تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,278 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,185 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1387، شماره 13، مرداد 1387 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
ترجیح زخمىها
وسیله ترابرى ما در عملیات خیبر کم بود. اکثر ماشینها یا جلو بودند و یا این که آنها را زده بودند. سرانجام با یکى از ماشینهاى غنیمتى جلو رفتیم. شب توى سنگر بودم که به نظرم آمد صداى کامیون مىشنوم. از سنگر بیرون آمدم. دیدم کامیونى از دور زیر آتش دشمن دارد مىآید. تعجب کردم. هر لحظه امکان داشت با پک خمپاره منهدم گردد. وقتى رسید دیدم اولین نفرى که از آن بیرون پرید، آقا مهدى زین الدین بود. آمده بود وضعیت منطقه عملیاتى و نیروها را بررسى کند، آن هم با یک کامیون ده چرخ. یادم هست یک سنگر محکم بتونى را براى استقرار بى سیم و فرماندهى خط انتخاب کرده بودیم. آن شب مجروح زیاد داشتیم، هلى کوپترها هم نمىتوانستند در شب پرواز کنند و شرایط جوّى خراب بود. براى همین مجروحین روى زمین مانده بودند. آقا مهدى دستور داد سنگر فرماندهى را تخلیه کردند. بعد هرچه پتو داشتیم در آنجا جمع کرد و مجروحین را در آن سنگر جا داد. فرمانده هم با بى سیم و نقشههاى عملیاتیش بیرون سنگر ماند، در آن شرایط جوّى و زیر آتش دشمن. انگار نه انگار، سرش توى نقشهها بود، نه اضطرابى داشت و نه دلهره و تشویش.(1)
تصویرى از شهید على اصغر مراد نژاد
سرهنگ خلبان سهراب على شهدادى پیرامون این شهید والا مقام گوید: «من فکر مىکنم هر آن چه در مورد این شهید بزرگوار بنویسم، کم نوشتهام... او اخلاقى بسیار پسندیده داشت و همه قبولش داشتند. یادم نمىرود در یک پرواز از گیلان غرب به کرمانشاه مىآمدیم. شهر گیلان غرب بمباران هوایى شده بود. من جهت تخلیه مجروحان به آنجا رفتم و ایشان با من بودند. بعد از این که مجروحان را سوار کردیم تا به بیمارستان طالقانى کرمانشاه بیاوریم، وضع مجروحان بسیار وخیم بود و مادرى در داخل هلى کوپتر بالاى سر دو فرزند ترکش خوردهاش ایستاده بود و مرتب به سر و سینه مىزد و مىگریست. ایشان هم همزمان با آن مادر مىگریست و به فرزندانش تنفس مصنوعى مىداد. من گاهى به عقب هلىکوپتر نگاه مىکردم و مىدیدم که چه مىکند.(شهید مراد نژاد) کروچیف بود، مداح بود، امام جماعت بود، پزشکیار بود، آمپول مىزد. هرچه مىخواستى، مىگفت بلدم، در مأموریتى با هم در منطقه مسیک بودیم. مردم شهر فرار کرده بودند و در داخل روخانهاى چادر زده بودند و وضع خوبى نداشتند. در مدت دو هفتهاى که با هم در آنجا بودیم، مرتب غذاهاى اضافى را از سنگرها مىگرفت و به آنها مىداد به طورى که همه بچههاى کوچک سیاه چادرها، او را مىشناختند. هرچه کنسرو و کمپوت در جبهه به او مىدادند، همه را به آنها مىداد....»(2)
بلند شو و حرکت کن
«مهدى باى جامه شورانى» بیش از 7 سال از عمرش را در جبههها گذراند. وقتى براى آخرین بار خواست به جبهه برود، گفت: من اطمینان دارم دیگر بر نمىگردم...
از او پرسیدم: از کجا اینقدر اطمینان دارى؟
گفت: دیشب در عالم خواب آقایى با لباس سبز بر بالینم حاضر شده گفتند: پسرم مهدى، از جایت بلند شو برو که دوستانت منتظر تو هستند.
همین طور که با من سخن مىگفتند، پارچه سبز رنگى دور بدنم مىپیچیدند. و به طور مکرر مىفرمودند: «مهدى بلند شو و حرکت کن.»
بیدار شده، خوابم را این طور تعبیر کردم که منظور از پارچه سبز کفن است و من هم سرباز امام زمان(عج) هستم. و اکنون که امام زمان(عج) و نایب بر حقش امام خمینى مرا دعوت کردهاند، حکمتى در آن وجود دارد.
یک هفته بعد از عزیمت مهدى، خواب صادقانهاش به بار نشست و او از جام شهادت لبریز شد.(3)
راننده بى نظیر
پیش از عملیات والفجر مقدماتى، تو هواى سرد و گزنده یک روز زمستانى، با چند تا از بچهها راهى منطقه شدیم. ما با یک مینى بوس و یک تویوتا مىرفتیم. بعد از سه راهى سلفچگان سرماى هوا بیشتر شد. نزدیک اراک تویوتا چپ کرد و بعد از آن که چند معلق زد، روى چرخ هایش ایستاد. اولین نفرى که خودش را به تویوتا رساند، راد مرد بود. سید هاشم موسوى هم از تویوتا بیرون آمده بود. آن دو ابراهیم امیر عباسى را کشاندند بیرون. و راد مرد سر ابراهیم را پانسمان کرد. با توجه به آن که ما در حال مأموریت بودیم، قاعدتاً مىبایست تویوتا را به حال خود رها مىکردیم ولى رادمرد به بچهها گفت: ابراهیم را سوار مینى بوس کنین و اراک بروید، من هم خود را مىرسانم.
یکى با تعجب پرسید: مگر مىخواهى چه کار کنى؟
با خونسردى گفت: مىخواهم تویوتا را بیاورم.
خرده شیشه زیادى روى صندىهاى تویوتا ریخته شده بود. سریع تمیزشان کردیم و رادمرد نشست پشت فرمان و راه افتاد. این در حالى بود که شیشه جلوى تویوتا کاملاً شکسته و ریخته بود و سردى هوا تا مغز استخوان نفوذ مىکرد. ما هم سوار مینى بوس شده، راه افتادیم. رادمرد تا مسیر نسبتاً زیادى پشت فرمان نشست.کم کم احساس کردیم بدن او کرخت شده است. چون هیچ تکانى نمىخورد و فقط دستهایش فرمان را مىچرخاند.
ولى گویى حس فداکارى و ایثارش فرو کش نمىکرد. بالأخره مینى بوس را جلوى تویوتا کشانیدم و او را وادار کردیم نگه دارد. وقتى سراغش رفتیم، دیدیم یخ زده و نمىتواند حرف بزند. در عین حال راضى نمىشد پایین بیاید. به زور متوسل شده، او را خارج کردیم. او حتى نتوانست روى پاهایش راه برود. با کمک دو تا از بچهها او را داخل مینى بوس بردیم و یک پتو رویش انداختیم. بعد از آن، هر پنچ شش کیلومتر یکى از بچهها پشت تویوتا نشست تا آن که ماشین را به اراک رساندیم. و بعد از تعمیر تویوتا و بهتر شدن حال ابراهیم، به راهمان ادامه دادیم.(4)
گفتنى این که برادر محمد باقر رادمرد در 11 فروردین 65 به شهادت رسید. آخرین سمت وى مسؤولیت واحد آموزش تیپ ویژه شهدا بود.
لطف حق در عملیات بیت المقدس 3
در عملیات بیت المقدس 3 در اسفند 66 در سلیمانیه عراق به عنوان طلبه در گردان محمد رسول اللّه(ص) از لشکر نصر فعالیت داشتم.
یک شب - مصادف با 26 اسفند - بعد از خواندن نماز و صرف شام، به سوى قله گوجال به قصد تصرف تپه اولاغلو - که حساس و خطرناک بود - حرکت کردیم.
این تپه دو، سه بار میان نیروهاى ایرانى و عراقى رد و بدل شده بود.
تا نقطه رهایى راه سخت و طولانى داشتیم و مىبایست 4، 5 ساعت طى مسیر مىکردیم. در طول راه به علت ضعف بینایى، دید کافى نداشتم. براى همین نفر جلویى خود را میزان قرار داده بودم.
در طول مسیر این عملیات، امدادهاى غیبى را به طور آشکار مشاهده کردم.براى نمونه، با آن که نیروهاى دشمن تفنگ 106 و خمپارههاى 60 و 80 و 120 میلیمترى و توپهاى دوربرد و نزدیک برد خود، انواع منورها را مىزدند، ولى ما اصلاً دیده نمىشدیم. این به خاطر پایین آمدن ابرها به سطح زمین در آن منطقه کوهستانى بود. ما در پناه ابرها - و به تعبیر درستتر، مه - حرکت مىکردیم.
بعد از 4، 5 ساعت، وقتى به نقطه رهایى در گوجال رسیدیم، یک باره ابرها ناپدید شد. در آن هنگام فهمیدیم ابرها مأموریت داشتند ما را تحت پوشش قرار دهند.
سرانجام عملیات صورت گرفت و تپه مزبور به تصرف ما درآمد. بعد از اذان صبح که هوا رو به روشنى مىرفت، شروع به بازگشت نمودیم.
چون به مسیر بازگشت نگاه کردیم، خیلى شگفت و وحشت زده شدیم.
باورمان نمىشد چنین راه خطرناک و صعب العبورى را پشت سر گذاشته باشیم.
من این موضوع را یکى از امدادهاى غیبى مىدانم.زیرا هنگام رفتن اصلا احساس ناراحتى و ترس نمىکردیم. اگر چنین احساسى داشتیم چه بسا قله را نمىتوانستیم تصرف کنیم. به هر حال پس از رسیدن به دامنه کوه در چادرهایى که کنار رودخانه برپا کرده بودند، مستقر و منتظر شدیم تا ما را پشت خط منتقل کنند، اما هرچه منتظر ماندیم، ماشینها نیامدند. ناچار شب را در چادرها به سر بردیم. بعد از نماز مشغول خوردن شام بودیم که ناگهان گفتند: بمب شیمیایى زدهاند!
بیدرنگ همه از چادرها بیرون آمدند. بعضى از بچهها ماسک نداشتند. من چفیه خود را با آب رودخانه خیس کرده، به صورتم بستم، نیروها سعى مىکردند خود را بالاى کوه برسانند تا از تأثیر گازها در امان بمانند.
کسانى که میان سال و پیر بودند، نتوانستند خود را بالاى بلندىها برسانند و بین راه افتادند. تعدادى از آنها ناله مىکردند و تحت تأثیر گازهاى مخرّب واقع شده بودند. من به بعضى از آنها کمک کردم اما دیدم به علت خستگى و ضعف زیاد و تأثیر گازها، توانایى دیگرى براى یارى رساندن ندارم.
افراد دیگر هم رمق چندانى براى یارى نداشتند، زیرا از عملیات بازگشته و خسته بودند.
صحنه وحشتناک و غم انگیزى بود. ناچار از بالاى ارتفاعات به طرف چادرها آمده، دو کترى برداشتم. آنها را از آب رودخانه پر کرده، به کمک مصدومان شتافتم. و با ریختن آب به سر و صورتشان سعى کردم وضعیت تنفسى آنها را بهتر کنم. با آن که فضاى آن منطقه آلوده به گازهاى شیمیایى بود، اثر آن را نمىفهمیدم.لذا توانستم دو، سه بار بالا و پایین بروم و با پرکردن کترىها به کمک مصدومان بشتابم. به جز من دو، سه نفر دیگر - ازجمله یکى از معاونان فرمانده گردان - خود را بالاى کوه رسانده بودند و فقط ما به ظاهر شیمیایى نشده بودیم.معاون گردان مانند من به شیمیایى شدگان کمک کرد.
براى انتقال مصدومان به آمبولانس احتیاج داشتیم و مرتب اعلام نیاز مىکردیم ولى تا صبح هیچ وسیلهاى براى ما نفرستادند. سرانجام چهار، پنج دستگاه آمبولانس آمد.
به یاد دارم وقتى آخرین آمبولانس آمد آخرین مصدومان را در آن گذاشتیم، یک دفعه به دل درد سخت و حالت روحى عجیبى دچار شدم. دیگر نتوانستم خود را سر پا نگه دارم. لذا من را هم به عنوان مصدوم در آمبولانس گذاشتند.
در آن لحظه احساس کردم خداوند من را تا وقتى که امدادگران برسند و وضعیت مصدومان مشخص شود، مأمور کمک به آنها کرده بود. الآن هرچه فکر مىکنم جز این که بگویم همه این ماجرا الطافى الهى بوده، چیز دیگرى نمىتوانم اظهار کنم.(5)
راهکار آن بزرگوار
براى آزاد سازى بستان مىبایست از پلهاى سه گانه سابله عبور مىکردیم. اما چون عراق آنجا را زیر آتش شدید خود گرفته بود، نمىدانستیم چگونه موفق شویم. به ائمه اطهار بویژه آقا امام زمان(عج) متوسل شدیم. هنگام غروب یک روحانى با لباس سبز نزدیک ما آمد. گمان کردیم ایشان از روحانیون رزمنده اهل قم است. آقا فرمودند: همراه من نقشه اطلاعات و عملیات است و آن را به شما مىدهم تا بتوانید از پلها عبور کنید.
کنار ایشان نشستیم. فرمودند: دشمن بیشتر متوجه بالاى پلهاست و شما مىتوانید از زیر پلها عبور کنید و شهر را دور بزنید.
رزمندهها از ایشان پرسیدند: آیا مىتوانیم از زیر پلها بگذریم؟
فرمودند:آرى. بعد از آن که گروه اطلاعات و عملیات عبور کرد، شما هم پشت سر آن بروید.
با راهکار ایشان توانستیم شهر را آزاد سازیم ولى وقتى داخل شهر شدیم از آن بزرگوار اثرى نبود. فرماندهان هم او را نمىشناختند.(6)
فرمانده خدمتگزار
در عملیات خیبر(سال 62) فرمانده گردان بود. یک روز پیش از عملیات براى دیدارش به پادگان لشکر 17 رفتم. دیدم دو نفر فرغونى پر از ظروف غذا را جهت شستن مىبرند. نیروها زیاد بودند و ظرفها کم بود. آن دو با عجله فرغون را مىراندند تا پس از شستن ظرفها آنها را براى غذا خوردن سایر نیروها آماده سازند. یکى از آن دو سردار اسماعیل دقایقى بود.(7)
پىنوشتها:
1. راوى احمد فتوحى، ر.ک: تو که آن بالا نشستى، ص 36 و 37.
2. اهالى آسمان، ص 363 - 361.
3. راوى: همسر شهید، ر.ک: لحظههاى ماندگار، روایت عشق، (دفتر دوم)، ص 150.
4. راوى: سید حسین پیشقدم، ر.ک: کلید فتح بستان، ص 113 و 114.
5. راوى: حجت الاسلام والمسلمین عبدالرحیم اباذرى، (این خاطره به طور مستقیم از نامبرده نقل شده است).
6. ر.ک:عنایات امام زمان(عج) در هشت سال دفاع مقدّس، ص 46 - 44.
7. راوى: اسماعیل محمدى، ر.ک: بدرقه ماه، عزیز اللّه سالارى، ص77.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 116 |