تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,773 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1388، شماره 14، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به عشق فرمانده
آن شب() محمد محورى به خط مقدم اعزام شده و با وجود آتش سنگین دشمن در حال زدن خاکریز بود. هوا روشن شد و خاک ریز به اتمام نرسید. حاج حسین() گفته بود على رغم روشن شدن هوا باید خاک ریز تمام شود.
براى همین برادر محورى کار را ادامه داد. این در حالى بود که زیر تیر مستقیم دشمن قرار داشت.
با این که بچهها از او خواستند کمى استراحت کند ولى گفت: تا آخرین نفس باید ادامه دهم تا دستور فرمانده لشکر را اطاعت کرده، وظیفه خود را به انجام برسانم.
محورى سرانجام با تیر مستقیم دشمن به عرش اعلى پیوست.()
ددمنشى گروهکها
در اوایل جنگ، یک روز در کردستان مأموریت پیدا کردم براى حفظ آمادگى نیروها، تعدادى از افراد را به محلى به نام "گردنه آریز" ببرم. در این بین با خبر شدیم یک ماشین ارتشى در کمین ضد انقلاب افتاده است. وقتى به صحنه درگیرى رسیدیم، متوجه شدیم پیکر پاک شهداى ارتش در آتش سوخته و خاکستر شده است. صحنه تکان دهنده و دل خراشى بود. مدتى بعد از این حادثه، درگیرى دیگرى در محور سنندج ـ کامیاران روى داد. تعدادى از افراد ما در کمین ضد انقلاب قرار گرفتند. به یکى از ماشینهاى سیمرغ مجهز به تیربار کالیبر 50 مأموریت دادیم با اجراى آتش، نیروها را نجات دهد. بعداً معلوم شد افراد خودروى سیمرغ هم دچار کمین شدند. چون غروب شده بود، اعزام نیروى بیشتر به محل درگیرى، خطرناک بود. صبح روز بعد که به محل حادثه رسیدیم، با پیکر پاک و نیمه سوخته سه شهید مواجه شدیم. راننده سیمرغ هم تمام سرش آغشته به خون بود و پشت قبضه تیربار افتاده بود و حرکت نمىکرد. پوست سرش را با چاقو طورى کنده بودند که از دو طرف گوش هایش آویزان بود. این قبیل ددمنشىها، شگرد ضد انقلاب براى تضعیف نیروها بود. وقتى دستم را روى صورتش گذاشتم، دیدم هنوز گرم است. گوشم را روى قلبش گذاشتم. صداى ضربان قلبش را شنیدم.به سرعت او را به بیمارستان سنندج منتقل کردیم. هشت سال بعد با یک نفر مواجه شدم جلو آمد و شروع به احوال پرسى کرد. گفت: من همان کسى هستم که پوست سرم را کنده بودند!()
یک پاسدار معمولى
بعد از شهادت شاه کرمى فرمانده قرارگاه مسؤولیت تیم شهید شاه کرمى را به شهید حاج على دل هنر داد. او که از کار فرمانده تعجب کرده بود، گفت: براى چى من؟ بچههاى دیگرى هستند که خیلى از من قدیمىتراند. این مسؤولیت را به آنها بدهید.
حاج على عراقى گفت: شما لیاقتش را دارید. با درایتى که از شما دیدیم، بهتر دانستیم این سِمَت را به شما بدهیم.
حاج على از روزى که مسؤولیت را پذیرفت، عاشقانه کار مىکرد. و هیچگاه به مخیلهاش خطور نمىکرد که ردهاش از دیگران بالاتر است. رابطه او با بچهها رابطه فرمانده و زیردست نبود. اگر بنابود کارى انجام گیرد، قبل از این که دیگران را به آن امر کند، خودش را موظف به انجام آن میدانست. او معتقد بود: قبل از این که من یک مسؤول باشم، یک پاسدار معمولى هستم.()
به جاى مشهدى قاسم
سردار امیر حسین جهان شاهى(م 1337 ش) در 21 دى ماه 60 در سن 23 سالگى بر اثر اصابت گلوله دشمن به ناحیه سر به آسمانها پیوست. امیرحسین جانشین فرمانده سپاه کرج بود. در عین حال در بسیارى از مواقع به جاى مشهدى قاسم آبدارچى کارهاى آب دارخانه را انجام میداد تا مشهدى قاسم بتواند به خانوادهاش رسیدگى کند.()
آینه تواضع
سردار میرزا على رستم خانى در سال 1332 در یکى از روستاهاى زنجان به دنیا آمد و در عملیات بدر به طور مظلومانه به شهادت رسید. رستم خانى در عین آن که فردى بسیار شجاع و از مدیریتى بالا برخوردار بود، خود را چیزى به حساب نمیآورد و فردى متواضع محسوب مىشد. یکى از هم رزمان وى گوید: در منطقه استقرار ما، زمین بسیار ناهموارى بود. براى همین تعدادى تخت خواب فرستادند. رستم خانى آنها را میان افراد تقسیم کرد، اما براى خودش تختى برنداشت! و روى زمین مىخوابید و کفش خود را به عنوان متکا زیر سرش مىنهاد.()
از رئیست اجازه بگیر
سردار یوسف کلاه دوز قائم مقام فرماندهى سپاه بود، ولى نزدیکترین فرد خانواده او هم از رده نظامى وى خبر نداشت: روزى مادرش براى دیدار یوسف عزیزش از قوچان به تهران آمد. هنگام بدرقه به فرزند عزیزش گفت: پسرم، چرا به ما سر نمیزنى؟ خب چند روز از رئیست اجازه بگیر و به قوچان بیا. ما دلمان مىخواهد کمى بیشتر پسرمان را ببینیم.()
خدمت گزارى فرمانده محور
سه روز پیش از والفجر مقدماتى توسط منطقه 6 سپاه کشورى به تیپ 15 امام حسن(ع) معرفى شدم و معرفى نامه خود را با دو تن از یاران به فرمانده محور عملیاتى (سردار شهید عبدالعلى بهروزى) تقدیم کردیم. در اولین برخورد با چهرهاى بشاش توأم با لبخندى ملیح روبرو شدم. دستم را فشرد و در آغوشم گرفت. و چون خسته و گرسنه بودیم، گفت: خسته هستید. ناهار بخورید و استراحت کنید. انشاء اللّه بیدار که شدید، صحبت مىکنیم.
خود او سفره را انداخت و غذا را آماده کرد. و پس از آن سفره را جمع کرد و با وجودى که فرمانده محور بود، کار پذیرایى را شخصاً عهدهدار شد. حُسن خلق و صفایش مرا از ارادتمندانش نمود.()
در کربلاى 5
حسین زهرایى در عملیات شکست حصر آبادان(ثامن الائمه) از ناحیه پا مجروح شد. سرانجام یکى از پاهایش به علت همان جراحت، کوتاه گردید. همین امر باعث شده بود نتواند در جبهه حضور به هم رساند. لذا از پزشکها خواسته بود پاى دیگرش را هم پنج سانتى متر کوتاه کنند تا مشکل او حل شود.
در خط پدافندى کربلاى 5 آتش دشمن خیلى شدید بود. و ما سخت به مهمات نیاز داشتیم. وقتى از پشتیبانى درخواست مهمات کردیم، حسین را دیدم که با مهمات در حال آمدن است.
حسین همان جا ماند و مشغول رزم شد تا شاهد شهادت را در آغوش کشید.()
واژه با سعادت شهید
اگر در این راهى که قدم گذاشتهام ـ و به من الهام شده که برگشتى ندارم ـ مُردم، مرا شهید ننامید. چرا که واژه با سعادت شهید را نمىشود روى هر کسى گذاشت...من عاشق خدا شدهام ولى مردن من دلیل این نیست که خدا هم عاشق من شده باشد. بارالها، تو ستارالعیوبى و اگر یکى از گناهان و نافرمانىهاى مرا برملا کنى، رسوا مىشوم... در راهى قدم گذاشتم که باید سرها را به خدا عاریه داد و باید جانها را در راه خدا داد. خدایا، آرزو داشتم صدها جان داشتم و همه آنها را فداى راه تو مىکردم. خدایا، من با تو پیمان بسته بودم که تا پایان راه بروم و بر پیمان خویش هم چنان استوار ماندم.()
یادمانى از عملیات والفجر
در گزارشى از عملیات والفجر که توسط یکى از امدادگران نگاشته شده، آمده است: ساعت 11 شب مرحله اول عملیات والفجر با رمز یا اللّه شروع شد....عراقىها از ترس، دیوانه وار همه جا را با توپ و خمپاره میزدند... پست امداد ما در دو، سه کیلومترى خط مقدم قرار گرفته است...بعد از عملیات، دشمن تا حالا 17 بار ضد حمله کرده... چند ساعت قبل از شروع حمله و در تمام طول عملیات تا عصر فرداى آن روز آب نبود. ما غذا نخورده بودیم جز یک کمپوت دستهایمان و روپوش همه مان آن قدر خونى شده بود مثل این که آن را با خون شسته بودیم. به اندازهاى بى خواب و خسته بودیم که وقتى یک نفر زخمى را مىبستیم، فورا روى تخت خونى دراز مىکشیدیم... هر لحظه شهادت را با چشم خود میدیدیم. برادرى را میدیدم که در خون خود مىغلتید... یکى از مجروحها که پاسدار بود، به من گفت: "پیام مرا به امام خمینى برسانید. و به او بگویید:...همان طور که گفته بوده تا آخرین نفس به دشمن بتازید و جلوى دشمن مثل کوه، محکم و مقاومت کنید، بچهها تا آخرین نفس مقاوت کردند. برادر، این حرف کسى است که دارد شهید مىشود" حالش خراب بود و حتماً شهید مىشد. گریه مىکرد و همان حرفها را تکرار مىکرد. کلمه شهادتین مىگفت: مىگفت: امام زمان کمک کن تا راه کربلا را آزاد کنیم.()
رهنمود شهید
بعد از شرکت در عملیات بیت المقدس(2) خواستم تسویه حساب کنم اما خواب دیدم پرچمى در دست دارم و پسر شهیدم (محمد حسن) هم پرچم دیگرى آورد به دست دیگرم داد. روى یکى از پرچمها نام مبارک اباعبداللّه الحسین و روى پرچم دیگر نام حضرت عباس نوشته شده بود.
محمد حسن با خوشحالى گفت:"یا زیارت یا شهادت" بعد اضافه کرد: پدر در جبهه بمانید تا کسانى که از کارهاى خدا بى خبراند، ریش سفید شما را ببینند و عبرت بگیرند.
سپس گفت: مبادا فکر کنید تنها هستید. هرجا بروید، خدا بالاى سرشماست.() انسان که خدا را دارد، دیگر چه غمى دارد.
براى همین از بازگشت منصرف شدم و اکنون مىخواهم تا عمر و توان دارم، در جبهه بمانم.()
با یک مناجات لرى
هنگام درست کردن سنگر، بى اعتنا به باران آتش دشمن، داشت با خدا با زبان لرى مناجات مىکرد. مىگفت: خدایا، من از عملیات فتح المبین تا الآن در جبهه هستم. خیلىها را دیدم ده روز آمدند و شهید شدند. خداجون، تو مثل این که از لُرها خوشت نمیآد، لرها بو میدن مگه؟.... گریه مىکرد و این حرفها را میزد.
شب بعد چند گلوله خمپاره کنار همان سنگر خورد و یکى از آنها عمل کرد. کسى که آن همه مدت حتى یک ترکش کوچک نخورده بود با یک مناجات لرى به شهدا پیوست.()
علت گم شدن در آب راه
ساعت 2 بامداد جهت رسیدن به خطوط اولیه از پاسگاه فرماندهى در منطقه عملیاتى بدر خارج شدیم و با قایقى تندرو به جلو حرکت کردیم. بعداً متوجه شدیم راه را اشتباه آمدهایم. بعد از حدود یک ساعت، متوجه شناورى بىحرکت داخل نیزارها شدیم. با کمى دقت فهمیدیم شناور خودى است. سه نفر در آن بودند، دو شهید و یک مجروح. رزمنده مجروح گفت: دیشب راه را گم کردیم. ناگهان با کمین دشمن مواجه گشتیم و آنها دو نفر را شهید و من را مجروح نمودند. از آن لحظه تا الآن منتظر عبور قایقى هستم تا مرا نجات دهد. دیگر امیدى به زنده ماندن نداشتم. اما خداى متعال شما را براى نجات من سرگردان کرده بود تا به اینجا برسید.
گفتم: به راستى بعضى از راه گم کردنها در هور منشأ الهى دارد و خیر و برکت با خود میآورد.()
یک ایثار دردناک
هنگام بازگشت از شناسایى ام "البانى"() نیروهاى عراقى با سگهاى تربیت شده، ما را تعقیب کردند. به ناچار خود را داخل اروند مخفى کردیم. دوست و همراه من، بینى خود را گرفت و ته آب رفت. من قطعه نى پیدا کردم و با آن نفس خود را تازه مىنمودم. عراقىها بعد از آن که ما را پیدا نکردند، ظاهراً جست و جوى خود را در حاشیه اروند ادامه دادند. منتظر بودم آن برادر و همراه من، از آب بیرون بیاید ولى بعد از مدتى روى آب آمد. متأسفانه به شهادت رسیده بود. یعنى ضرورى دیده بود خود را به شهادت برساند تا عملیات گشت و شناسایى نافرجام نماند...()
عزیزان ما این گونه از خود مایه مىگذاشتند و براى موفقیت، جان شریفشان را هم فدا مىکردند.
چرا نشستید؟
در شب عملیات مسلم بن عقیل نتوانستیم از خطى که آتش بسیار سنگینى از سوى دشمن روى آن متمرکز شده بود عبور کنیم. بچهها به قول نظامىها کپ کرده بودند. از سوى دیگر، تعدادى از تخریب چىها که براى بازکردن معبر رفته بودند، در همان معبر، شهید شدند و جنازههاى مطهرشان هم در آنجا ماند. در آن شرایط سخت یکى از رزمندگان که قدى کوتاه و جثهاى باریک داشت، بلند شد و با لهجه ترکى گفت: چرا نشستید؟ اللّه اکبر! و بلافاصله به طرف دشمن رفت، بچهها بیاختیار به دنبالش رفتند و توانستند با یک یا حسین گفتن و یورش جانانه، سینه به قلههایى بسایند که تا لحظاتى پیش، کارى غیر ممکن به نظرشان میآمد.()
کشف میدان مین
عملیاتى در شرف انجام بود. قبل از آن که دستور حمله داده شود، هوا توفانى شد. احتمال لغو حمله را میدادیم و همگى سخت نگران بودیم. نگران هدر رفتن زحمات طاقت فرساى برادران در سازماندهى عملیات بودیم. بعد از توفان از واحد مهندسى ـ رزمى بى سیم زده، گفتند: بر اثر توفان میدان مین ناشناختهاى که در مسیر عبور رزمندگان بوده، آشکار گردیده است.()
پىنوشتها:ـــــــــــــــــــــــ
. یکى از شبهاى عملیات کربلاى .5
. حاج حسین خرازى: فرمانده سترگ و دلاور لشکر امام حسین (ع) که مدال شهادت به سینهاش نصب کرد.
. راوى: حسین معینى، ر.ک: دژ آفرینان، ص .48
. راوى: سردار رستگار پناه، ر.ک: شبهاى کمین، ص 32 و .33
. راوى: برادر کریمى پناه، ر.ک: شب وصال، ص 77 ـ .76
. راوى: مرتضى جهان شاهى، ر.ک: فرهنگ نامه جاودانههاى تاریخ،ج 14 استان زنجان، ص 93 و .94
. ر.ک: فرهنگ نامه جاودانههاى تاریخ، ج 4 (استان زنجان)، ص 114 به بعد، بویژه ص .123
. ر.ک: صنوبرهاى سرخ، ص .39
. راوى: یداللّه مواسایتان، ر.ک: چاووش بى قرار، ص 137 و .138
. راوى: سید اصغر قریشى، ر.ک: ذوالفقار، ص .89
. وصیت نامه برادر داود زندى، ر.ک: فرهنگ نامه جبهه، ج 7، ص .388
. راوى: مرتضى عامرى، ر.ک: فرهنگ نامه جبهه، ج 7، ص 474 و .475
. اگر منظور قیومیت و احاطه حضرت حق بر موجودات باشد، سخن درستى است و الّا کاملاً نادرست و باطل است.
. راوى: مسلم عابدینى، ر.ک: فرهنگ نامه جبهه، ج 7، ص .279
. قطعهاى از بهشت(ویژه مناطق جنگى جنوب، قرارگاه راهیان نور سپاه زنجان، سال 86) ص .10
راوى: سید مرتضى حسام زاده، ر.ک: زیر آسمان هور، ص 52 ـ .50
. راوى: محمود افقرى، ر.ک: زیر آسمان هور، ص .90
. علت شناسایى این منطقه، فریب دادن عراقىها بود. یعنى ایران مىخواست وانمود کند از منطقه فوق مىخواهد عملیات کند ولى در واقع، فاو هدف عملیات بود.
. راوى: مسؤول اطلاعات و عملیات، ر.ک: در حسرت خوبان، ص81 و .82
. ر.ک: اقتدار، ش 15 و 16، ص 25 به نقل از سرزمین مقدّس، ص225 ـ .223
واپسین لحظات شیخ شریف
حاج حسین شریف قنوتى، مجتهد بود.نگفته بود مرا چه به تفنگ دست گرفتن. وقتى دید خرمشهر در خطر است، با جان و دل آنجا ماند و تا جایى که امکان داشت، از خرمشهر دفاع کرد و به دیگران روحیه بخشید. خیلى کم مىخوابید. سازمان دهى نیروها، وقتى براى استراحتش باقى نگذاشته بود. غذایش هم یک تکه نان خشکیده و آب بود.
لحظههاى آخر شیخ شریف قنونى بسیار جان کاه است: او با رانندهاش رضا در حال رانندگى بودند که ناگهان عراقىها جلوى آنها را سر خیابان 40 مترى سد کردند. رضا گفت: اینها عراقیاند! شیخ گفت: سریع برگرد به سمت مسجد جامع وقتى مىخواست برگردد. ماشین را به رگبار بستند. در این تیراندازى، زانوى رضا گلوله خورد دست و پا و ران شیخ هم مورد اصابت 7 ـ 8 گلوله قرار گرفت کمى جلوتر که رفتند، عراقىهاى نامرد آرپى جى زدند و خودروى آنها واژگون شد و به جدول کنار میدان خورد و متوقف شد. عدّهاى از آن دون صفتان، رضا راگرفته و کتفش را شکستند. عدّهاى هم مانند کفتار دور شیخ را گرفتند. و شروع به پاى کوبى کردند و گفتند: اسرنا الخمینى، اسرنا الخمینى؛ یعنى خمینى را اسیر کردیم. (یعنى شیخ شریف براى آنها خیلى اهمیت داشت).عمامهاش را از سر برداشتند. در حالى که از بدن شیخ خون جارى بود، عراقىها را نصیحت مىکرد: امروز، حسین زمان خمینى است و یزید زمان، صدام است. از زیر تحکم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.
سرباز عراقى با عصبانیت سرنیزه کلاش را به شقیقه او کوبید. او را سرپا نگاه داشتند، در حال بریدن جمجمهاش بودند، به بیرحمانهترین شکل، شیخ فقط اللّه اکبر مىگفت.
دور جنازه مطهرش جمع شدند و پایکوبى کردند. این بار خواندند: قتلنا الخمینى...دست بردار نبودند. بعد از جسارتهاى زیاد به بدن مقدّس شیخ، عمامهاش را به گردنش بستند و آن را در خیابان به روى زمین کشیدند.
آن گاه جنازه را بالاى یک ساختمان دوطبقه آویزان کردند و از آن جا به پایین انداختند. رهبر انقلاب درباره شیخ و حماسه او فرمود: اگر شیخ شریف شهید نمىشد. خرمشهر از دست نمیرفت. چون او خیلى شجاع و انقلابى بود.()
ملاقات دو فرمانده
فرمانده کل قوا حضرت آیت اللّه خامنهاى در خاطره جالبى فرمودهاند: در عملیات، دست محمد کاوه() مجروح شده بود. براى همین به مشهد آمد و مدتى در بیمارستان بسترى بود. سپس مجدد به جبهه رفت و در تهران نزد من آمد. دیدم دستش متورم است. پرسیدم: دستت درد مىکند؟
گفت: نه.
در آنجا از طریق برادران مشهدى فهمیدم دستش شدید درد مىکند ولى او دردش را کتمان مىکند.
این که انسان دردش را کتمان کند، مستحب است.()
احمد و حسین و مهدى
دو نفر از فرماندهان عراقى را ما گرفتیم. مىگفتند: وقتى اسم احمد کاظمى، حسین خرازى یا مهدى باکرى میآمد، لرزه بر اندام ما میافتاد. دعا مىکردیم رو به روى لشکرهاى این سه نفر نباشیم چون مطمئن بودیم که اینها میآیند و میزنند و هیچ کس هم جلودارشان نیست.()
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 94 |