تعداد نشریات | 50 |
تعداد شمارهها | 2,370 |
تعداد مقالات | 34,159 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,770,126 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,581,540 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1387، شماره 11، خرداد 1387 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 23 آبان 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
امام(ره) و تشویق عزاداران کوچک
در زمان بچگى در قم، بچهها در ایام محرم دسته راه مىانداختند. رسم این بود که داخل هر خانهاى که در آن باز بود، مىشدند و از آن سپرهاى قدیمى مىبردند و هر خانواده چیزى مثل قند، چاى، پول داخل آن مىریخت. معمولاً اگر کسى پول مىداد، ده شاهى بود، یعنى نصف یک ریالى. یک روز - که احتمالاً مربوط به سال 41 مىشود - با یک دسته در حال حرکت بودیم. خانه امام را بلد بودیم. خانه امام یک بیرونى داشت که الآن هست و یک اندرونى داشت که در کوچه پشت آن یک در داشت ولى ما نمىدانستیم آنجا هم دَرِ منزل امام(ره) است. ما همین طور با دسته از کوچه پشتى منزل امام مىرفتیم. رفتیم در خانهاى که در آن باز بود. امام (ره) داشتند وضو مىگرفتند. دسته ما ده نفر هم نبود. امام(ره) از آن استقبال کردند. ما سلام دادیم و ساکت شدیم. امام وضو گرفتند و یک تومان داخل سپر گذاشتند. آن موقع مقدار پول خیلى بود و هیچکس تا آن حد کمک نمىکرد. این براى ما انگیزه زیادى ایجاد کرد.(1)
خاطرهاى جالب از امام خمینى(ره)
شهید بزرگوار محمد رضا حمامى - معاون طرح و عملیات تیپ جوادالائمه(ع)- گفت: باغ بزرگى پشت منزل حضرت امام بود که گاهى من و بچهها مىرفتیم آنجا و تمرین کلت کشى و تیراندازى مىکردیم. تو یکى از این تمرینها، اتفاقاً امام هم قدم زنان آمدند پیش ما و ایستادند به تماشا. بچهها که همیشه نسبت به امام احساس انس و صمیمیت خاصى داشتند، تعارف کردند تا ایشان هم چنانچه مىخواهند تیراندازى کنند. امام هم که همیشه لطف و عنایتشان شامل حال نگهبانهامىشد، قبول کردند و بعد از نشانه روى، دقیقاً به هدف زدند. بچهها که انتظار چنین چیزى را نداشتند، مات و مبهوت مانده بودند. امام فرمودند: شما تمرینتان کم است من در جوانى براى کشیدن اسلحه و تیراندازى سریع، آن قدر تمرین داشتم که چند تا جیب کت را پاره کردم.(2)
اللّه واحد خمینى قائد
یک شب در حالت نشسته مشغول خواندن نماز شب بودم به طورى که فراموش کردم اسیرم و نباید صدایم را بلند کنم. در آن حال به گفتن «الهى العفو» مشغول بودم که ناگاه متوجه شدم کسى پشت سرم هست. احتمال دادم براى زدن شلاق و کابل آمدهاند. اعتنایى نکردم و الهى العفو را ادامه دادم. ولى دیدم کسى که پشت سرم هست مىگوید اللّه اللّه. من هم بدون آن که به طرف او برگردم، گفتم: اللّه اللّه.
فردا صبح در حال هواخورى جمال و احد را دیدم، دو سرباز عراقى که خیلى هواى اسرا را داشتند. جمال خودش را به من نزدیک کرد و گفت: اللّه اللّه! من هم در پاسخش گفتم: اللّه اللّه. یک دفعه جمال دستش را دور گردنم انداخت و با صداى تقریباً بلند و عربى گفت: آقاى من، سرور من، مرا ببخش. آنگاه روى پاهایم افتاد و از من تقاضاى بخشش نمود.
من خم شدم و او را با حالتى محترمانه بلند کرده، گفتم: هیس! ما همه به بخشش خدا نیاز داریم. خداوند همه ما را ببخشد.
لحظاتى هر دو اشک ریختیم: ناگهان نگهبانان استخبارات سوت داخل شو زدند و با کابل به جان جمال افتادند. بعد از پذیرایى مفصل، ما را بیرون اردوگاه بردند و در قسمت دیگر مجدداً شروع به زدن ما کردند. سپس ما را به استخبارات افسران عراقى برده، هر دو را در یک سلول کوچک که بوى تعفن مىداد، زندانى کردند. پس از مدتى در سلول را باز کردند و یک افسر ارشد همراه چند سرباز و چند فرد از استخبارات وارد شدند و ما را به باد کتک گرفتند.
آنگاه من و جمال را روبه روى هم قرار داده، کابلى به من دادند و گفتند: جمال را بزن!
گفتم: این عراقى است، من او را نمىزنم، من اسیرم!
رئیس آنها که یک سرتیپ بود، گفت: این عراقى نیست...!
گفتم:امکان ندارد...
عراقىها کابل را از من گرفته، دوباره هر دوى ما را زدند، بعد از چند دقیقه کابل را به جمال دادند و...
جمال به عربى قسم خورد که اگر بند بندم را جدا کنید، دست به روى این شخص دراز نمىکنم. او نماینده رهبر من است.
افسر عراقى گفت: رهبر تو صدام حسین است و این دشمن ماست!
جمال گفت: لا، لا قائد و رهبر من حضرت امام خمینى(س) است.
سپس افسران ارشد مثل سگ هار به جان ما افتادند و تا نفس داشتند، ما را زدند، جمال در حال شلاق خوردن مىگفت: اللّه واحد خمینى قائد.(3)
دیدار یار
شهید محمد على صادقى طرقى روایتى جالب از برخورد امام خمینى(ره) با وى داشته که در ذیل نقل مىشود:
در جماران بیشتر اوقات روى پشت بام منزل امام نگهبان بودم. در حال نگهبانى بودم که ناگهان صداى بالا آمدن کسى را از نردبان شنیدم. خود را جمع و جور کردم. آن شخص نگهبان بعدى نمىتوانست باشد. زیرا از وقت نگهبانى من خیلى باقى مانده بود، چند قدم جلوتر رفتم و به پایین نگاه کردم. برایم باور کردنى نبود. امام بزرگوار داشتند بالا مىآمدند. یک سینى در دست مبارکشان بود. از شرم آب شدم، ایشان به سختى از پلهها بالا آمدند. سلام گفتم و احوال پرسى کردم. داخل سینى یک لیوان چاى، قندانى کوچک و یک پیش دستى میوه بود.به خود فشار آوردم که به امام عرض کنم چرا احتیاط نفرمودند، اگر من منافق بودم و فکر شومى به سرم مىزد...، ناگهان امام مرا به اسم صدا زدند:محمد على، بیا یک لیوان چاى بخور.
گفتم: آخر من سر پست هستم نباید چیزى بخورم.
فرمودند: اسلحه ات را به من بده و چایىات را بخور.
امام سلاح را از من گرفتند. سراسر وجودم را اضطراب فرا گرفته بود، با عجله نشستم و چاى داغ را شتابزده خوردم. آن قدر داغ بود که انگار هنوز هم داغى آن را احساس مىکنم. سریع برخاستم و سلاح را گرفتم. تشکر کردم و سینى را به امام تقدیم کردم. امام هنگام رفتن فرمودند: محمد على، ما دوستانمان را خوب مىشناسیم. آن فکرها را از ذهنت بیرون کن با شگفتى تکانى خوردم که امام چگونه فکرم را خواندند...(4)
یک خاطره فراموش نشدنى
در سال 62 از طرف جهاد سازندگى به جمع نیروهاى اعزامى از لشکر ثاراللّه پیوستم. درست در اولین روزى که کار را شروع کردم، با صحنهاى فوق العاده دل خراش مواجه شدم:
در قرارگاه شهرک ملک شاهى بودم که حاج قاسم سلیمانى - فرمانده لشکر با چهرهاى گرفته آمد و گفت: خط توسط دشمن شکسته شد و تعدادى از بچهها شهید شدند!
ایشان از ما خواست به دفن شهدایى که همراه شان بود و داخل ماشین قرار داشت، بپردازیم.
وقتى ماشین مورد نظر را دیدیم، مشاهده کردیم که پر از اعضاى قطعه قطعه شده شهداست و قابل تشخیص نیستند. هیچ کس حاضر به دفن اعضاى مطهر شهدا نشد و به بهانه مختلف به سویى رفت. من ماندم و یک ماشین پر از قطعههاى مطهر بدن شهدا، اعضا را با احترام و به آرامى پایین آورده، در یک گور به طور جمعى دفن کردم. صحنهاى که آن روز دیدم، تا آخرین روز حضورم در جبهه در خاطرم ماند و مرا آزار مىداد.(5)
خاطراتى از مقام معظم رهبرى
در سال 60 مقام معظم رهبرى براى خنثى سازى یکى از شانتاژهاى تبلیغاتى بنى صدر به استان ایلام سفر کرد(6) و در آنجا خطرات فراوانى را به جان خرید. از آن سفر خاطرات زیبایى در یاد همراهان آقا به یاد مانده که به بخشى از آنها اشاره مىشود:
1- در روز نخست که ایشان در ایلام به سر بردند، بچهها براى گرفتن شام در صف قرار گرفتند. فرمانده سپاه به ایشان عرض کرد: شما بفرمایید داخل. نماز، تازه تمام شده بود. آقا فرمودند: نه، مىخواهم با بچهها غذا بخورم. سپس داخل صف رفتند و مثل سایرین منتظر شدند تا نوبتشان برسد. آقا از فرمانده سپاه پرسیدند: شما به اینها چه مىدهید؟ گفت: سیب زمینى و گوجه، فرمود نه: سیب زمینى و گوجه مىدهید و مىخواهید براى شما بجنگند؟! این کارها را نکنید.
بعد از این سفارش تا مدتها غذاى سپاه بهتر شد و خیلى خوب.
2- وقتى در دهلران بودیم، هنگام غذاى ظهر، دوغى سرد سر سفره گذاشتند. آقا پرسیدند: نیروها هم از این دوغ مىخورند؟ وقتى با پاسخ منفى مواجه شدند، فرمودند: اگر از این دوغ به نیروها بدهید، ضرر نمىکنید. این نیرویى که دوغ را براى شما آورد، اگر ببیند شما از آن مىخورید و آنها نمىخورند، نسبت به شما محبت کافى نخواهد داشت.
آقا هرجا که مىرفتند با بچهها گرم مىگرفتند. با سربازها گرم مىگرفتند و شوخى مىکردند. هر جا لازم بود با آنها عکس مىگرفتند و مىفرمود: آدرس بدهید تا برایتان پست کنم. گرم گرفتن آقا با سربازها براى فرماندهان ارتش قابل هضم نبود.
دیسیپلین نظامى اجازه چنین کارى نمىداد. با وجود گرمى هواى دهلران و دور بودن پایگاهها از هم، ایشان به سه پایگاه سرزدند. و هر کس مشکلى داشت، سعى مىکردند آن را حل کنند. در مسیر دهلران به آبدانان، سربازى نزد ایشان آمد و گفت: مشکل مالى دارم. آقا به آیت اللّه حیدرى گفتند: من الآن پول همراهم نیست. شما به ایشان بدهید. من برایتان مىفرستم.(7)
پىنوشتها: -
1. خاطره از سردار حسین علایى، ر.ک: معبر ش 6، ص 13.
2. راوى: سید هاشم موسوى، ر.ک: کلید فتح بستان، سعید عاکف، ص 64.
3. راوى: سروان کارگر، ر.ک اردوگاه عنبر، ص 127 تا 130.
4. راوى: على رضا صادقى، برادر شهید،ر.ک: افلاکیان خاکى، به نقل از سروقامتان، ص 22.
5. راوى: ناصر رستمى، ر.ک: خاکریز و خاطره، ص 104 و 105.
6. راوى: حاج اصغر شریفى راد، ر.ک: امتداد، ش 26 و 27، ص 46 و 47.
7. راوى: احمد اسدى، ر.ک: خاکریز و خاطره،ص 43 (خاطرات جمعى از جهادگران استان کرمان، بنیاد حفظ آثار، چاپ اول، 1386.)
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 93 |