
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,261 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,545 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1387، شماره 7، شهریور 1387 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
چه اشکالى دارد؟
هنگامه عملیات کربلاى پنج بود. دیدم برادرى با لباس خاکى به ما نزدیک مىشود. وقتى به ما رسید، گفت: برادران، شما در معرض دید دشمن هستید. ان شاءاللّه بعد از طلوع آفتاب، جابه جا شوید.
این راگفت و رفت.
من و هم سنگرم آرام از پى ایشان قدم مىزدیم. پوتینهاى پارهاش از اصابت ترکش خمپاره و زخمى شدن پاهایش حکایت مىکرد.
دیدم میان اجساد عراقىها رفت این سو و آن سوى رفت تا پوتین براى خود پیدا کند. به او گفتم: برادر، یک جفت کفش هم براى من پیدا کن.
گفت: به چشم.
ناگهان هم سنگرم لباسم را کشیده، گفت: مگر این شخص را نمىشناسى؟!
گفتم: نه.
گفت: بابا، این حبیب شمایلى است!
با شگفتى پرسیدم: معاون لشگر؟
او که حرفهاى ما را شنیده بود، گفت: اصلاً مهم نیست. چه اشکالى دارد یک جفت کفش براى شما پیدا کنم. نه اصلاً مهم نیست.
با خود گفتم: وقتى معاون فرمانده لشکر چنین باشد، چه گونه از جبهه دل بکنم.(1)
دارم شهید مىشوم
یادم هست یکى از بچهها به نام حسین کارگر، طلبه جوانى از بچههاى یزد بود. او در قم درس مىخواند. بچه زرنگ، باهوش و تیزى بود. یک روز به محوطه بیمارستان پادگان ابوذر آمد. در آنجا او به نگهبانى مىپرداخت.
به من گفت: مىدونى؟ از اینجا خسته شدم.
گفتم: مىخواهى چه کار کنى؟
گفت: مىخواهم بروم جبهه.
گفتم: اینجا به وجود شما خیلى احتیاج است.(بیابان برهوت بود و به وجود نگهبان احتیاج بود.)
در حقیقت به وجود آنها عادت کرده بودیم. و با وجود آنها در بیمارستان احساس امنیت مىکردیم. گفتم: این کار را نکن.
گفت: نه، اتفاقاً مىخواهم بروم.
گفتم: چه جورى مىخواهى بروى؟
گفت:فقط مىخواهم شما به قرآن تفألى بزنى.
گفتم: ببین کارگر، من این کار را نمىتوانم بکنم. برو پیش آیت اللّه صدوقى در ستاد فرماندهى همشهرى خودت هم هست. بگو برایت استخاره کند.
گفت: نه مىخواهم تو تفأل بزنى.
به هر حال یک کم چونه زدم. چون یک مقدار کم سن بود و من از نظر سنى تقریباً از همه بزرگتر بودم، تفألى به قرآن برایش زدم. آیه 111 سوره توبه آمد: خدا جان و مال اهل ایمان را به بهاى بهشت خریدارى کرده، آنها در راه خدا جهاد مىکنند که دشمنان را به قتل برسانند و یا خود کشته شوند. این وعده قطعى است بر خدا و عهدى است که در تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده...
بعد گفت: حالا که این آمد، پس مىروم.
بعد بلند شد و رفت. سه روز بعد جنازهاش را آوردند. بچهها گفتند: نماز ظهرش را که خواند، بلند شد که نماز عصرش را بخواند. در آن حال یکى از دوستانش را صدا کرد که هوشمند، هوشمند، شهید شدم! یا مهدى و تمام.
گفت دارم شهید مىشوم، یا مهدى و تمام.
یک ترکش خیلى کوچک به قلبش خورده بود. وقتى که جنازهاش را آوردند، من در حال کار بودم. بچهها گفتند: جنازه کارگر را آوردهاند.
من فکر مىکردم مجروح شده. البته آیه قرآن مىفرمود که من دیگر او را نخواهم دید. وقتى جنازه را مشاهده کردم، دیدم خواب خواب است. آن قدر زیبا خوابیده که حد ندارد. همان موقع پزشکها او را عمل کردند ولى فایده نداشت. قلبش پاره شده بود. همان موقع قرآن را که باز کردم، همان آیه آمد.(2)
سفاکان عراقى
تعداد زیادى از رزمندگانى که در والفجر مقدماتى به اسارت عراقىها درآمدند و شمار قابل توجهى از مجروحین به وحشیانهترین شیوهها به شهادت رسیدند. مرتضى شادکام گوید: یکى از مواردى که خیلى براى ما مهم و مشکوک بود، سیمهاى تلفن بود که دیده مىشد. سرسیم را مىگرفتیم و به دنبال آن زمین را مىکاویدیم. کم کم به شهدایى دست مىیافتیم که دست و پاى شان را با سیم تلفن بسته و آنها را دفن کرده بودند. غالب شهدایى که در این وضعیت پیدا مىکردیم، مطمئن بودیم زنده به گور شدهاند. اگر موقع اسارت مجروح بودند، نیازى به بستن دست و پاى شان نبود. شهید هم که وضعیتش مشخص است که با تیر یا ترکش به شهادت رسیده. بستن دست و پا حاکى از این است که آنها را به این حالت بستهاند تا نتوانند خود را از زیر خاک یا هر چیز دیگرى نجات دهند.(3)
پروانههاى سوخته
در خاطرهاى از جعفر ربیعى در جریان عملیات والفجر مقدماتى یا والفجر یک آمده است: بعد از طى مسیرى حدود 25 کیلومتر در عمق خاک عراق، براحتى مىتوانستیم تردد وسائل نقلیه دشمن را روى جاده مشاهده کنیم. ساعت، 11 شب بود. در ادامه حرکت به طرف مواضع عراقىها، به سیمهاى ارتباطى تلفن برخورد کردیم. سیمها را قطع و به راه خود ادامه دادیم. بعد از طى چند متر، ناگهان یک مین منوّر در برخورد با پاى یکى از بچهها روشن شد. همه روى زمین خوابیدند. لحظاتى بعد انفجارى شدید همه را متحیر ساخت. در یک لحظه تعدادى از بچهها بر اثر انفجار مین گوشت کوبى به خون غلتیدند. یکى با صداى بلند شهادتین مىگفت. دیگرى به پیشگاه امام حسین عرض ادب مىکرد. سه یا چهار نفر هم دردم با شهادت رسیدند. در آن شب تعدادى از رزمندگان براى جلوگیرى از نور افشانى مینهاى منور، خود را روى آنها انداختند و پروانهوار با سوختن خود، راه را براى دیگران هموار ساختند. آثار ناشى از سوختگى در اثر برخورد با مینهاى منور، روى استخوانهاى آن عزیزان، - که در عملیات تفحص شناسایى شده بودند - آشکار بود.(4)
ایثارگر خاموش
زمانى که از طرف وزارت مسکن، منازلى در سپیدار اهواز به جمعى از نیروها تقسیم شد، یک پلاک را هم به آقا حبیب(5) دادند. وى در حالى که رنگ رخسارش از ناراحتى تغییر یافته بود، گفت: من خانه دارم.
البته او در شهر بهبهان فقط یک قطعه زمین داشت و فرصت و قدرت مالى ساخت آن را پیدا نکرده بود. او در موارد مشابه این امتیاز - مثل امتیاز خودرو - هم این گونه برخورد مىکرد و رزمندگان دیگر را به جاى خود معرفى مىنمود. امتیاز خانه را به من واگذار کرده، من تا دو هفته از این موضوع بىخبر بودم. و با آن که مرتب با او بودم، چیزى از ایثارش نگفت تا آن که این خبر را از دیگران دریافت کردم.(6)
غمنامه گردان حنظله
یکى از حزنانگیز و در عین حال حماسىترین قسمتهاى والفجر مقدماتى، ماجراى گردان حنظله است. 300 تن از رزمندگان این گردان درون یکى از کانالها به محاصره دشمن درآمدند. و چند روز صرفاً با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه پرداختند و به مرور توسط سفاکان عراقى یا عطش شدید شاهد شهادت را در آغوش گرفتند. دشمن پست مدام به وسیله بلندگو از آنها مىخواست تسلیم شوند اما هر بار با فریاد تکبیر بچهها مواجه مىشد. محمودوند - از معدود بازماندگان این گردان - گوید: مهمات کم داشتیم. بچهها در خاکها دنبال فشنگ کلاش مىگشتند. به علت پیش روى زیاد ما، از آتش پشتیبانى توپ خانه و این جور چیزها خبرى نبود. یک هفته مقاومت کردیم. مختصر آب و کمپوتهاى باقى مانده جیره بندى شده بود. تشنه گى و گرسنگى بیداد مىکرد. محاصره هم شده بودیم. در عین حال هر وقت صداى بلندگوى دشمن بلند مىشد، بچهها همگى با آخرین توان خود، هم صدا مىشدند و تکبیر مىگفتند. من تکبیرهایى که از لبهاى قاچ قاچ شده و تفتیده بچهها را تا زمانى که زندهام فراموش نمىکنم.
در دفترچه یاد داشت یکى از شهداى گردان حنظله آمده است: امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندى کردهایم. نان را جیرهبندى کردهایم. عطش، همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهاى کانال خوابیدهاند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فداى لب تشنهات پسر فاطمه.(7)
غیرت کاظمى
احمد کاظمى فردى بسیار غیور بود. براى ایشان بسیار سخت بود در عملیاتى که با فتح همراه نبود و ناچار مىشد به نیروهایش دستور عقب گرد دهد، عقب نشینى کند. در چنین مواقعى ما فرماندهان دیگر را مىفرستادیم تا او را برگردانند. در کربلاى 4 که پس از دو ساعت درگیرى متوجه لو رفتن منطقه عملیاتى از ناحیه دشمن شدیم و در پى آن دستورهاى لازم براى عقب نشینى یگانها صادر کردیم، لشکرها موظف شدند پیش از روشن شدن هوا به مقرهاى اصلى خود باز گردند. کاظمى اما زیر بار نرفت. او حتى با تعدادى از یارانش به رودخانه زد و از آنجا عبور کرد و قصد داشت انفرادى با دشمن بجنگد و البته تا وسط اروند هم رفت، ولى براى جلوگیرى از «احساس تمرد» عقب گرد کرد.(8)
پىنوشتها:
1. راوى احمد زمزم، ر.ک: صبح ارغوانى، ص 123 - 121.
2. خاطره از خواهر «فاطمه،ر» ر.ک: فکه، ش 43، ص 27.
3. راوى: زهره فرح نژاد، ر.ک: ستارههاى بى نشان، ج 1، ص 880 - 86.
4. فکه، ص 32 و 33.
5. ر.ک: فکه، ص 25 و 26.
6. فکه، ص 26.
7. این شهید در کربلاى چهار، به عنوان معاون فرماندهى لشکر ولى عصر(عج) فعالیت نمود.
8. راوى: محمد حسن ینسى، ر.ک: صبح ارغوانى، ص 52 و 53.
9. فکه، ص 37 - 35.
10. راوى:برادر محسن رضایى، ر.ک: پرواز آخر، ص 96.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |