تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,768 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
عطش | ||
پیام زن | ||
مقاله 1، دوره 1394، شماره 277، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مریم عرفانیان نفسنفس میزدم؛ بدنم میسوخت. لبهایم خشکیده بود و عطش وجودم بیشتر میشد. دست در موهای عرقکردهام فرو بردم و زمزمه کردم: «دریا طوفانیه.» میلرزیدم؛ دستهایم سرد بود. صدای گرفتهی بیبی میآمد؛ مبهم و دور بود: «آخه کی گفت به دریا بزنی؟ مگه تور واست نبافتم که ماهی بگیری؟ چرا به آب زدی؟ آخه مروارید میخواستی چهکنی؟» سیاه بود؛ همهجا سیاه بود. هیاهوی موجها، نالهی بیبی را بلعید. نالیدم: «آب»! مهتاب کاسه را بر لبهای خشکیدهام گذاشت و طعم شیرین آب در دهانم دوید. عطش وجودم کمتر شد. دستهایم را بالا بردم. انگشتهایم چهرهی مهتاب را لمس کردند و حس کردم که ابروهایش گره خورد و گونههایش خیس اشک شده. صدایم لرزید: «باید برم ... دریا طوفان شده ... باید برم.» لمس دستهای بیبی را بر گونههای تبدارم احساس کردم؛ بر پیشانی، بر موهای عرقکردهام. صدایش نزدیک بود، خیلی نزدیک: «مهتاب دکتر بیار... داره از دست میره.» خیسی دستمالی بر چشمهایم نشست و زمزمههای مهتاب در وجودم طنین انداخت : «دکتر سرِشب اینجا بود ... گفت با خداست.» بوی باران وجودم را پر کرد. صدای باد میآمد و نالهی لتهای پنجره که به دیوار گچی اتاق میخورد، صدای دورشدن قدمهای هراسان مهتاب میآمد و بستهشدن لتهای چوبی پنجره. باد، دور شد؛ دورتر. دل آسمان ترکید. هیاهوی امواج در ضربههای پیاپی باران گم شد. بوی دریا میآمد. *** - مهتاب! مروارید میخوای؟ انگشتهای مهتاب ردی روی آب کشید؛ حلقههای موج بر دیوارهی چوبی قایق خوردند. خندید و به نگاهم چشم دوخت. - مهتاب وقتی بارون میآد، اشکای آسمون تو صدفها زندونی میشن. مشتی آب بر صورتم پاشید. قایق تکانتکان خورد: «اینقد خیالبافی نکن رضا.» گفتم: «باور کن ... دونهدونهی گردنبندت با اشکای آسمون درست شده.» چشمهای مهتاب برقی زد و گفت: «حالا میخوای بازم برام اشک آسمون رو پیدا کنی؟» نفس در سینه حبس کردم و به آب پریدم. سردی آب بر بدنم نشست. موهایم میان آب پیچوتاب میخورد. میان آب تنها سکوت محض بود و اشعههای نوری که تا اعماق، میان سنگها و صدفها راه باز کرده بودند. صدفی لای صخرهی کوچکی پنهان شده بود. دستهایم بهدنبال صدف پایین و پایینتر رفتند، پایینتر، دلم یکباره ریخت. گویی، تیزی جسمی سخت بر چشمهایم فرو رفت! سوزشی نگاهم را پوشاند و همهجا سیاه شد. دست و پا زدم. چشمهایم را گرفتم و بالا و بالاتر رفتم. چشمهایم تیر میکشید. تکانهای مدام قایق را میان آب حس کردم و صدای مرغهای دریایی، قاطی جیغزدنهای پیاپی مهتاب در گوشم تکرار شد. گرمی خون بر گونههایم لغزید. *** دستی شانههایم را تکان میداد. دستی پاهایم را میان کاسهای آب میشست. چشمهایم میسوختند؛ نالیدم: «مرغای دریا کور... کورشدن.» دستهای مهتاب را بر صورتم احساس کردم: «کور شدی؟ من چشمات میشم. تنها نرو رضاجان.» ابروهایم گره خوردند، دندانهایم بههم قفل شدند، دستوپایم میلرزید. دستهای بیبی، پتو را تا گلویم بالا کشیدند. شوری اشک را بر لبهای ترکیدهام حس کردم. اشک بر گونههای عرق کرده و پلکهای ناتوانم فرو افتادند. صدای مهتاب بود که دورتر از هیاهوی امواج میآمد: «پیشم بمون، هرچی بخوای واسَت اشک میریزم و دونهدونش رو نخ میکنم. اصلاً خودم میرم دریا واست مروارید جمع میکنم. چشات نبینه، دلت که روشنه. اصلاً خودم چشات میشم.» نجوای قرآن بیبی حرفهای مهتاب را ناتمام گذاشت و میان قرائتش مدام تکرار میکرد: «خدایا! رضا رو از صاحب اسمش میخوام.» *** لبهایم خشک بودند و عطش داشتم. افق آرام بود. نگاهم بهدنبال او دوید. مردی از جنس نور که سبزی شالِ بلندش با نسیم پیچوتاب میخورد و قدمهای بینشانش روی ساحل، تا دریا پیش میرفت. بهدنبالش روان شدم. رد پاهایم بر ساحل نشستند و امواج رد پاهایم را بلعیدند. صدای مرغهای دریایی میآمد و دستهایم در هوا غوطه میخورد. عطش و گرما، وجودم را میسوزاند. مرد بهسوی آفتاب بر ساحل و دریا قدم گذاشت. نسیم خنکی که از طرف دریا و مرد میآمد، صورتم را نوازش کرد. بهدنبالش دویدم. پاهایم در دریا فرو رفتند و آب، زانوهایم را پوشاند و آرام تا گلویم بالا آمد. دستهایم آب را چنگ زدند. فریاد کشیدم. آب چشمهایم را پوشاند و وجودم را سیراب ساخت. پلک که گشودم، نور چشمهایم را زد. پردهی تور همراه نسیم موج میخورد و آسمان میان پنجرهی صاف و آفتابی بود. صدای مرغهای دریایی از دور میآمد. نگاه مهتاب به چشمهایم زل زده بود. دستمال را در آب کاسه چلاند و بر پیشانیام گذاشت. چشمهای سیاهش، بافتهی موهای قهوهایاش را میدیدم. با تعجب سر برگرداندم. بیبی قرآن را در آغـوش گرفتـه و نگاهش به دوردستهـای قاب پنجره خیره مانده بود. صدایم لرزید: «م... مهتاب ... می... بینمت» مهتاب صورتش گل انداخت. چشمهای سیاهش درخشیدند و فریاد زد: «بیبی! بلند شو... رضا میبینه» به طرف بیبی دوید و شانههای استخوانیاش را تکان داد. بدن سرد بیبی روی گلهای قالی افتاد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |