
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,227 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,538 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1387، شماره 9، اردیبهشت 1387 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
تشنه لب ولى طاهر
براى نماز جماعت حاضر مىشدیم که نوجوانى نزدم آمد و در حالى که به قمقمهاش اشاره مىکرد، گفت: آیا مىتوانم از آب قمقمه براى وضو استفاده کنم؟
با توجه به کمبود آب در خط و احتمال درگیرى به او گفتم: این آب براى نوشیدن لازم است و در اینجا باید تیمم کنى.
بعد از مدتى متوجه شدم او کنار سنگرى رفته و با آب قمقمه مشغول وضو گرفتن است. با ناراحتى و با حالتى تند اعتراض کردم که مگر نگفته بودم باید تیمم کنى و آب را براى نوشیدن نگه دارى!
آن نوجوان بسیجى به طرفم برگشته، با صدایى دلنشین و با آرامى گفت: حاج آقا، اکنون که مىخواهم به نزد پروردگار پرواز کنم، ترجیح مىدهم لب تشنه ولى با وضو باشم و پاک و طاهر نزد او بروم.
هنوز به خود نیامده بودم که انفجار خمپارهاى افکارم را پاره کرد. بعد از فرونشستن گردو خاک، متوجه شدم تنها کسى که در جمع رزمندگان حاضر در آنجا دعوت حق را لبیک گفته، همان نوجوان عاشق بود که با وضوى عشق به محضر حضرت حق راه یافت.(1)
ترس براى محمود کاوه مفهومى نداشت
آن شب، پنج، شش تیم آماده شناسایى شدند. موقع حرکت، محمود کاوه - فرمانده لشکر ویژه شهدا گفت:منم تا دیدگاه با شما مىآم. و آمد.
مىدانستم چه قصدى دارد. دیدگاه را بهانه کرده بود. همیشه همین طور بود. مىبایست خودش مىآمد و از نزدیک راهکار را مىدید. به این قانع نمىشد که ما برایش گزارش ببریم. مىگفت: من شخصاً باید بدونم شب عملیات، نیروها از چه جاهایى به دشمن مىزنند. و باید بدونم که شما چه راهکارى را انتخاب کردهاید.
نقطه رهایى ارتفاعات بلفت بود که هم دور بود و هم خیلى مهم و حیاتى. محمود داخل همان تیمى شد که باید به آن سمت مىرفت. 200، 300 متر مانده به پایگاه عراقىها،ایستادیم. بچههاى اطلاعات عملیات گفتند: شبهاى قبل تا اینجا فقط جلو آمدیم. چون مىترسیدیم راهکار لو برود.
یکى از بچههاى اطلاعات گفت: مهدى زاده، همینجا روى مین رفت حتماً عراقىها حساس شدهاند.
به هر حال تا زیر پاى سنگر کمین عراقىها رفتیم و همانجا پشت یک تخته سنگ بزرگ نشستیم. آن قدر به دشمن نزدیک بودیم که بخوبى صداى گفت و گوى عراقىها را مىشنیدیم در چنین وضعیتى محمود گفت: باید جلوتر برین. از بین سنگرهاشون رد بشین و برید آن پشت، ببینید چه خبره!
همه تعجب کردیم، ریسک خطرناکى بود. با فاصلهاى که ما با عراقىها داشتیم، کوچکترین حرکتمان را مىدیدند. چه رسد به آن که بخواهیم از بین سنگرهایشان رد بشویم. با این حال جاى بحث نبود. همیشه از خدا مىخواستیم محمود دستورى بدهد و ما انجام دهیم. تازه اگر کمى این پا و آن پا مىکردیم، خودش مىرفت. سالار زاده و یکى، دو نفر بدون اسلحه به صورت چهار دست و پا از سنگرهاى کمین رد شدند. من با تمام وجودم آیه «وجعلنا» را به نیت آنها خواندم... هوا کم کم رو به روشنایى مىگذاشت اما از سالار زاده و بقیه خبرى نبود. دهانم را به گوش محمود نزدیک کردم که بگویم اگر بچهها نیامدند، چه کار کنم، که دیدم خوابیده است. انگار نه انگار که چند قدمى دشمن هستیم. هیچ موقع ترس براى محمود مفهومى نداشت. در حساسترین صحنههاى نبرد، مرگ را به بازى مىگرفت...(2)
ارزش سردار محمود کاوه
باید روى ارتفاعات شمالى عراق عملیات مىکردیم. براى این کار علاوه بر نیروهاى ارتش، سه لشکر از سپاه هم توى عملیات شرکت داشتند. لشکر ویژه شهدا یکى از آنها بود.
کار بدجور گره خورده بود و هر چه مىکردیم مقاومت دشمن شکسته شود، امکانپذیر نبود. حتى طورى شد که دیگر نمىتوانستیم قدم از قدم برداریم. در چنین شرایطى بود که خبر دادند محمود کاوه فرمانده لشکر ویژه شهدا - یک گردان نیرو آماده کرده و مىخواهد به قلب دشمن بزند. در آن شرایط گرچه لازم بود یکى فداکارى کند تا کفه ترازو به نفع ما پایین بیاید، ولى این که خود کاوه داوطلب این کار شود، برایم سخت بود. زیرا احتمال داشت حتى شهید بشود. و چنین ضررى جبرانناپذیر بود. براى آن که مانع رفتنش بشوم، او را به قرارگاه دعوت کردم. گفتم: تو نمىخواهد بروى خطرش خیلى زیاد است. خودش را به من نزدیک کرد و با التماس گفت: چرا؟ بالاخره که یکى باید این کار را بکند. بگذار بروم. بچهها آماده هستند.
گفتم نه، نمىخواهد بروى!
ناراحت شد و کلى اصرار کرد تا شاید بتواند مرا راضى کند، ولى راه به جایى نبرد. معلوم بود فکرهایش را کرده بود. هر بار که کلمه «نه» مىشنید، از در دیگرى وارد مىشد دیگر عصبانى شده بودم. مىدانستم اگر جدى برخورد نکنم، کار خودش را انجام مىدهد. با تحکّم گفتم:حواست باشد اینجا من فرماندهام! تا من کار تو را تأیید نکنم، حق ندارى انجامش بدهى!
به یاد ندارم تا آن روز آن گونه با او برخورد کرده باشم. او از آن بابت دلخور شد اما پذیرفت و حرفى نزد. عادت داشت روى دستور مافوقش حرف نزند. مطمئن بودم اگر آن روز جلویش را نمىگرفتم، در عملیات شکست نمىخوردیم اما نمىتوانستم کاوه را فداى عملیات کنم.(3)
خاک بازى با نیروها
بعضى وقتها شهید اردشیر رحمانى براى این که نیروهایش روحیه تازه بگیرند، در اوقات فراغت با آنها همبازى مىشد. یک روز گودالى کند و به بچهها گفت: وقتى من داخل این گودال شدم، رویم خاک بریزید. آقاى شمخانى که با خودرو از آن طرف رد مىشد، چشمش به این منظره افتاد. از ماشین پیاده شد و از بچهها پرسید: مگر اینجا جبهه نیست که شما دارید بازى مىکنید؟! فرمانده تان کجاست؟(اردشیر رحمانى فرمانده گردان بود) گفتند:همان که داخل گودال است، فرمانده ماست...
آقاى شمخانى شهید رحمانى را به کنارى برده به او گفت: شما که این کار را مىکنید، دیگر بچهها از شما حساب نمىبرند. شهید رحمانى با آرامش همیشگى خود گفت: من این کارها را مىکنم تا بچهها بیشتر جذب جبهه شوند و کمتر خلأ خانواده شان را احساس کنند.(4)
ترور نافرجام
هر وقت ضد انقلاب حمله مىکرد یا کمینى مىگذاشت، بلافاصله گروهان ضربت محمود کاوه وارد عمل مىشد و به تدریج دست ضد انقلاب از سقز کوتاه شد. بعد دامنه عملیات سپاه به کوههاى اطراف شهر هم کشیده شد. محمود آنها را یک لحظه به حال خودشان نمىگذاشت. براى همین به فکر ترور او افتادند. یک روز که از عملیات اسکورت برگشته بودیم، شدیداً گرسنه بودیم. توى سپاه غذایى نبود. براى همین به غذا خورى پرشنگ که تا دیروقت غذا داشت و خدمتکاران خوب و مؤدبى در آن کار مىکردند رفتیم و کنار یخچال نشستیم. این طورى هم ماشینهایمان را مىدیدیم و هم رفت و آمد افراد را زیر نظر داشتیم. تو حال خودم بودم که دیدم یک ماشین جلوى رستوران نگه داشت از داخل آن چند نفر پیاده شدند و آمدند کمى آن طرفتر از ما نشستند. احساس کردم محمود زیر چشمى مراقب آن چند نفر است. از طرز نگاهش فهمیدم وضعیت غیر عادى است. در همان حال محمود و یکى از بچهها بلند شدند و دویدند طرف میز آنها و درگیر شدند. ما هم رفتیم کمک آنها. مهلت ندادیم کوچکترین حرکتى بکنند. همه را دستبند زدیم. وقتى لباس هایشان را گشتیم، دیدیم چند کلت و چند نارنجک دارند. زمانى که از آنها در حفاظت اطلاعات بازجویى کردند، مشخص شد مىخواستند محمود کاوه فرمانده لشکر ویژه شهدا را ترور کنند.(5)
سپاسگزارى عارفانه
خدایا، تو را شکر مىکنم که غم و دردهاى شخصى مرا که کثیف و کشنده بود، از من گرفتى و غم و دردهاى خدایى دادى که زیبا و متعالى است. خدایا، تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتى. تو مرا به آتش عشق در کوره غم گداختى، در توفان حوادث ساختى و پرداختى. تو مرا در دریاى مصیبت و بلاغرق کردى و در کویر فقر و حرمان و تنهایى سوزاندى. خدایا تو را شکر مىکنم که... به من قدرت تحمل دادى که این همه درد و فشار را که در تصورم نمىگنجید، بر قلب و روحم حمل کنم. از مجالس جشن و شادى بگریزم و به مراکز خطر و بلا و رنج پناه برم. خدایا، تو را شکر مىکنم که غم آفریدى و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختى و مرا به این نعمت بزرگ توانگر کردى.(6)
انقلاب درونى سرباز عراقى
ما رادر سالنى واقع در بصره حبس کرده بودند. پس از خواندن نماز مغرب، برق قطع شد. در آن فضاى تاریک و حزنانگیز، دل هایمان عجیب گرفت و غم سنگینى را احساس کردیم. یکى از برادران شروع کرد به خواندن دعاى توسل. و در پى آن زار زار گریستیم.
جوّ روحانى عجیبى که بر سالن حاکم شده بود، باعث شد یکى از نگهبانان عراقى - که سخت تحت تأثیر واقع شده بود در حالى که گریه مىکرد، با عصبانیت تمام عکس صدام را از دیوار بکند و آن را ریز ریز و داخل سطل آشغال نماید.(7)
تأثیر اذان جمعى
هر وقت برادران رزمنده احساس مىکردند روحیه اشان ضعیف شده و آتش دشمن فراوان گشته، همه با هم روى خاکریز مىرفتند و اذان مىگفتند. حسابش را بکنید اگر 300 نفر با هم اذان بگویند، چه مىشود. وقتى بچهها این کار را مىکردند، چنان ضعفى در روحیه دشمن به وجود مىآمد که به سنگرها پناه مىبردند و دیگر خبرى از آتش نبود.(8)
حتى جسدم
هنگام عزیمت به جبهه، اطرافیان آرزو کردند به زودى و به سلامتى به خانه بازگردد. او گفت: حقیقت این است که به همسرم گفتهام دیگر بر نمىگردم، حتى جسدم نیز به دست شما نخواهد رسید. چون دود مىشوم و به هوا مىروم! او درست گفته بود زیرا از جسد او چیزى باز نگشت.(9)
نزد مولایم مىروم
تازه از مرخصى برگشته بود. چون مدتى بود پسرم را ندیده بودم، به استقبالش شتافتم، خیلى خوشحال بودم که او را سالم مىبینم و خدا را سپاس مىگفتم. یک باره جملهاى گفت که سخت نگران شدم. گفت: مادر ان شاءالله شهید خواهم شد و نزد مولایم حسین(ع) مىروم. به گفته خویش ایمان دارم و یقین دارم خدا این مقام را نصیبم مىکند.
محمد رضا شیخ جعفرى رفت و دیگر باز نگشت. او در سال 63 در شهر مهاباد توسط مزدوران داخلى ترور شد.(10)
گرفتن مزد در کربلاى 5
حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمى در آخرین روزهاى زندگى دنیایى اش در قرارگاه امام على(ع) از شهادت صحبت مىکرد. وقتى عملیات کربلاى پنج شروع شد، حاج آقا حال عجیبى پیدا کرد. او به بچهها مىگفت: «ما در این عملیات مزد خودمان را مىگیریم.»
همانطور هم شد. در کربلاى پنج ترکشى به سر ایشان خورده بعد از سه روز یعنى روز 12 بهمن سال 65 مطابق با دوم جمادى الثانى که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا(ع) - بود، به شهادت رسید، در شب شهادت بانویى که او بسیار زیاد به ایشان احترام مىگذاشت و علاقمند بود.(11)
عروج در حال سجده
چند روز تا عملیات صاحب الزمان (عج) باقى مانده بود. همگى در سنگر حضور داشتیم و هر کسى حرفى مىزد محمدرضا اصیلى از اعضاى لشکر انصار الحسین (ع) گفت: «خوشا به حال آنان که لحظه شهادت سجده شکر به جا مىآورند.»
منظورش را نفهمیدم اما آن را به خاطر سپردم. صبح روز عملیات، جنازه مطهر و خونینش را در کانال که به حالت سجده افتاده بود.
دیدم در آن زمان به راز کلامش پى بردم.
آن که جانان طلبد
قطعه شعرى که سردار شهید مرتضى بهارى(12) در تاریخ 17/10/64 به برادر حسن عبداللهیان تقدیم کرد:
آن که جانان طلبد بهر چه خواهد جان را؟
ترک جان گوى اگر مىطلبى جانان را
قرب جانان، هوس هر دل و جان نیست ولى
دل کسى داد به جانان که نخواهد جان را
دعوى عشق و محبت نه به حرف است حکیم!
باید از خون گلو زد رقم این عنوان را(13)
روحش در ملکوت اعلا.
پىنوشتها: -
1. ر.ک: فصلنامه ظهور، زمستان 82، ص 16.
2. راوى: سردار شهید ناصر ظریف ،ر.ک: سردار آفتاب 1، ص 34 و 35 (با اندکى شرف).
3. راوى: سپهبد شهید صیاد شیرازى، ر.ک: سردار آفتاب 1، ص 20 (با اندکى تصرف).
4. ر.ک ستارگان درخشان، سال دوم، ش 15و16، ص 3.
5. راوى: سید مجید ایافت، ر.ک: سردار آفتاب 1، ص 37(با اندکى تصرف) گفتنى این که سید مجید ایافت مسؤول اطلاعات عملیات لشکر ویژه شهدا بود.
6. بخشى از مناجات شهید چمران، ر.ک: دست نوشتهها، به نقل از عاشقان بى ادعا، اسماعیل منصورى لاریجانى، ص69.
7. ر.ک: عاشقان بى ادعا، ص 97.
8. ر.ک: عاشقان بى ادعا، ص 85و86.
9. راوى: خانواده شهید محمد پارسا، ر.ک: روایت عشق (خاطراتى از شهداى خراسان) دفتر سوم، ص 14(وهاب زاده، بازنگر:عباسى،شاهد. تهران، اول :82).
10. ر.ک: عاشوراییان، ص 118و119. حسین حاجیان. شاهد. تهران، اول :82.
11. ر.ک: یک پله بالاتر، حسین فتاحى، ص 86و87.
12. خاطره برادر جبارى، ر.ک: یک جرعه آفتاب، ص 6.
13. وى به هنگام شهادت مسؤول دسته تخریب بود. پرواز بهارى در جزیره مجنون رقم خورد.
کربلاى من اینجاست
در آن روز سرد زمستان سعید به تنهایى در سنگرى کوچک نشسته بود و در اعماق وجودش سیر مىکرد. سکوت غمانگیزى در منطقه حاکم بود و من دوست داشتم به هر طریقى آن سکوت را بشکنم. روبه او کردم و گفتم: سعید جان، چقدر مانده تا به کربلا برسیم؟
با چشمان نافذش نگاهى به من کرد و با لبخند گفت: «کربلاى من همینجاست».
در حالى که به جوابش فکر مىکردم، از او جدا شدم. هنوز از آنجا فاصله زیادى نگرفته بودم که صداى انفجار مهیبى مرا به خود آورد. برگشتم، از آن سنگر جز ویرانهاى مخروبه و از سعید ملکى جز جسمى تکه تکه و خونین نیافتم.(14)
شجاعت مادر شهید
برادر «دوستى» در اواخر سال 65 در عملیات حاج عمران شهید شد. ترکشى که به او اصابت کرده بود به کلى صورتش را از بین برد. براى همین همه مراقب بودند مادرش هنگام خاک سپارى صورتش را نبیند. ولى او شجاعانه جلو آمده، گفت:مىخواهم فرزندم را ببینم.
وقتى جنازه را باز کردند، فرزندش را بوسید و او را در آغوش گرفت. آنگاه پلاکش را برداشت و به فرزند دیگرش داد تا ادامه دهنده راه برادرش باشد. سپس طى سخنرانى کوتاهى از خداوند توفیق راه امام خمینى را مسألت نمود.(15)
فرجام دعاى پدر
سردار حاج هوشنگ ورمقانى تا بدان پایه از تهذیب نفس و تأدیب آن رسیده بود که یکى از فرماندهان وقت سپاه پس از چندى نشست و برخاست با ایشان از ادب سرشار وى تعجب کرده، گفت: اگر ذرهاى از ادب حاجى را به تمام دنیا تقسیم نمایم، بدون شک کسى را به عنوان بى ادب نخواهیم داشت. یکى از هم رزمان آن شهید بزرگوار گوید: او در هر بحثى، به نوعى از مرگ سخن به میان مىآورد و لحظاتى که بى کار بود، براى خود قبر درست مىکرد و سنگ قبر مىنوشت. نمونهاى از سنگ قبرهایى که ایشان در زمان حیات خویش نگاشته، هنوز باقى است. حاجى بسیار ساده زیست بود و تکبّر نداشت براى همین بیشتر اوقات با نیروهاى تحت امر خود غذا مىخورد. وقتى علت این رفتار را از او سؤال کردند گفت: مبادا آنها فکر کنند ما براى خود ارزشى قائل هستیم.
سردار ورمقانى در محضر شهدا احساس شرمندگى مىکرد. هرگاه در گلزار شهیدان حاضر مىشد، درجه پرسنلى خود را برمى داشت. او به خود اجازه نمىداد در برابر کسانى که به بالاترین درجه معنوى نایل شدهاند، با درجه دنیایى خود حاضر گردد.
آن بزرگوار همیشه آرزوى شهادت داشت و از این که به جمع سوختگان عشق نپیوسته بود، احساس ناراحتى مىکرد. او دست پدر و مادرش را مىبوسید. مىخواست با این رفتار خود آنان را متقاعد سازد تا براى شهادتش دعا کنند. وقتى پدر آن شهید خواست به زیارت خانه خدا مشرف شود، شهید ورمقانى پاکتى را که حاوى نوشتهاى بود، به او داد و از پدر خواست نامه را کنار ضریح مطهر نبى مکرم اسلام(ص) باز کند و به آنچه در نامه نوشته شده، عمل نماید.
وقتى پدر شهید نامه را در آن مکان مقدس گشود، این عبارت را در نامه فرزندش مشاهده کرد: «بسمه تعالى، پدر عزیزم، دعا کنید که خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید، مدیون هستید. التماس دعا. امام و رهبر عزیز و شهدا را فراموش نکنید».
و بدین ترتیب آن عزیز دل سوخته در همان سال به آرزوى همیشگى خود یعنى دیدار حضرت حق نایل شد. ایشان در غروب یک روز جمعه مصادف با نخستین روز از تیر ماه سال 75 در محور قهرآباد سقز در کمین نیروهاى ضد انقلاب قرار گرفت و بعد از 45 دقیقه مبارزه شجاعانه در کنار همرزم دلاور خود عبدالرحمان مهربانى به فیض شهادت نایل شد.(16)
مىرفت تا پشت سنگرها
هنگام ظهر حمام صحرایى رفتم. شامپو را تازه به سرم مالیده بودم که آب قطع شد نکوهش کردم که آدم حسابى، حالا چه وقت حمام کردن است، لااقل نگاهى به تانکر آب مىکردى...
سوز سرما هم داخل حمام آمد. با خود گفتم لباس هایم را بپوشم و براى پر کردن تانکر دست به کار شوم. هنوز حرکتى نکرده بودم که صداى آشنایى از دور به گوش رسید. «مؤمن!» و دوباره تکرار شد.سرخ شدم آقامهدى باکرى فرمانده لشکر 31 عاشورابود. نمىدانستم چه کار کنم. اگر جواب مىدادم و ایشان متوجه خالى بودن تانکر مىشد. براى پرکردن آب اقدام مىکرد و این براى من قابل تحمل نبود.
از طرف دیگر تا شب هم نمىتوانستم آنجا بمانم. بالأخره گفتم: بله.
پرسید آب هست من هم یک دوش بگیرم؟
این طور وانمود کردم که ایشان را نمىشناسم، گفتم: خیر برادر، آب تانکر تمام شده و من هم توى حمام ماندهام.
گفت: ناراحت نباش، بگو چه طورى تانکر را پر کنم. گفتم: آخه براى شما زحمت مىشود برادر!
گفت: تو بگو بقیهاش با من.
گفتم: اول شیلنگ...
آقا مهدى به طرف دستشویىها رفت و بعد از مدتى آب از دوش سرازیر شد. مانده بودم بعد از استحمام چه گونه بیرون بیایم. چون آقا مهدى همانجا منتظر بود. سرم را براى چندین بار مىشستم تا شاید ایشان از آنجا دور شود. بیش از آن نمىتوانستم طولش بدهم. براى همین شیر آب را بستم. صداى آب که قطع شد، آقا مهدى متوجه شد من مىخواهم از حمام خارج شوم. سرش پایین بود شروع کرد به قدم زدن و از کنار حمام دور شد تا من خارج شوم و خجالت نکشم.(17)
چرا براى من باز کردى؟
در یکى از روزهاى داغ جنوب آقا مهدى نزدیک ظهر از خاکریز به طرف سنگر بچهها آمد و با آب داغ تانکر گرد و خاک راه را از صورتش زدود و بعد از گرفتن وضو داخل سنگر شد. وقتى رحیم آقا مهدى را دید سراغ یخدان کاچویى رفت و یک کمپود گیلاس باز کرد و به آقا مهدى داد. آقا مهدى قوطى را نزدیک دهانش برد اما ناگهان چهرهاش دگرگون شد. از رحیم پرسید: امروز به همه بچهها کمپود دادهاند؟ رحیم گفت: نه آقا مهدى، جزو جیره نبوده است.
آقا مهدى با ناراحتى گفت: پس چرا این را براى من باز کردى؟
رحیم گفت:چون شما حسابى خسته شدهاید، گرمازده شدهاید، کى از شما بهتر؟ آقا مهدى گفت: کى از من بهتر؟ از من بهتر بچه بسیجىها هستند که بى هیچ چشم داشتى مىجنگند و جان مىدهند.(18)
پىنوشتها: -
1. سروقاتان، ص50.
2. روایت همرزم شهید، ر.ک: یک جرعه آفتاب، ص 49.
3 راوى: حمزه على شکوهى، ر.ک: سفر عشق، ص 95و96.
4. ر.ک: اسوههاى استقامت، ص 96تا98.
5. راوى: حسین ابوالقاسم زاده، ر.ک: خداحافظ سردار، ص52 - 49.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |