
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,321 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,549 |
مثل پنجه آفتاب (14) | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1392، شماره 261، آذر 1392 | ||
نویسنده | ||
مریم راهی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حمل بر فضولی نباشد شهریه ترمی چند؟ جزوه، دانهای چند؟ کتاب اوریجینال، جلدی چند؟ اگر دیر برسی، تاکسی دربست، مسیری چند؟ ظهر گرسنه شوی، بوفه، ساندویچی چند؟ بعدازظهر چایی هوس کنی، لیوانی چند؟ نه دیگه، خدایی چند؟ اصلاً به خرج و برج اعتقاد دارید یا نه؟ اینها را هستی میآید یک نوک پا، جلوی در دانشگاه در جواب مخالفت من برای کارکردنش میگوید و میرود. مبادا بماند توی دلش و رودل کند. میگویم: «بابای تو که حرفی ندارد مخارجت را بدهد. دستش هم که میرود توی جیب خودش، پس دردت چیست؟» میگوید: «خودت کار داری، خانم خودت هستی ما را هم بیخیال دیگه، آره؟» هستی میگوید این ترم میخواهد بماند تهران کار کند. میگوید نیاز به پول ندارم، نیاز به هیجانهای حاصل از هنجارشکنیهای اجتماعی که دارم. تازه این خیال خام تو است که میگوید من به پول نیاز ندارم. میگردد دنبال کار، بدون توجه به مدرک تحصیلیاش. میگوید: «فقط میخواهم کار باشد، از همانها که در قبال انجام چیزی، کمی پول میدهند به آدم که کفاف هیچ کاری را نمیدهد.» میگوید: «حالا اگر پدرم مدیرعامل یک سازمان بود، میشد بدون کار پول جارو کنم؛ اما با شغل فعلی پدرم فقط در صورتی میتوانم جارو به دست گیرم که به استخدام شهرداری درآیم.» میگویم: «دَرست را بخوان فعلاً.» میگوید: «درس برای نخواندن است، تو ترماولی هستی این چیزها را نمیفهمی. امروز وارد بازار کار نشوم، فردا کارم با کرامالکاتبین است.» نیازمندیهای تهران را میخرد به اضافهی یک مارکِر برای هایلایت، برای آندرلاین و یا برای کشیدن یک سیرکِل دور تایتِل آگهیها. نیازمندیها را که باز میکند اونیفرم هم میپوشد؛ چون به نظرش هیچ چیزی با نظم و اُردِر برابری نمیکند، حتی مانی، کَش، یا همان فی خودمان. ساری مای فرندز، از اینکه انگلیسی میپرانم! بیکاز آی رییِلی مسید ملیندا اَند اسپیک کردنش به زبان پِرشِن. الآن سه ماه است که ندیدمش، اِ لانگ تایم، به خاطر درس و یونیورسیتی و بارداریاش که خانهنشین کرده او را. هستیجان، مشاوره هم میخواند هیچکاری راست کارش پیدا نمیشود، ببخشید منظورم امور تربیتی کودکان سرتق بود. تازه میخواهد دوشغله هم باشد، میگوید کلاس دارد آدم به همه بگوید، ببخشید سرم شلوغ است؛ و البته شیناش هم بزند. کار زیاد نیست اما شکر خدا راه زیاد است. هزار راه دارد بنابر کشفیات خودش. معاون وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، مدیرعامل شرکت سایپا، مدیرمسئول روزنامهی جامجم، اجرای برنامههای تلویزیونی علیالخصوص ماه عسل، مدیریت صنف طلافروشان پایتخت، از جمله علایقش است؛ اما چند راه بیشتر ندارد: منشی شود، بازاریابی کند برای یک شرکت پخش لوازم آرایش، پرستاری کند از بچههای مردم، غذا بپزد بفروشد، فروشندهی نامجرب شود، بایستد پای دخل بوفهی دانشگاه. حالا مانده کدام را انتخاب کند. توصیه میکنم زیاد از مهد علم دور نشود، حداقل کتابدار پارهوقت شود در کتابخانه. نشد، برود جزوه زیراکس کند در انتشارات. باز هم اگر نشد، بایستد جلوی در دانشگاه و خیرمقدم بگوید به دخترانی که دانشگاه را با تالار عروسی اشتباه گرفتهاند و به پسرانی که گمان میکنند آمدهاند آن طرف خط برای لاتبازی، همهشان هم که مو بر سرشان راست شده و فاق شلوارهایشان کوتاه است و زلمزیمبو انداختهاند دور دست و گردنشان، پس انصافاً فرقی ندارند با فری قشقرق و سیا ساکتی. هستی میگوید چشم. زنگ میزنم حالش را بپرسم، میگوید: «فقط میتوانم بگویم امیدوارم.» میگویم: «مثلاً تو به چهچیز میتوانی امیدوار باشی؟ بگو بدانیم.» آهی میکشد جگرسوز و میگوید: «امیدوارم مسئولین دست بجنبانند به جای اینکه سر بگردانند.» احسنت بلندی میگویم به خاطر ریزبینی موشکافانهای که خیر همه را در برمیگیرد؛ اما گوشی میآید دستم که این از همان خندههاست که از گریه غمانگیزتر است. و بهعبارتی، دقیقاً عین جملهی «بروید دعایش کنید» یک پزشک متخصص است وقتی دیگر هیچکاری از دستش برنمیآید و بیمار رفتنی است و بوی حلوایش بلند شده است. هستیجان میگوید: «کار آدم باید پررونق باشد. من نمیخواهم در کتابخانه مشغول فعالیت بشوم.» میپرسم: «ساری مای دییِر، پس کجا میخواهی فعال مشغول باشی؟» میگوید: «معلوم است؛ فستفود دانشگاه. برو ببین چه غلغلهای است، آدم را سر حال میآورد دیدن آن همه علاقه به ساندویچ و سیبزمینی سرخکرده.» تعجب میکنم و با اینکه طرفدار تنبیههای گاهگاهم برای برخورد با مراجعین و مواجهین، نرم میپرسم: «وای؟ دیس ایز نات اِ گود جاب فور یو. نات سوتِبِل. یو نو؟» در جواب نرمشِ من دچار پرش میشود و مرا میخورد: «عجب کاری کردیم، اومدیم ثبتنامت کردیم تو یه دانشکده که چسبیده به دانشکدهی زبانهای خارجی!» پیش خودمان بماند حق با هستیجان است. دانشگاه به آن بزرگی و زیبایی، از ساختمانهای متحدالشکل گرفته تا چمنها و بیدهای مجنون، مساحتی دارد بالغ بر چند هزار متر، اما تجمع دانشجویان کجاست؟ توی سلف! برای چی؟ برای شکم. اصلاً از همین عضو محتشم، یعنی شکم، هم میشود به نکات ریزی رسید برای تعیین سطح علمی دانشگاه. جاییکه به شکم توجه زیادی میشود باور میکنید سطح علمی بالایی داشته باشد؟ یک چرخی بزنید توی دانشگاه خودتان، اصلاً همین امروز عمداً دقت کنید به میزان پراکندگی و تراکم دانشجو در اماکن مختلف دانشگاه. ببینید بیشترین تراکم مربوط به کجاست. اگر مربوط به سلف نبود من اسمم را عوض میکنم میگذارم هستی، البته حتماً با پسوند جان، تا عمق فاجعه را خوب نشان دهد. گوشی را قطع میکنم میروم کتابخانهی دانشگاه برای جستن یک کتاب نه چندان لازم برای مطالعات جاری طول ترم. در را باز میکنم، سوت و کور است. به تبعیت از شرایط فعلی، پاورچینپاورچین قدم مینهم داخل. شانس میآورم کتانی پوشیدهام نه آن کفشهای تقتقیام را که مرا میکند کُپ ماماناختر. سینهخیز میرسم جلوی پیشخوان. کتابدار نیست، سرک میکشم میبینیم خزیده در یک پستو و مشغول نوشیدن چای است. باز هم شکم ترجیح پیدا کرده بر مغز. بیچاره مغزی که در عین سلطنت باید ارابهکش این تنهای سنگین باشد. آنقدر پیسپیس میکنم تا میآید و بلندبلند شروع میکند به حرف زدن که سیستم خراب است بعداً مراجعه فرمایید. انگشت اشاره بر بینی محترم میگذارم و میگویم: «هیس! مهد علم را آشفته کردید. مگر نمیدانید نوگلان نوپای صنعت، تکنولوژی و فنآوری مشغول مطالعهاند؟» کتابدار نه میگذارد نه برمیدارد میگوید: «خل شدی یا مجنون مثل بیدهای وسط حیاط؟» علت این اتهام را جویا میشوم، میگوید: «نگاه کن ببین اصلاً کسی را میبینی در سالن مطالعه؟» نگاهم را معطوف میکنم به میزها و صندلیهای یکنفره؛ اما بیسرنشین. خیال میکردم قوز کردهاند رفتهاند پایین و من نمیتوانم آنها را ببینم، نگو بهطور کل، هرکاری کنم نمیتوانم آنها را ببینم. میپرسم: «چیزی شده؟ کجا هستند پژوهشگران جوان؟» میگوید: «نخیر اتفاقی نیفتاده، این روال چند سال اخیر است.» دارد برمیگردد سمت بساط چای و نان و پنیر و خیار که میگویم: «حالا سیستم خراب است، نمیتوانید چشمی کتاب را بیابید برای من؟» میگوید: «شیفت بعد از ناهار بیا، من چش و چالم خوب نمیبیند قبل از ناهار.» خدا امید هیچکس را ناامید نکند. میروم کتابفروشی دانشگاه. میپرسم: «ببخشید خانم! کتاب دارید؟» میگوید: «تا چه کتابی باشد؟» میگویم: «کلاً کتاب.» میگوید: «مجله داریم و چند تا سیدی بازی اگر بچه داشته باشید و چند جلد کتاب هم آن ته که فکر نکنم به دردتان بخورد. شما بازرس هستید؟» میگویم: «نخیر، بنده کنجکاو هستم.» میگوید: «خانم کنجکاو! بعد از ناهار مراجعه فرمایید شاید کتاب برسد برایمان یک چند تایی.» میگویم: «اسمم کنجکاو نیست، مِن حیثالمجموع کنجکاو هستم.» کیف و کتابم را عین یک شهرستانی واقعاً طالب علم، میزنم زیر بغلم و مینشینم روی پلههای حیاط، و از نگاههای عابرین دانشمند میفهمم پله جای نشستن نیست؛ اما اعتنا نمیکنم. بهتر از این است که در مهد علم باشم و به علوم اعتنا نکنم. شما بگویید، بهتر نیست خدایی؟ موبایلم را با طمأنینه در میآورم از توی جیبم و تماس میگیرم با هستیجان که نشسته است در خوابگاه و توی نیازمندیها دنبال کار میگردد. میپرسم: «چه میکنی دختر؟» با خوشحالی میگوید: «پاشو بیا خوابگاه ما، یک کار خوب پیدا کردم در همین یکی دو ساعته. دورکاری پردرآمدی است. مینشینی توی خانه و میبافی و همین جور پول میزنی به جیب.» صدایش قطع و وصل میشود، میپرسم: «چه میبافی؟ چه؟ نکند لیفباف شده باشی در مقطع کارشناسی ارشد؟» میگوید: «نخیر، کلاس کار بالاست، دستبند میبافم.» بعد هم عین خلوضعها با خنده و ذوقمرگشدگی، خاطرات کودکی را زنده میکند: «آفتابجونم! یادت میآید بچه بودیم میخواندیم مامان خوبی دارم... میشینه توی خونه... میبافه دونهدونه... میپوشم خوشگل میشم... مثل یه دستهگل میشم...؟» با کلافگی میگویم: «بعله... یادم است... منظور؟» ساحل آرامش و دریای وارهیدگی از تعلقهای دنیایی و عقلانی میگوید: «اگر یک بچه داشتم الآن همین را برای من میخواند، وقتی مرا صبح تا شب مشغول بافت دستبند میدید.» میپرسم: «حالا این فنآوری را از کجا کشف کردی؟» میگوید: «از دل همان عاقل فرزانه کشیدمش بیرون.» اینترنت را میگفت. و وقتی شرح داد برایم دیدم ماجرای بافت این است که چند نخ کاموا یا کوبلن برمیداری و به روشهایی که ذکر شده در دستورالعمل، گره میزنی و گره میزنی و گره میزنی تا برود بالا؛ طرح هم بیندازی به جانشها. بعد هم به وسیلهی آن بتوانی خانمهای زیباییپسند را سرکیسه کنی به این هوا که دستبندها کارِ دست است و کارِ دست هم کاری مشکل. خانمها دقت بفرمایند آن قدیمها بود که کار دل البته کاری مشکل بود. امروزه به قول شاعر معاصر و مشترکالموانع، دل خوش سیری چند؟ اینطور بافندگیهای ارزشی، منصفانه هم هست! اینطور که دوست فرزانه ام هستی، همراه اول و آخر من، شرح میداد. حالا که همگی قانع شدیم، درود بر بافندگان!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 103 |