تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,177 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,099 |
خاطرات سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1387، شماره 10، فروردین 1387 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
آیینه فداکارى
عملیات والفجر 2 بود. دشمن در یکى از محورها، همراه با آتش سنگین توپخانه اقدام به پاتک کرد. تلفات ما زیاد بود و دستور عقب نشینى صادر شد. در آن منطقه تخلیه مجروحین و شهدا غیر ممکن و بسیار مشکل بود. براى همین هر کس فقط مسؤولیت جان خود را به عهده داشت. بیشتر بچهها عقب نشینى کردند. برخى چون ستار جزو آخرین نفرات بودند. من مجروح بودم و ناله مىکردم. وقتى ستار نالهام را شنید، به کمک شتافت به او اصرار کردم که سعى کند خودش را نجات دهد... اما ستار مصمم و استوار در زیر جهنم آتش دشمن، گفت: یا هرد و مىرویم و یا هر دو شهید مىشویم.
در حالى که تیربار داشت کار مىکرد، بدن مجروح من را هم با خود حمل کرد تا به واحد سیار بهدارى برساند. من جانم را مدیون فداکارى و ایثار او مىدانم و هیچ گاه شجاعت و مردانگىاش را از یاد نخواهم برد.(1)
اخلاص محمد حسین
محمد حسین از سالهاى نخست جنگ در جبهه بود ولى خیلى گمنام بود و کمتر کسى مىدانست لیسانسش کامپیوتر است و در وزارت خارجه، مسؤولیتى دارد.
محمد حسین در اوقات فراغت خود به آسایشگاه جان بازان مىرفت و بدون هیچ چشم داشتى به آنها انگلیسى یاد مىداد. تا زمان شهادتش کسى نمىدانست چشم راستش مصنوعى است و در اثر شلیک ضد انقلاب، بینایىاش را از داست داده.(2)
دو بار محکم به او زدم
در اواخر سال 64 وارد گردان مالک اشتر از لشکر کربلا شدم.
بعداز ظهر یک روز با بچهها مشغول بازى فوتبال شدیم. ضمن بازى متوجه فردى شدم که بند پوتینش باز بود. او را نمىشناختم. به خاطر این که به او بفهمانم بازى را جدى بگیرد، عمدى چندبار به پایش پیچیدم تا زمین بخورد. حتى دوبار محکم به پاهایش لگد زدم اما او متواضعانه به من لبخند زد.
بعد از بازى اعلام شد نیروهاى گردان جمع شوند تا فرمانده گردان با آنها صحبت کند. یکى از نیروها ما را به خط کرد و از فرمانده دعوت کرد به جایگاه برود. ناگهان دیدم فرمانده گردان همان فردى است که در بازى پاپیچ او شده بودم.(3)
به خاطر یک عکس
او مىخواست بیدارش کند ولى من نمىگذاشتم. به طرف گفتم: مگر نمىدانى چه قدر کم مىخوابند؟
با جرّ و بحث ما محمود از خواب بیدار شد و پرسید: چه خبر است؟
به آن شخص گفتم: آخر کار خودت را کردى.
سپس به محمود گفتم: یک بسیجى مىخواهد با شما صحبت کند.(4)
محمود به او گفت: در خدمتم
بسیجى گفت: مىخواستم با شما عکس بگیرم.
محمود دم پایى پوشید و در محوطه با او یک عکس گرفت، البته چهار پنج بار این طرف و آن طرف رفت تا بسیجى راضى شود.
محمد که برگشت، سراغ بسیجى رفته، گفتم: آیا ارزش داشت به خاطر یک عکس فرمانده تیب را از خواب بیدار کنى و این طرف و آن طرف بکشانى؟!
سرش را پایین انداخت و گفت: شنیده بودم آدم فروتنى است ولى دوست داشتم این را از نزدیک ببینم.(5)
حتى به من نگفت که...
قرار بود چند روز بعد به نیک شهر برود. دلم شور مىزد، مىدانستم نیک شهر شاه راه رفت و آمد سوداگران مرگ است و نیروهاى زیادى در آنجا به شهادت رسیدهاند. یک روز صبح برایم زنگ زد و گفت: شاید نتوانم براى عید برگردم. به هر حال اگر نیامدم، سر سفره هفت سین فراموشم نکنید.
با خود گفتم: خدایا، نکند آخرین بار باشد که صداى فرزندم را مىشنوم!
بار قبل از نیک شهر زیاد صحبت کرد. مىگفت: مردم آنجا خیلى محروماند. نه حمام دارند، نه مسجد و نه راه درست و حسابى. اگر مىبینى کمتر به مرخصى مىآیم، آنجا مشغول ساختمان سازى براى مستمندان هستم.
نزدیک عید شد، از نیک شهر برایم زنگ زدند و گفتند: پسرتان شهید شده است!
حسابى جا خوردم، اشک در چشمانم حلقه زد...
یکى از همرزمانش گفت: براى سم پاشى خشخاش رفته بودیم که با سوداگران مرگ روبه رو شدیم. آنها بالاى کوه بودند و به شدت بر ما گلوله مىریختند. ناگهان عیسى تیرخورد و در حالى که خود را به جاى امنى مىرساند گفت: شما بروید و کمک بیاورید.
و لحظاتى بعد رداى سبز شهادت به تن کرد.
من از این که روح بلند او را در نیافته بودم، خود را سرزنش مىکردم. عیسى آن قدر متواضع بود که حتى به من نگفت سرهنگ است. یک شب او را به خواب دیدم. بغلش کرده و گریستم. دستمالى درآورد و اشک هایم را پاک کرد و گفت: مادرجان، چرا ناراحتى؟... گفتم: تو هدف بزرگى داشتى و به آن رسیدى. من با فرزندانت چه کنم؟ هر روز سراغ تو را مىگیرند؟ گریهاش گرفت و گفت، مادر جان آنها را اول به خدا و بعد به شما مىسپارم.(6)
مردان بى ادعا
من در این روستا نه ملک دارم، نه آب و روزها براى اهالى روستا(7) آبیارى مىکنم و در قبال آن مزد مىگیرم. اینجا چند خانواده شهید دیگر هم هستند. آنها هم به من مىگویند برو و از بنیاد شهید حقوق بگیر و آن را براى شهید خودتان خرج کن. اما من مىگویم پول چیز نامردى است. معلوم نیست وقتى به دستم رسید، آن را در راه شهید خرج کنم. خداوند از زمان تولد تا امروز روزى ما را داده است. اگر روزى نداد، به بنیاد شهید مراجعه خواهم کرد.(پدر شهید حسین عظیمى زاده).
مادر شهید در دنباله مىگوید: من هنوز چهره فرزندم را در آخرین لحظات خداحافظى به یاد دارم. او مىگفت: «مادرم، مبادا بعد از شهادتم به طرف بنیاد شهید بروید و از آنها تقاضاى چیزى بکنید!»(8)
نپذیرفتن مسؤولیت فرماندهى در عین شایستگى
سردار شهید مهندس ناصر فولادى مدافع ولایت فقیه و ازجمله مبارزان دوره انقلاب و نمونه بارز یک مؤمن و خدمتگزار واقعى بود و در افق بالایى از معرفت دینى و عرفان قرار داشت. این دلاور مرد سخت کوش، بعد از فعالیتهاى فراوانى که در راستاى پیشبرد اهداف انقلاب در زمینههاى مختلف اجتماعى و سیاسى داشت، در مرحله سوم عملیات بیت المقدس رداى سبز شهادت به تن کرد و آسمانى شد. برادر اسماعیل زاده درباره شایستگى ایشان براى فرماندهى و علت آن مىگوید: من در کامیاران با شهید فولادى آشنا شدم. ایشان از فاتحان لانه جاسوسى آمریکا بود. به خاطرم هست که در عملیاتى در سومار، وقتى به خط مقدم رسیدیم، تصمیم گرفتیم از بین خودمان فرماندهاى برگزینیم. رأىگیرى شد و همه بر این نظر متفق القول شدند که ناصر فولادى فرمانده شود، زیرا او درس خوانده و محبوبیت خاصى در بین گروه داشت. اما ایشان نپذیرفت و این مسؤولیت را به شهید على ماهانى واگذار کرد.(9)
بهار بهروز
بهروز لطفى در عملیاتهاى گوناگون، با شجاعت و شهامت علیه عراقىهاى متجاوز مىجنگید. لیاقت و شایستگى و کارآیى و رزمآورى سید بود که او را به عنوان یک جهادگر پیکارگر لایق معرفى نمود. در خیبر لیاقت و شجاعت خود را در گستره بیشترى ظاهر ساخت و بعد از یازده ماه رزم و جنگ در میادین شرافت و حیثیت، فرماندهى گردان انصارالمجاهدین را به او واگذار کردند. و زمانى که پشت جبهه برگشت، مسؤول ستاد پشتیبانى جنگ اهر شد. البته بهروز نمىتوانست در پشت جبهه زندگى خوشى داشته باشد. او در اوایل 64 رهسپار کوى عشق شده، در والفجر 8 به عنوان فرمانده گردان حضرت اباعبداللّه(ع) در کنار یاران خود خطوط پدافندى خصم زبون را در هم شکست
بهروز لطفى سرانجام در بهار 68 در پى مصدومیت گازهاى شیمیایى در عملیات نصر 7، رداى سبز شهادت به تن کرد و یارانش را در غمى جانکاه گذاشت.(10)
طلوع خورشید
در روزهاى نخست جنگ، خط پدافندى ما در جبهه «دبّ حردان» اهواز بود، یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، فردى را دیدم که در حال سرکشى از خط بود. فکر کردم یکى از برادران ارتشى است. مشغول کار خود شدم، آن فرد همراه دو تن دیگر وارد سنگر ما شدند. ناگهان دیدم آیت اللّه خامنهاى هستند. با یونیفورم نظامى و کلتى به کمر به دیدار ما در خطرناکترین نقطه - که فقط یک کیلومتر با دشمن فاصله داشت - آمده بودند.(11)
معامله با خداوند
وقتى براى مداواى مریض خود به تهران مىرفتیم، یکى از دوستان حاجى از ایشان پول قرض خواست. حاجى مبلغى به او داد. به بیمارستان که رسیدیم، پزشک گفت: بایستى بسترى شوى. براى همین هزینه درمان را طلب کردند، اما حاجى فقط نصف آن را داشت. با ناراحتى به او گفتم: اگر به دوست خود پول قرض نمىدادى، حالا تمام هزینه درمان را داشتیم.
ایشان بدون آن که پشیمان شده باشد گفت: او قرض خواست، من هم در راه خدا به او دادم. بعد هم پس مىگیرم. خدا کریم است.
یک ساعت از آن گفت و گو گذشت. نمىدانستم چه کار کنم تا این که در راه روى بیمارستان یکى از دوستان ایشان را دیدیم و ماوقع را براى او بازگو کردیم، ایشان هزینه درمان را پرداخت کرد و من فهمیدم که کسى که در راه خدا قرض مىدهد، نه تنها خدا او را معطل نمىکند بلکه چندین برابر آن را پاداش مىدهد.(12)
راهنمایى آن حیوان
در جریان محاصره سوسنگرد با چهارتن از برادران شناسایى مواضع عراقىها رفته بودیم. در بازگشت در مسیر ناشناختهاى قرار گرفتیم و نمىدانستیم چه کار کنیم. ناگهان یک رأس از گاوهایى که در منطقه پراکنده بود، درست در راستاى مسیرى که ما تصمیم داشتیم از آن عبور کنیم، حرکت کرد و چون روى مین رفت، تکه تکه شد. آنجا بود که فهمیدیم در مسیر ما میدان مین قرار دارد و با این نصرت الهى مسیر خود را تغییر دادیم.(13)
پىنوشتها:
1. راوى همرزم شهید ستار ترکمان، ر.ک: سیرت شهیدان، ص 118 و 119.
2. راویان:خانواده شهید محمد حسین بدخشان، ر.ک: سیرت شهیدان، ص 104.
3. راوى: همرزم شهید(حمید رضا)، ر.ک: فرهنگنامه جاودانه تاریخ، ج 5،(استان مازندران)، ص 440.
4. یعنى سردار شهید محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا.
5. ر.ک: مسافران ملک اعظم، ص 47.
6. راوى: آمنه روحى آهنگرى، ر.ک: ملکوتیان زمین، ص 16 - 14.
7. منظور روستاى کرمجگان در حومه قم است.
8. راوى: محمود ملاحسینى از برادران ایثارگران تیپ 2، ر.ک: معبر، ش 6، ص 18.
9. ر.ک: همیشه بمان بویژه ص 123 و 143(دیوان بیگى، بازنویس، کرم شاهى، ودیعت، کرمان، اول 85).
10. ر.ک: گلهاى عاشورایى، ج 2، ص 175 - 173.
11. راوى: حجت الاسلام و المسلمین عاملى، ر.ک: معبر(شهریور 86)، ص 20.
12. راوى: پدر سردار شهید هوشنگ ورمقانى، ر.ک: آرزوى وصال، ص 53 و 54.
13. راوى: همسر شهید ابوالقاسم ناصرى؛ ر.ک: سروهاى سرخ، ص 131، (رجایى، صریر، تهران، اول 85).
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 111 |