون موقعیت حاجهاشم خاص بود، حتماً باید در این جلسات حضور داشت؛ برای همین همراهش میرفتم تا هر اتفاقی افتاد در کنارش باشم. حاجهاشم آن زمان تفنگی همراه داشت و همیشه آمادهباش بود. اسلحهی حاجهاشم شکاری بود و جواز داشت و در صورت نیاز با خود همراه میبرد. اکثر وقتها شهربانها به خانهمان میآمدند و زیر رختخوابها را نگاه میکردند؛ اما به لابهلای آن کاری نداشتند و اسلحهی حاجهاشم را میان آن پیدا نمیکردند. *آیا نیروهای ساواک همیشه به دنبال ایشان بودند؟ بله. آن موقع داشتن کتابهای مرحوم محمدتقی فلسفی و دکتر علی شریعتی ممنوع بود و ما این کتابها را در منزل داشتیم. خانهمان سه طبقه بود و دو همسایهی خوب داشتیم. آنها در همهی زمینه با ما همکاری داشتند؛ به محض اینکه متوجه حضور ساواک میشدیم تلفنی خبرشان میکردیم و هر چه در خانه بود، به خانهی همسایهها منتقل میکردیم. آنها هم مدارکی مانند کتاب، عکس و نوارهای امام(ره) و... را در انباری که به فکر شهربانها هم نمیرسید، جاسازی میکردند. وقتی مأمورین میآمدند و خانه را میگشتند دست از پا درازتر میرفتند و چیزی هم دستگیرشان نمیشد. *در زمان پیروزی انقلاب حاجهاشم چه حس و حالی داشتند؟ قبل از پیروزی انقلاب کلیهی کارهای راهپیمایی با چند خانواده بود. از جمله تظاهرات، پخش اعلامیهها و نگهداری از بچهها. آن موقع نفت نبود. با اجاق نفتی ساندویچ درست میکردیم و برای راهپیمایی کنندگان و بچههایی که همراه داشتند، میبردیم تا خسته و گرسنه نشوند. شبها هم برای افراد بیبضاعت کمکرسانی داشتیم. سه روز قبل از پیروزی انقلاب ما در گنبد بودیم که جنگ گنبد هم شروع شد و سه نفر از دوستانمان در آنجا شهید شدند. قبل از انقلاب ما تلویزیون و رادیو نداشتیم؛ اما فردای پیروزی انقلاب ایشان بلافاصله رادیو و تلویزیونی خرید تا از آن به بعد بتوانیم صحبتهای امام q را گوش دهیم و رهبر را ببینیم. پس از آن هم راهپیمایی عظیمی در خیابان قائمیهی گنبد شد و ما شکلات و شیرینی بین راهپیماییکنندگان پخش کردیم. سه روز پس از پیروزی انقلاب وقتی که کمیته تشکیل شد؛ حاجهاشم همراه آقای نوغانی مسئول کمیته بود. سال 58 هم بعد از جنگ دوم گنبد توسط چریکهای فدایی خلق بودند، حزب جمهوری تشکیل شد و آیتالله بهشتی چون قبلاً از حاجهاشم شناخت داشتند، ایشان را مسئول کمیتهی انقلاب گنبد کرد. مسئول کمیته کارش حراست بود و سختی آن این بود که چریکهای فدایی خلق در روستاهای مختلف، پخش بودند. من آن زمان علی را داشتم. او هم، قدم به قدم من و پدرش همراهمان به روستاها میآمد؛ و آب، موادغذایی، کتاب و... را به روستاها میبردیم. * چه شد که برای سکونت به مشهد آمدید؟ سال 1359 حاجهاشم در جهاد کار میکردند؛ اما چون کارها شورایی بود؛ جهاد را تحویل دادند و زمانی که دخترم آسیه شش ماهه بود گنبدکاووس را ترک کردیم و به مشهد آمدیم تا هر دو در دانشگاه علوم رضوی ادامهی تحصیل دهیم. اما ناگهان جنگ پیش آمد . او پس از گذشت سه ماه از طریق جهاد و به صورت افتخاری به جبهه رفت و من هم با وجود بچهها دیگر نتوانستم در دانشگاه رضوی ادامهی تحصیل دهم. *هیچ وقت به ایشان نگفتید ممکن است اتفاقی برایتان بیفتد؟ نه، چون راه و هدف را با دید باز و با توکل و اعتماد قلبی قبول داشتم. نه آن زمان و نه هیچ وقت دیگر به خودم اجازه نمیدادم که چنین حرفی بگویم. حدود یک سال قبل از شهادت حاجهاشم وقتی دید من تا آن روز چنین حرفی نزدم، پرسید: «شما ناراحت نیستید که من جبهه میروم و ممکنه که دیگه برنگردم؟» و به شوخی گفتم: «نه! مقام شهید و شهادت اونقدر بالاست که به این زودیها شامل حال شما نمیشه.» *از شهادت حرفی میزدند؟ میگفتند ما کجا و شهادت کجا! ما کاری مثل بقیه انجام میدهیم و تازه کمترین کار را انجام میدهیم، کمترین راه را میرویم و هنوز کاری انجام ندادیم. پنج یا شش ماه قبل از شهادتاش بود که یک بار گفت: «شهادت مقام خیلی بالایی داره و من حالا حالاها به اون نمیرسم! انشاالله جنگ که تمام شد باید برم سیستان و بلوچستان و اونجا رو از طریق جهاد بسازیم.» فرماندهی قرارگاه مهندسی رزمی بود و کارش ساخت پل، اعزام، جذب نیرو، برگزاری جلساتی که بیشتر در خط مقدم برگزار میشد و... بود. *چه طورحاضر شدید با وجود بچهها خودتان هم به منطقه جنگی بروید؟ معتقد بودم که هر چه خدا بخواهد همان میشود و اینجا و آنجا ندارد. وقتی کاری را امام q دستور دادند و دفاع از کشور وظیفه است هر جا که باشیم باید این وظیفه را انجام دهیم. میتوانستیم بهراحتی وسایل اندکی را که برای زندگی داشتیم را سرجمع کنیم و هر کجا که بخواهیم همراه ببریم. خودم هم دوست داشتم منطقه بروم برای همین به خاطر مانوری رزمی همراه بچهها و حاجهاشم به اسلام آباد غرب رفتیم. *گویا قبل از شهادتشان در این مورد خوابی دیده بودید؟ قبل از شهادت حاجهاشم در مشهد خواب دیدم میان باغی زیبا و بزرگی هستم. به پدرم گفتم: «آقاجان! این مجلس برای چیه؟» پدرم جواب داد: «باباجان! اینجا امالبنین (همسر شهید حسینعلی ساجدی برادرزادهی حاجهاشم) صحبت میکنه؛ اما بعد از اون نوبت شماست.» یک بار هم در اسلامآباد خواب دیدم کسی از مجلس امام حسین a برایمان غذا آورد. من غذا را برای تبرک گرفتم و روی تاقچه گذاشتم تا بعد بخوریم. صبح که بیدار شدم دلهرهای به جانم افتاد با خودم گفتم: «نکنه حاجهاشم شهید بشه؟» و دوباره با خودم فکر کردم «من غذا رو نخوردم و... » غافل از اینکه ایشان صبح همان روز شهید شده بودند! *چه کسی خبر شهادتش را برای شما آورد؟ روزها قبل به حاجهاشم گفته بودم: «به هم رزمانتون بگین اگه روزی شهید شدین کسی شهادتتون رو پنهان نکنه. من آمادگی این قضیه رو دارم. چون اگه سرگردان، دلواپس و ناراحت باشم، مشکلاتم بیشتر میشه.» حاجهاشم هم قول داده بود؛ اما این حرف را به کسی نگفته بودند. پدرم هم هفت سال در جبهه بود؛ وقتی حاجهاشم شهید میشود و پیکرشان را به قرارگاه میآورند؛ به پدرم میگویند: «حاجآقا! شما برید خونه که دخترتان تنهاست.» پدرم جواب میدهد: «اون که یه عمره تنهاست؛ تنهایی برایش معنی نداره، خودش برای همه کار انجام میده.» اما آنها پدرم را از اسلامآباد غرب میآورند قرارگاه و چون میخواستند پدر هفتاد سالهام متوجه شهادت حاجی نشود؛ ایشان را به منزل ما فرستادند. آن وقت پدر رو به من گفت: «مرا به زور آوردن اینجا و گفتن باید برگردی که شمسی تنهاست؟ مگه تو تنهایی؟» دلهرهای به جانم افتاد، نیم ساعتی که گذشت با زنگ تلفن به خود آمدم و کسی از آن سوی خط گفت: «حاج هاشم مجروح شدن و باید برگردی مشهد.» گفتم: «من نمیرم مشهد اون هم با چندتا بچهی قدونیم قد، بالاخره حاجهاشم خوب میشن. اگه برم مشهد ازش دور میشم.» هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دوباره از تهران زنگ زدند: «حاج هاشم مجروح شدن و گفتن شما باید بچهها رو ببرین و... » و من باز از رفتن امتناع کردم. حدود ساعت هشت و نیم بود که معاون قرارگاه به خانهمان آمد و گفت: «حاجهاشم مجروح شدن و گفتن که بچهها رو برگردونین مشهد.» از ایشان اصرار و از من امتناع و وقتی پافشاریم را دید، گفت: «یه تیر به قلبشون و یه تیر هم به ناحیهی شکمشان خورده؛ یه تیر هم خورده به پاشون. حالا هم مجروحن و میخوان بچهها را ببرید.» باز متوجه نشدم که کسی با این وضعیت زنده نمیماند؛ سعی کردم لرزش دستانم را در زیر چادرم پنهان کنم و گفتم: «انشاالله که بهتر میشن، ولی من نمیرم مشهد؛ چون رفتن با بچهها مشکله.» ایشان دیگر چیزی نگفت و رفت. دوباره از تهران تماس گرفتند: «حاجهاشم گفتن حتماً برگردین مشهد.» جواب دادم: «خیلی خوب من خودم با حاجهاشم تماس میگیرم.» من اگر چنین حرفی بر زبان آوردم به خاطر این بود که حاجهاشم بسیار منظم بودند. آنقدر در کارهایشان منظم بودند که هیچکس نمیتوانست هیچ ایراد و نقطهی ضعف و بیانضباطی از ایشان بگیرد. هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم به اجبار بچهها را یکی یکی گذاشتند داخل ماشین که شما حتماً باید برگردید. آن وقت متوجه شدم که همسایهها کنار ماشین ایستادهاند. من هم اندک لباسی برای بچهها داخل ساک گذاشتم و داخل ماشین نشستم. از تهران با هواپیمای اختصاصی ما را به مشهد فرستادند؛ در راه مدام با خودم فکر میکردم: «چه معنی داره خانوادهی مسئول قرارگاه با هواپیمای اختصاصی برگردن!» افراد داخل هواپیما هم از مسئولین بودند؛ اما باز هم متوجه چیزی نشدم. وقتی به فرودگاه مشهد رسیدیم، هنوز از هواپیما پیاده نشده بودم و میخواستم از پدرم بپرسم چه مناسبتی دارد که مسئولین همراه ما به مشهد میآیند؟ دیدم هیچکس در هواپیما نیست. گویی همه به سرعت پیاده شده بودند تا مرا نبینند. حتی بچهها را هم با خودشان برده بودند. وقتی پیاده شدم جمعیت زیادی به استقبال ما آمدند. دور و برم را نگاه کردم و با خود گفتم: «چه آدم مهمی توی این هواپیما بوده که این جمعیت به استقبالش آمدند؟» آن وقت متوجه حضور برادر حاجهاشم با آن قد بلندش میان جمعیت شدم که لباسی سیاه بر تن داشت؛ و همراه مادر و خواهرش از لابهلای جمعیت به طرفم آمدند. یکباره دلم لرزید و فهمیدم که حاجهاشم شهید شدند! تا خواستم گریه کنم صدای مادرم که شانه به شانهام ایستاده و متوجه حالتم شده بود، در گوشم پپچید: «شمسی! مگه یادت رفته که همیشه میگفتی شهادت گریه نداره و انا لله و انا الیه راجعون داره؟ این رو فراموش نکنیها!» مدام زیر لب انا لله و انا الیه راجعون را زمزمه کردم و سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم و آن وقت همراه عدهای به جهاد رفتیم و با پیکرشان روبهرو شدم. *همرزمانشان از شهادت ایشان چگونه تعریف کردند؟ فقط برادر رحمان که مسئول سپاه بودند درباره نحوهی شهادت گفتند: «روز شهادت ایشان پس از اتمام جلسهای حاجهاشم تصمیم گرفت برای حملهی میمک نشست بعدی را در مقر استان لرستان برگزار کند. چهارده نفرمان به دو دسته تقسیم شدیم. عدهای از یک جاده و گروه دیگر همراه حاجهاشم از جوار رود ایلام رفتند تا به جلسه برسند؛ اما به کمین خوردیم و همه افتادیم پایین، توی دره. حاجهاشم بالای دره مانده بود، در تیررس دشمن واقع شد. خودش هم همیشه میگفت: «نمیخواهم اسیر بشم.» *هنگام تولد پنجمین فرزندتان، در نبود حاجهاشم چهطور با این قضیه کنار آمدید؟ خداوند قبل از شهادت حاجهاشم یک نعمت دیگر به من داده بود تا انتظار بکشم و کمتر ناراحت شوم. آن موقع پنجمین فرزندم را باردار بودم. به دنیا که آمد در بیمارستان حال بدی داشتم و به پرستارها میگفتم قلبم درد میکند؛ آنها هم میگفتند کسی که زایمان میکند به قلبش ربطی ندارد. به پرستارها و پرسنل بیمارستان نگفته بودم که همسر شهید هستم. پرستارها و هم اتاقیها دائم میپرسیدند: «چرا همهی اقوامتان آمدن؛ اما پدر صدیقه نیامده؟» وقتی سؤالهای پیدرپی آنها را ناتمام دیدم، گفتم: «پدر این بچه گفته، دخترم باید بیاد دیدنم.» *به بچههایتان در رابطه با شهادت همسرتان چه گفتید؟ گفتم: «باباتون شهید شده و دیگه هیچوقت برنمیگرده، خودش این راه رو دوست داشته و بهترین مقام رو به دست آورده و.... » آنها را به بهشت رضا و سر مزار پدرشان بردم. آنها هم هیچ وقت بهانهی پدرشان را نگرفتند. بعد از شهادت حاجهاشم با پدر، مادر و برادرم زندگی میکردم و بچهها خیلی احساس کمبود نکردند. *فرزندانتان اکنون چه شغلی دارند؟ علی تهیهکننده و کارگردان صدا و سیماست. آسیه لیسانس روانشناسی است، آمنه مهندس طراحی صنعتی است؛ و همهشان برای فوق لیسانس میخوانند. حسین آقا فوق لیسانس حقوق و صدیقه هم لیسانس علوم اجتماعی است. *دوباره به عکس شهید حاجهاشم ساجدی، در کنج اتاق نگریستیم. این بار لبخندی آشنا بر لب داشت؛ آنقدر آشنا که گویی عمری میشناختیمش. باز زیر لب زمزمه کردیم: «پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند؛ اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 125 |