تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,264 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,173 |
امیر قافله عشق | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1387، شماره 10، فروردین 1387 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
امیر قافله عشق
مرورى کوتاه بر زندگى سردار سرلشکر شهید حاج ابراهیم همت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول اللّه(ص)
هر سال 17 اسفند ماه، یاد و خاطره سردار بزرگ اسلام شهید حاج ابراهیم همت در ذهن رزمندگان لشکر 27 حضرت رسول(ص) زنده مىشود و در ذهن دوستداران خود غم و اندوه و فراق را زنده مىکند.
حاجى در سال 1343 در شهرضاى اصفهان متولد شد. در سال 1354 از دانشراى تربیت معلم اصفهان فارغ التحصیل گردید و سپس در سال 1356 براى گذراندن خدمت نظام وظیفه اقدام کرد و مدتى در مدارس راهنمایى شهرضا به تدریس تاریخ پرداخت.
در ذیل اشاره مختصرى به فعالیتهاى حاج همت مىاندازیم.
عضویت در کمیته دفاع شهرى و مبارزه با عناصر مسلح خوانین طاغوتى و ضد انقلاب و تشکیل سپاه شهرضاو تصدى امور فرهنگى تبلیغاتى این نهاد، سفرى کوتاه به سیستان و بلوچستان جهت کارهاى فرهنگى و تبلیغى و عمرانى در این استان از بهمن 57 تا اردیبهشت 59 مأموریت به مناطق کردنشین غرب کشور و ورود به شهرستان پاوه، مشارکت فعال در امور تبلیغى و فرهنگى سپاه و سرپرستى روابط عمومى سپاه پاوه و انتصاب به سمت فرماندهى سپاه پاوه از بهار 59 تا آذر 1359، فرماندهى کل جبهه اورامانات و پاوه از آذر 59 تا دى ماه 1360،عزیمت به سفر حج به همراه احمد متوسلیان و محمود شهبازى در سال 1360، طراحى و فرماندهى عملیات محمد رسول اللّه(ص) در محورهاى پاوه و مریوان به اتفاق حاج احمد متوسلیان، عزیمت به منطقه جنوب و مشارکت در تشکیل تیپ 27 حضرت رسول اللّه(ص)، انتصاب به سمت مسؤول ستاد پشتیبانى تیپ 27 و هدایت بخشى از گردانهاى تیپ طى چهار مرحله عملیات فتح المبین و مراحل اول و دوم عملیات الى بیت المقدس، انتصاب به سمت قائم مقام تیپ 27 تا پایان مرحله چهارم نبرد الى بیت المقدس و آزادى خرمشهر از 12 دى 1360 تا 4 فروردین 1361، عزیمت به سوریه با سمت جانشین فرماندهى قواى محمد رسول اللّه(ص) و حضور فعال به همراه احمد متوسلیان و بازگشت نیروها به ایران از تاریخ 21 خرداد تا 15 تیر 1361، فرماندهى تیپ 27 محمد رسول اللّه(ص) از مرحله سوم عملیات رمضان تا عملیات مسلم بن عقیل، تشکیل سپاه 11 قدر و فرماندهى این سپاه متشکل از پنج لشکر نیروى زمینى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در نبرد زین العابدین(ع) والفجر مقدمانى و والفجر یک، فرماندهى لشکر 27 در نبردهاى والفجر چهار و عملیات ویژه خیبر و بالأخره نوشیدن شربت شهادت در غروب روز هفده اسفند 1362 در محل تقاطع جادههاى جزایر مجنون شمالى و جنوبى - از وى دو فرزند به نامهاى آقا مهدى و آقا مصطفى برجاى مانده است. در اینجا به جا است که مرورى اجمالى به زندگى شهید همت از نگاه خانوادهاش (پدر و مادر، برادر و همسرش داشته باشیم.)
از نگاه پدر
حاج آقا على اکبر، پدر بزرگوار شهید حاج همت از فعالیتهاى حاج همت در آستانه پیروزى انقلاب اسلامى چنین مىگوید که در آن روز که ابراهیم بالاى جیپ لندرور رفت و قطعنامه را خواند، عوامل شاه وى را شناسایى کرده بودند خود ابراهیم مىدانست دیگر شهرضا جاى ماندن نیست. با یکى از همکارانش شهر را ترک کردند دو ساعت بعد نیروهاى نظامى به خانه ما ریختند اما از پسرم اثرى نیافتند ما هم از ایشان بى خبر بودیم تا این که ده روز بعد ابراهیم از "کازرون" یا "سمیرم" با منزل خواهرش تماس گرفت. بین ما رمزى بود، پرسید: آسمان ابرى است؟ گفتم: نه صاف صاف است. دو روز بعد ابراهیم خود را به شهرضا رساند. و باز روز از نو روزى از نو، مدام در جنگ و گریز با نیروهاى نظامى بود تا این که یک روز سراسیمه وارد خانه شد.
هراسان بود نفس نفس مىزد روى پلههاى جلوى در کوچه نشست و بنا کرد به گریه کردن، پرسیدم: هان ابراهیم، چى شده؟ جواب داد یکى از دوستانم تیر خورده است در حال تظاهرات بودیم که مأمورها تیراندازى کردند. غضنفرى کنار من بود یکدفعه پرید جلو و تیر به او اصابت کرد، این تیر مىبایست به من مىخورد ولى...
از نگاه مادر
هنگامى که حاج همت با خانم و بچههایش از اسلام آباد غرب به شهرضا برگشته بودند و بعد از کمى استراحت وقتى سر حرف باز شد، مادرش رو به او کرد و گفت: «ننه، ابراهیم! بیا این جا، یه خونه بگیر و زن و بچه ات را از آوارگى نجات بده تا کى این طرف و آن طرف، یک روز اندیمشک، یک روز اهواز، یک روز دزفول، یک روز کرمانشاه، حالا هم اسلام آباد...!»
لبخندى زد و جواب داد: فعلاً که جنگ است تا ببینیم بعد چى مىشه.
مادرش گفت: خوب جنگ باشه، تو هم زن دارى، بچه دارى بیا و مثل همه یک زندگى آسوده داشته باش، باز هم خندید و گفت: ما خونه داریم، این طورى هم نیس!.
- پس کو، کجاست؟
- همین جا، توى ماشین بلند شو بیا بهت نشون بدم.
مادرش را کنار ماشین برد. در صندوق عقب را باز کرد، داخل صندوق مقدارى ظرف، دو سه تا پتوى سربازى، چند تکه لباس و کمى ماست چکیده و نان خشک محلى گذاشته بود.سپس رو به مادرش کرد و گفت: «اینهم خونه و زندگى ما.»
مادرش سرى تکان داد و پرسید: «ننه! جنگ کى تموم میشه؟»
در حالى که در صندوق عقب ماشین را مىبست،آهى کشید و گفت: «نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم مىشیم.» مادرش حرفى نزد و او حرفش را ادامه داد: «ما دنیا را به دنیادارها واگذار کردیم و تا موقعى که جنگ هست، همین جورى زندگى مىکنیم، زن و بچه هام که راضى هستن، الآن وقت آن نیست که به فکر دنیا و آسوده زندگى کردن باشیم.»
از نگاه برادر
در یکى از شبهاى عملیات مسلمبن عقیل، همراه حاج همت رفتم تا سرى به منطقه آزاد شده بزنیم همچنان جلو مىرفتیم، من راننده بودم، یک بار احساس کردم به نقطهاى رسیدهایم که امکان جلو رفتن نیست، حاجى پیاده شد من هم پیاده شدم تازه متوجه شدیم وارد یک معبر مین شدهایم که تنها به اندازه عبور یک ماشین پاکسازى شده است.باز در همین عملیات حاج همت بالاى ارتفاعات گیسکه رفته بود. داخل یک سنگر در کنار او بودم. خیلى به دشمن نزدیک شده بودیم و حاجى با دوربین، ارتفاعاتى را که در شهر مندلى عراق در دامنه آن واقع شده بود نگاه مىکرد، آمده بود تا براى ادامه عملیات، منطقه را دیده بانى و شناسایى کند. همان موقع دشمن متوجه حضور ما شد و اولین گلوله خمپاره را شلیک کرد، گلوله در پنجاه شصت مترى سنگر فرود آمد. دومى به سى، چهل مترى رسید و سومى نزدیکتر افتاد حاجى با خونسردى دستى به پشت من زد و گفت: بلند شو برویم که بعدى داخل سنگر است، سریع بلند شدیم و کمتر از صد متر از سنگر فاصله نگرفته بودیم که خمپاره بعدى سنگر ما را ویران کرد.»
از نگاه همسر
با شناخت هرچه بیشتر ابعاد شخصیتى حاجى وابستگى و علاقمندىام نسبت به او بیشتر مىشد، اما فراتر از آنچه گفته شده دلسوزى و حس مسؤولیت وى نسبت به نیروهاى بسیجى و یا - به قول خودش دریادلان - حاضر در جنگ بود. بارها از حضور خود در خانه متأسف و متأثر مىشد. علت را جویا شدم و او در حالى که بغضى گلویش را مىگرفت و اشک در چشمانش حلقه مىزد، پاسخ مىداد: ما بسیجىاى داریم که بیشتر از یازده ماه است که در جبهه جنگ مىجنگد و به خانوادهاش سر نزده، آن وقت ما...»
خاطره دوم: مادامى که اطمینان نداشت غذاى مناسب به نیروهاى خط مقدم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمىزد و در خانه هم که بود اجازه نمىداد دو جور غذا سر سفره بگذارم، حتى اگر عزیزترین میهمانان به خانه مان آمده بود.
خاطره سوم: از اوقاتى که نسبت به حاجى حسادت مىکردم لحظات به جاى آوردن عبادت شخصى او بود. اذان را که مىشنید آرام و بى صدا مىرفت و مشغول نماز مىشد گاه نیمههاى شب که براى شیردادن بچهها از خواب برمىخاستم حاجى را نمىدیدم دقت که مىکردم، از سوز صدا و نالهاش پىمىبردم در اتاق دیگر مشغول عبادت است.
به ندرت نمازى را از حاجى مىدیدم که در آن اشک نریزد و ذکر دعاها و نوحههایى که گاه گاه در خلوت با خود زمزمه مىکرد خبر از سوز درون و آرزوهاى ناگفته وى مىداد.
خاطره چهارم: تنها تقاضاى من از حاجى، این بود که عقد ما را امام(ره) جارى کنند، حاجى، مدتى این دست و آن دست کرد و گفت: «من مىتوانم یک خواهشى از شما داشته باشم؟ فکر مىکنم تنها خواهش من در طول عمرم باشد...اجازه بدهید که براى عقد پیش امام نرویم! گفتم چرا؟ گفت: من روز قیامت نمىتوانم جوابگو باشم.
مردى که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه مستضعفان دنیا کند بخشى از آن وقت را به عقد خود اختصاص دهم.
من فکر مىکنم اگر این کار را بکنیم یک گناه نابخشودنى است.»
خاطره پنجم: بعد از شهادت حاجى هم، حضور او را به عینه در زندگى حس مىکنم، یادم مىآید یک بار یکى از فرزندان حاجى، پس از گذشت روز سختى در اوج تب مىسوخت، نیمه شب بود. همه توصیه مىکردند که بچه را به دکتر برسانیم. اما من به دلایلى موافق این کار نبودم، نزدیک نماز صبح گریهام گرفت و خطاب به حاجى گفتم: «بى معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار؟» نزدیک صبح براى لحظهاى نمىگویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجى براى لحظهاى آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید...وقتى که من به خود آمدم دیدم تب بچه قطع شده است، به خود گفتم: این حالت شاید نشانههاى قبل از مرگ بچه باشد، آفتاب که زد با حالت بىقرارى و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم دکتر گفت: این بچه که ناراحتى ندارد...
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 84 |