تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,052 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,998 |
«طرحى از یک زندگى انقلابى» | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1388، شماره 18، اردیبهشت 1388 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
من پنجاه و هفتى هستم و خواهم بود
درآمد:
«خواهر طاهره! اگر مردم ایران منتظر من هستند، هشت فرزند هم منتظر شما هستند، مراقب خودتان باشید.»
این جملهاى است که امام راحل در مقطعى که خانم دباغ سر از پا نشناخته، بخشى از وظیفه حفاظت از امام را در نوفل لوشاتو بر عهده داشت، از ایشان شنید. این عبارت در عین حال اشارهاى است به پاکبازى این یار دیرین انقلاب که تا هم اینک نیز بر فکر و عمل او سایه افکنده است. در این ماهها ترجیعبند کلام او گلایهاى است دائمى از رفتار برخى از مسندنشینان که یاد و نام امام را به فراموشى سپردهاند و نزد نادیدگان انقلاب که همان جوانان هستند، رفتار ناصواب خود را به حقیقت ناب و زلال انقلاب ضمیمه مىنمایند.
او بر خلاف ملاحظات سیاستپیشگان و بر محمل شجاعت ذاتى خویش، از کتمان حقایق تاریخ انقلاب، بهویژه بخشهائى که با رفتار برخى از حقستیزان امروز پیوند دارد، رویگردان است و زمینهساز شناختى واقعنمایانه از حقایق مکتومى است که در جریان انقلاب اسلامى روى دادهاند.
با سپاس از سرکار خانم دباغ که ساعتى با ما به گفتوگو نشستند.
آیا شما از دوران نوجوانى علائق سیاسى داشتید و یا اتفاقى باعث شد که وارد این عرصه شوید؟ به عبارت دیگر چگونه وارد عرصه مبارزات شدید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. من مىخواهم عرضم را با دعا براى حسن عاقبت خود شروع کنم و امیدوارم حضرت امام و تمام شهدا که ناظر بر اعمال و گفتار ما هستند، از ما رضایت داشته باشند. اگر بخواهم از این مسئله اطلاعات کافى بدهم، باید بگویم که بنده در یک خانواده بسیار مذهبى، شاید هم یک قدرى محدود، به دنیا آمدم و زندگى کردم. پدرم در مسجد جامع همدان، استاد اخلاق بودند و عصرها در کتابفروشیاى که در نزدیکى مسجد داشتند، مىنشستند و با دوستانشان گعدههائى داشتند و آیات و روایات را با هم مرور و بحث مىکردند. ایشان استادى داشتند به نام شیخ محمد تقى ایزدى که روحانى برجسته و والائى بودند. هر جمعه با ایشان جلساتى داشتند و طبیعتا این مباحث به خانه هم سرایت مىکرد. در هفتههائى که نوبت پدر بود و آقایان میآمدند، ما پشت در اتاقها میایستادیم و گوش میدادیم، چون آن وقتها بلندگو نبود که صدا به همه ما برسد، پدر طورى مىنشستند که نزدیک در اتاق مجاور باشد که ما بچهها صدا را بشنویم. منزل ما فقط همان دو اتاق را داشت و ما صدا را خوب مىشنیدیم. مادربزرگ مادرى ما، صدیقه خانم تهرانى، مربى قرآن بودند و همه مردم همدان ایشان را مىشناختند و در همدان براى خانمها کلاس قرآن مىگذاشتند. در آن زمان به تدریج روزنامهها چاپ شدند، از جمله روزنامهاى بود که فقط فکاهى مىنوشت.
روزنامه توفیق؟
بله، اسمش همین بود. پدرِ مادرم این روزنامه را مىخریدند و به منزل میآوردند. چون همسرشان سواد داشتند، طبیعتا خواندن روزنامه به دخترها هم سرایت کرده بود. مادر، زن بسیار با اطلاعى بودند و تمام قرآن و همه دعاها را ایشان به ما آموزش میدادند و پدر روزهاى جمعه غلطگیرى مىکردند. طبیعى است که با این نوع آشنا شدن با اسلام و با قرآن، انسان متوجه بعضى از مسائل مىشود، منتهى در کنار این قضایا، پدرِ مادرم که از تهران به همدان منتقل شده بودند، براى اولین دوره مجلس در صدر مشروطیت، براى همدان انتخاب شدند. ایشان در خیابان سرچشمه خراطى داشتند. نامشان احمدى بود.احتمالا یک چیزهائى به صورت ژنتیک به ما منتقل شده است.(با خنده)
شما ایشان را دیده بودید؟
خیر، بنده پدر و مادر مادرم را ندیدهام، اما پدر پدرم را دیدم. آهنگر و بسیار ساده و در عین حال متشخص بودند. این خانواده و آن ریشه، سرمایههائى را به انسان میدهد. هیچ یک از افراد خانواده پدرى و مادرى دنبال این مسائل نبودند، اما بنده را خداوند متعال عنایتى کردند. طبع بسیار شلوغ و شیطانى داشتم، به طورى که از سن 7 سالگى تا 10 سالگى خودم یک هیئت سینهزنى داشتم. پسرها و دخترهاى فامیل را جمع مىکردم و از ساعت 10 در حیاط منزل یک ساعتى سینه میزدند، بعد هم آنها را به کوچه مىبردم و یک دور، دور امامزاده عبدالله مىگرداندم! و به یکى از همسایهها هم مىگفتم که امروز دسته سینهزنى ما براى ناهار به منزل شما میآید! و آنها هم آشى، آبگوشتى درست مىکردند و این بچهها را که بین 10 تا 15 نفر مىشدند، مىبردم آنجا و ناهار مىخوردیم و نماز جماعت مىخواندیم و دوباره پرچمها را جمع مىکردیم. سه چهار تا چراغ بادى هم داشتیم که بعدها هفت تا شد، اینها را جلوى دسته نگه میداشتیم. به هر حال این حالات در بنده بود تا به سن 13 سالگى رسیدم. ما پنج تا خواهر بودیم و پدر، همه آنها را در سن 17، 18 سالگى
شوهر دادند، ولى براى اینکه از دست شیطنتهاى من خلاص شوند، همین که وارد 14 سالگى شدم، به آقاى دباغ شوهرم دادند و به تهران آمدیم. (با خنده)
متدینین سنتى روى خوش به سیاست نشان نمیدادند و لذا احتمالا هم خانواده پدرى و مادرى و هم خانواده همسرتان در برابر سیاسى شدن شما مقاومتهائى نشان دادند.
اتفاقاً حرکتهاى سیاسى در خانواده ما قبل از به وجود آمدن من، سابقه داشته. موقعى که من ازدواج کردم و به تهران آمدم، بحبوحه قضایاى جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل و قضایاى فلسطین بود و همسرم با عدهاى از دوستانشان، به عناوین مختلف در این قضایا شرکت داشتند. البته نمیآمدند در برابر شاه مثل ماها مبارزه کنند، ولى در آن زمان اعلامیههاى علما و بزرگان را دست به دست مىچرخاندند و اخبار و رویدادها را براى هم تحلیل مىکردند و هر کسى که یک رادیوى کوچک داشت، به هزار سوراخ و سنبه خانه میرفت که بتواند اخبار را بگیرد که الآن در مصر چه خبر است؟ در فلسطین چه خبر است؟ این نوع رفتارها در انسان تأثیر دارد.
یادم هست موقعى که رضاشاه را به تبعید بردند و بعد شاه مىخواست جنازه پدرش را برگرداند، ما در همدان همسایهاى داشتیم که آدمهاى خوبى نبودند. پدرم بسیار آدم اخلاقیاى بود و نمىگذاشت ما با این همسایه ارتباط برقرار کنیم، چون از خانهاى روستا بودند و آدمهاى سالمى نبودند، ولى آنها رادیو داشتند. پدرم با وجود تقید زیادى که داشتند، آن روز اجازه دادند ما برویم و اخبار را بشنویم، خودشان هم آمدند و در حیاط روى صندلى نشستند که قضایاى آوردن جنازه رضاشاه را بشنوند. مىخواهم عرض کنم که خانواده بهطور کلى علائق سیاسى داشتند. بعد که ازدواج کردم و به تهران آمدم، همسرم با این گروهها، بالاخص با آقائى روحانى به نام صاحبالزمانى ارتباط داشتند. ایشان در آن زمان در دفتر آیتالله بروجردى رضوان اللّه تعالى علیه بودند. ماها هم همگى مقلد آیتالله بروجردى بودیم و ایشان میآمدند و اطلاعات را میآوردند. تا آخرین سالهاى مبارزه با ایشان ارتباط داشتیم که بعدها متاسفانه در دفتر آقاى منتظرى گیر کردند و بیرون نیامدند! و ارتباطها قطع شد. بنابراین هم از طریق بیوت مراجع و هم از طریق حرکات سیاسى موجود در جامعه، در جریان قرار مىگرفتیم. یادم هست که همسرم میآمدند و مىگفتند که امروز با آقایان بازارى به منزل آیتالله کاشانى رفتیم و آقا اینطور گفتند.
با فدائیان اسلام هم ارتباط داشتند؟
به مبارزات سیاسى اعتقاد داشتند و دارند، ولى خیلى با مبارزات مسلحانه موافقت ندارند. یک نوع اعتقاداتى نسبت به مبارزه و مسائل سیاسى دارند، ولى برعکس ما، با اسلحه و این حرفها میانه خوبى ندارند. طبیعى بود من که در بچگى و نوجوانى دنبال این گونه مسائل بودم، تهران برایم میدان رشدى شد و از طریق یکى از همسایگان در بیت یکى از علما که در کوچه شترداران خیابان خراسان زندگى مىکردند، مشغول تحصیل دروس حوزوى شدم. یک مقدار پیش ایشان درس خواندم. ایشان هم گاهى گریزهائى به سیاست میزدند، اما بسیار محتاط بودند، چون شناخت کاملى از ما نداشتند. هفت هشت نفر خانم بودیم که میرفتیم و خدمت ایشان درس مىخواندیم. بعد که مجبور شدیم تغییر مکان بدهیم و به بالاتر از خیابان خراسان، روبروى خیابان غیاثى (شهید سعیدى فعلى) آمدیم، ناچار شدم استادم را عوض کنم، چون مسافت زیاد بود و فرزندان من هم سه چهار تا شده بودند. از طریق مسجد حورى که نزدیک خیابان
غیاثى بود، با آقاى حاج على آقا خوانسارى که ایشان را از عراق بیرون کرده بودند، آشنا شدم و خدمت ایشان رفتم و درسم را ادامه دادم.
در این هنگام بود که قضایاى 15 خرداد پیش آمد. درسؤال شما بود که چه اتفاقى موجب شد به مسائل سیاسى و مبارزاتى کشیده شدم و بنده باید به این روز خاص اشاره کنم. در روز 15 خرداد که صبح آن حضرت امام را دستگیر کرده و به تهران آورده بودند، بازار بهشدت به هم ریخت. ما سر خیابان غیاثى مىنشستیم، وقتى روى پشت بام رفتیم، از آن مسافت، دودى را که از بازار بلند شده بود، دیدیم. من احساس کردم اگر این جریانات به خیابانها کشیده شود، فرزندانم گرسنه مىمانند و سریع به نانوائى رفتم که مقدارى نان تهیه کنم. نانوا در دکان را بست که کسى تیر نخورد و من از سوراخ در که از آنجا به مشترىها نان میدهند، نگاه کردم و دیدم که جوانها را چنان با تیر میزدند که انگار آنها دشمنان خونىشان هستند!
صحنه درگیرى این قدر به شما نزدیک بود؟
این نانوائى سر نبش خیابان 17 شهریور (شهباز آن زمان) بود و من از آن پنجره میدیدم که مردم صف به صف از خیابان خراسان به طرف تلفنخانه در قسمت بالاى خیابان شهباز میروند. کلانترى هم در اول یک خیابان فرعى خیابان غیاثى بود. پاسبانها به ردیف زانو زده بودند و مستقیم به طرف مردم تیراندازى مىکردند. چند جوان را دیدم که از پاهایشان خون میآمد و خود را به طرف جوى آب کشیدند که تیر بعدى را نخورند. وقتى مردم خون را دیدند، نمیدانم چه حالتى برایشان پیش آمد، شاید اگر خود بنده هم بودم، همین حالت را پیدا مىکردم، بیاعتنا به اینکه چه کسى تیر خواهد خورد یا چه خواهد شد، به طرف پاسبانها حمله و آنها هم از ترسشان به طرف کلانترى فرار کردند! مردم ریختند و کیوسکى را که نگهبان کلانترى در آن میایستاد و همینطور کیوسک تلفن را آتش زدند و بعد به طرف بالاى خیابان رفتند. آقاى نانوا نانهائى را که داشت بین مشترىها تقسیم کرد و به هرکدام از ما سه چهارتائى رسید و بعد هم ما را بیرون فرستاد و در دکانش را بست و رفت.
وقتى به منزل رسیدم، رفتم روى پشت بام و دیدم وضع خیلى خراب است. تقریبا شاید دو شب شوهرم به منزل نیامدند. آن روزها حاجآقا در پاساژى روبروى ناصرخسرو مغازه داشتند و برنج و روغن و این چیزها را به صورت حقالعمل کارى مىفروختند. ایشان نتوانسته بودند بیایند منزل، چون روزها که تیراندازى و بگیر و ببند بود و شبها هم هر کسى بیرون از منزل بود، او را با تیر میزدند و برایشان مهم نبود که او کیست یا چه کاره است. به نظر خودم آنچه که موجب شد که من وارد عرصه مبارزه سیاسى مستقیم و بعد هم نظامى بشوم، دیدن این جوانها بود که در خون خودشان مىغلتیدند. تا سالیان سال، این منظره هرگز از ذهن من دور نمىشد.
تا قبل از ورود به مرحله مبارزه مسلحانه،فعالیتهاى شما بیشتر در عرصه فرهنگى و کارهائى از قبیل رد و بدل کردن اعلامیهها و کتابها بود. ممکن است اینسؤال براى خواننده کتاب خاطرات شما پیش بیاید که مبارزات مسلحانه و زندگیاى که در تعقیب و گریز سپرى مىشود، چگونه با وظایف مادرى و همسرىسازگار است و آیا از جانب همسر و فرزندان، اعتراضى بر این شیوه شما وجود نداشت، بهخصوص که دختر شما هم از پیامدهاى مبارزات شما، دچار شکنجهها و آزارهاى بىشمارى شد.
همانطور که در کتابم نوشتهام و در این گفتوگو هم اشاره کردم، زمانى که دیدم وضعیت شهر، آشفته است، نخستین فکرى که به ذهنم رسید این بود که بهسرعت خودم را به نانوائى برسانم و نان تهیه کنم که فرزندانم گرسنه نمانند، اما سئوال من این است که آیا وظیفه یک مادر و یک زن، فقط این است که فرزندانى بزاید و بزرگ کند و تحویل جامعه بدهد؟ اگر اینگونه است چرا حضرت زهرا(س) با علم به اینکه در منزلشان با یک لگد از جا کنده خواهد شد و هفت ماهه هم باردار بودند، پشت درِ رفتند و اگر در آن حادثه که فرزندشان را از دست دادند، وجود مبارک خودشان هم از دست میرفت، تکلیف حضرت زینب و امام حسن و امام حسین(ع) چه مى شد؟ یا زمانى که همراه با فرزندانشان، در مسیر راه مکه و مدینه مىنشینند و گریه مىکنند تا جائى که حضرت على(ع) میآیند و براى ایشان سایبان تهیه مىکنند، چرا دست به این کار میزنند؟ آیا وظیفه مادرى ایشان حکم نمىکرد که به تصور ما، از فرزندان، دور از آسیب دشمنان و در خانه، مراقبت کنند و تن به مسائلى که احتمالا به خودشان یا بچهها صدمه میزند، ندهند؟
به نظر من پاسخ، روشن است. انسان موظف به مقابله با جور و ستم و اداى تکلیف است، وگرنه زائیدن فرزند و بزرگ کردن که در همه حیوانات هم مشاهده مىشود. انسان موظف است از ولایت و از حق دفاع کند. اسلام وظیفه دفاع را برعهده زن هم گذاشته و مراجع عظام هم بر این نکته تاکید دارند، لذا زمانى که من در عراق، خدمت حضرت امام رسیدم و پرسیدم حال که نمىتوانم به ایران برگردم، آیا اجازه میدهید بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینى با اسرائیل دست و پنجه نرم کنم؟ ایشان فرمودند اینکه تکلیف است. تکلیف یعنى چه؟ یعنى چیزى که سؤال ندارد و انسان موظف به انجام آن است. تکلیف مادرى جاى خودش را دارد و هر مادرى باید آن را انجام بدهد، ولى وظیفه یک مادر این نیست که تکان نخورد و به مسائل سیاسى و اجتماعى جامعه خود اعتنا نداشته باشد و وارد عرصه نشود، آن هم به این دلیل که ممکن است او را دستگیر و شکنجه کنند و آن وقت معلوم نیست تکلیفش در مقابل فرزندانش چه خواهد شد. براى پدر هم همینطور است. فرقى ندارد. آنها وقتى دستشان برسد، هم پدر را شکنجه مىکنند، هم مادر را.
پس از زندان چه سالى از ایران بیرون رفتید؟ آیا به بچهها سخت نگذشت؟
اواخر سال 53 از ایران بیرون رفتم. پدر و مادر من در سال 45 از همدان به مشهد مهاجرت کردند، در آنجا زندگىشان نچرخید و سپس به تهران آمدند. پدرم مسئول خرید کارخانجات روغن نباتى قو بودند. پدر و مادرم از سال 44 با بچههاى من بودند و بعدها هم داماد بزرگم که آن زمان در کارخانه شیر پاک کار مىکردند، بالاى سر بچهها بودند. شوهر من 16 سال بیرون از محیط خانه و در شوش و بهبهان و شوشتر کار مىکردند و هر چند وقت یک بار میامدند و به منزل سر میزدند و باز به ماموریت میرفتند. حاجآقا حسابدار یک شرکت ملى ساختمانى بودند که براى نظامىها پایگاه مىساخت و این کار حدود 16 سال طول کشید. وقتى من رفتم، حاج آقا میدانستند که من زنده هستم، ولى براى اینکه بچه ها اذیت نشوند، به آنها گفته بودند که من کشته شدهام! کسى از وضعیت من خبر نداشت.
بعدها موقعى که به نوفللوشاتو رسیدم، امام امر کرده بودند کسى حق ندارد براى امور شخصى خود از تلفن آنجا استفاده کند و به ایران زنگ بزند و اگر کسى خواست این کار را بکند، باید پولش را بدهد. یک روز به من فرمودند :«خوب است که شما بروید و زنگى به فرزندانتان بزنید.» عرض کردم :«شما فرمودهاید باید براى تلفن پول پرداخت کنیم و بنده پولى در اختیار ندارم.» ایشان فرمودند :«بروید زنگ بزنید و بگوئید فلانى گفته است.» من رفتم و زنگ زدم و دخترم، آمنه که آن موقع 14، 15 سال داشت و بعدها سرطان گرفت و فوت کرد، گوشى را برداشت. وقتى گفتم :«آمنه! من مادرت هستم»، فریادش به آسمان بلند شد که :«ساواکىهاى... چرا دست از سر ما برنمیدارید؟» معلوم مىشد قبل از آن بارها به این وسیله، آزارشان داده بودند. بعد گفت :«مادر من مرده!» من براى اینکه به او اطمینان خاطر بدهم، نشانهاى را ذکر کردم تا او مطمئن شد و با هیجان فریاد زد :«بچهها! بیائید! مامان پشت خط است».
به اعتقاد من اگر در اسلام، مبارزه منعى داشت، امام که با کسى رودربایستى نداشتند و در پاسخ بهسؤال من نمىفرمودند تکلیف است و مىفرمودند شما خیلى کار اشتباهى کردهاید که مبارزه کرده و ناچار شدهاید فرار کنید که حالا نتوانید نزد فرزندانتان برگردید. وقتى که دین به خطر میافتد، اسلام براى همه کس، در همه جا، تکلیف ایجاد مىکند و فرقى نمىکند که زن باشد یا مرد، پدر باشد یا مادر یا فرزند دختر باشد یا پسر. در فتواى دفاعى امام اگر دقت کنید مىبینید که ایشان فرمودهاند اگر به کشور اسلامى هجوم شود، بر مرد و زن و پیر و جوان واجب است به دفاع از دین خود بپردازند، حالا باید نشست و بررسى کرد که این دفاع، چه نوع دفاعى است که بر مرد و زن و پیر و جوان، به یکسان حکم مىکند؟
در سالهائى که شما در لبنان آموزش چریکى میدیدید، اساساً چریک زن مسلمان نداشتیم و این نوع فعالیتها را عمدتا گروههاى چپ انجام میدادند. با توجه به اینکه شما از یک خانواده سنتى هم برخاسته بودید، برخورد خودتان با این مسئله چگونه بود و چه حسى داشتید؟
بنده بعد از فرمایش امام، احساس کردم تکلیفى بر دوش من است و طبیعتا به سوریه و از آنجا هم به لبنان رفتم که برادر بزرگوارمان، شهید دکتر چمران در آنجا بودند. البته محمد منتظرى مرا برد و به ایشان معرفى کرد. در آنجا از برادران، آقاى غرضى بودند، آقاى تقدیسیان بودند که الان دفتر ریاست جمهورى هستند، آقاى سراجالدین موسوى بودند، آقاى جلالالدین فارسى بودند، آقاى هادى غفارى بودند. من وقتى با آقاى دکتر چمران آشنا شدم، ایشان زحمت کشیدند و مرا به دفتر آقاى امام موسى صدر بردند و صحبتها و بحثهائى شد و قرار شد که ما برویم یک دوره
نظامى ببینیم. قبلا شهید سعیدى در روستائى از توابع کرج، در باغ آقائى به نام کمپانى، برایمان آموزشهائى گذاشته بودند. در آنجا آقائى میآمدند و سعى مىکردند در تاریکى هم باشند که ما چهرهشان را نشناسیم و کار با کلت و اسلحههاى کوچک را آموزش میدادند. ما تعدادى خانم و آقا بودیم که هیچ کدام هم یکدیگر را نمىشناختیم، ولى دورههاى عملیاتى را دیدیم. وقتى خدمت دکتر چمران و امام موسى صدر رسیدم، زبانم باز شد و گفتم مىخواهم این دورهها را بگذرانم. دکتر چمران این بحث را داشتند که میدانیم بسیارى تصور مىکنند که فقط مارکسیستها و مائوئیستها و چپىها، به آموزشهاى چریکى مىپردازند، ولى ما معتقدیم که بچه مسلمانها هم باید این آموزشها را ببینند و ما اگر در اینجا یکى دو تا خانم داشته باشیم وقتى خانمها را به پادگان مىفرستیم، حداقل یک خانم کنار دست کسانى که آموزش میدهند، خواهند بود.
در هرحال بنده را معرفى کردند و کسى که ما را آموزش داد، نامش «ابوجهاد» و جزو گروه دکتر چمران بود. دکتر اتاقکى داشتند که در آنجا آزمایشاتى را در حوزه تحصیلات و تخصص خود در امور شیمیائى انجام میدادند. به پادگان رفتیم و آموزشها را دیدیم. خدا هم لطف کرده بود و امکان مطالعه هم داشتم. حافظه بسیار عجیبى داشتم و نمىشد که کتابى را بخوانم و نیاز داشته باشم که مجدداً مرور کنم و بهسرعت حفظ مىشدم.
بنده عقیده ندارم که این دورهها، فقط متعلق به چپىها باشد، بلکه متعلق به مسلمانها و کسانى هم هست که مىخواهند از اسلام و از قرآن دفاع کنند. حکایت مصادره جنگ چریکى به نفع چپىها، حکایت مجاهدین است که آمدند و آیه قرآنى به این زیبائى را برداشتند و به خودشان اختصاص دادند و آن جنایات را در حق اسلام و مردم انجام دادند. این هم همان بحث است. حالا اگر کسانى واقعا اینطور میاندیشیدند، ولى امام اینگونه نمیاندیشیدند و اطرافیان خاص حضرت امام هم این گونه نبودند. امام قطعاً به دیدن آموزشهاى نظامى اعتقاد داشتند، اما اینکه چه کسى و در مسیر چه اهدافى این آموزشها را ببینید، بسیار مهم است. به نظر من افراد به نسبت سطح آگاهى و درک خودشان از مسائل، سخنان امام را تفسیر مىکنند، درست حکایت طلبههائى است که بهمحض اینکه ضرب ضربا را یاد مىگیرند، تصور مىکنند که کل علم عالم را در اختیار دارند، ولى وقتى کمى پیش میروند، متوجه مىشوند که حالا خیلى باید زحمت بکشند و کرانه این دریا، به این آسانىها دست یافتنى نیست. در هرحال اعتقاد من براى ضرورت آموزشهاى نظامى، مبتنى بر فتواى امام و بهخصوص امرى بود که به من فرمودند که براى جنگیدن با اسرائیل، به خواهران و برادران فلسطینى ملحق شوم. قطعاً با اسرائیل که نمىشود بدون اسلحه جنگید و از او خواهش کرد دست از شرارتهایش بردارد!
در فیلمهائى که از نوفل لوشاتو در دهه فجر نشان میدادند، شما با دقت بسیار بالائى حفاظت از امام را به عهده داشتید و داستانى هم از شما نقل شده که فرد مشکوکى را که مىخواست از دیوار منزل امام در آنجا بالا بیاید، به پائین پرت کرده بودید. این رفتارهاى شما از سوى امام یا آقایان علمائى که به نوفل لوشاتو میآمدند، به دیده اعجاب یا نقد نگریسته نمىشد؟
بعضى از علما را که نمىشود دیدگاهشان را به حساب آورد، چون اینها خیال مىکردند زن باید در خانه بنشیند و تکان نخورد، ولى داماد امام، آقاى اشراقى از کسانى بودند که بسیار مرا تشویق مىکردند و موقعى که آن فرد مشکوک را از دیوار به پائین پرت کردم، بسیار از من تشکر کردند. حاج احمدآقا که جاى خود را داشتند و همیشه توجه و محبت مىکردند، اما آقاى اشراقى هم در این گونه موارد، بسیار مشوّق من بودند.
امام با این رفتارها چه برخوردى داشتند؟
خیلى طبیعى و عادى. برایتان خاطرهاى را بگویم. شبى که امام مىخواستند به ایران برگردند همان شبى که راه بسته شد حاج احمدآقا و آقاى کفاشزاده و گمانم دکتر فرزین که زبان فرانسه بلد بود، در بیمارستان به دیدنم آمدند. من دیدم حاج احمد آقا بغض کردهاند که حضرت امام فرمودهاند با هواپیماى ما، خانم نیاید، ولى بروید خواهر دباغ را از بیمارستان بیاورید که همراه خودمان ببریم، اما پزشک اجازه مرخصى نمیدهد و مىگوید که حال شما هنوز مساعد نیست و ما هم خیلى ناراحتیم. اگر حضرت امام به اندازه سر سوزنى از رفتار من ناراحتى داشتند، چنین واکنشى نشان نمیدادند. این مشکلى که براى من پیش آمد، بعد از برخورد با همان خبرنگارى بود که مىخواست از دیوار بالا بیاید.
مشکلتان چه بود؟
آن روزى که او را از بالاى دیوار پرت کردم، یک ساعت بعدش قفسه سینهام به شدت درد گرفت و نیمى از بدنم حالت فلج پیدا کرد. نمیدانم به خاطر عصبانیت، به قلبم فشار آمده بود یا چه مسئلهاى بود، به هرحال خودمان هم نفهمیدیم. من بىهوش شده بودم و مرا به بیمارستان رسانده و بسترى کرده بودند. گمانم تا 20 بهمن در بیمارستان بودم و بعد مرا مرخص کردند. یادم هست اولین سرودى را که رادیو گذاشت ، من در خانه بودم که شنیدم.
هنوز در همان خانهاى که امام قبلاً اقامت داشتند، بودید؟
خیر در خانه شماره 13 بودیم که نزدیک خانه قطبزاده بود.
شما در کتاب خاطراتتان، از دانستههاى خود در باره افراد به سرعت عبور کردهاید. البته اینها در آن مقطع، ظاهرالصلاح بودند، اما بعدها و اندک اندک دارند ماهیت خود را بروز دادند. یکى از این افراد دکتر سروش بود. شما این شخص را در آن زمان چگونه دیدید و آیا نشانههائى از عقایدى که این روزها اعلام مىکند، از جمله انکار وحى، در آن روزها هم در او وجود داشت یا خیر؟
آقاى دکتر سروش آن زمان که در انگلستان بود، براى بچهها یک قطب بود، چون کلاسها و جلساتى داشت و در آنها آیات و روایات را تفسیر مىکرد. خود من اکثر یکشنبهها بعدازظهر در جلساتشان شرکت مىکردم.
جلسات در خانهاش تشکیل مىشد؟
نخیر، بچهها جائى را به عنوان مسجد گرفته بودند. در طبقه پائین بچهها را جمع مىکردند و هر هفته هم یکى از خانمها مسئولشان بود و از
آنها مراقبت مىکرد و بقیه خانمها و آقایان هم در طبقه بالا در جلسات شرکت مىکردند. در آنجا نماز جماعت برگزار مىشد و افراد اخبار را میدادند و بعد هم دکتر سروش صحبت مىکرد. این توجه و علاقه، فقط از جانب امثال ما نبود. یک روز من در طبقه پائین منزل دکتر سروش با همسر ایشان نشسته بودم و دکتر سروش داشت در طبقه بالا مطالعه مىکرد که سید شهیدان، شهید بزرگوار دکتر بهشتى آمدند و دکتر سروش با شوق و شور بسیار از پلهها پائین آمد و ایشان را در آغوش گرفت. شهید بهشتى ناگهان گفتند :«خواهر دباغ ما هم که اینجا هستند.» و خلاصه فرصت نشد که بگویم من در اینجا فامیلم دباغ نیست، چون میدانید که فامیل آقاى سروش هم دباغ است. در هرحال من خدمت دکتر بهشتى عرض کردم من خواهر طاهره هستم. به هر حال باید گفت که دکتر سروش از ابتدا اینگونه نبود.
در اینجا مایلم جملهاى را از یکى از اساتید بزرگوارم نقل کنم که براى همه نسلها و همه زمانها عبرتآموز است. ایشان مىفرمودند: «تا زمانى که کبر و غرور شما را احاطه نکرده، سعى کنید گام اول را که در وجودتان برمیدارد، در نطفه، خفهاش کنید، چون یکمرتبه متوجه مىشوید پایتان را از این طرف جوى آب گذاشتهاید آن طرف و شدهاید ساواکى!» آقاى سروش را کبر و غرور به این ورطه کشید و متأسفانه مسئله شهوت. بنده در دور سوم مجلس نماینده بودم، همان موقعى که آقاى سروش همسرش را طلاق داد و آن بازىها را سر دختر و پسرش درآورد. او دانشجوئى را فرستاد جلوى در مجلس و پیغام داد که :«اگر جانت را دوست دارى، پایت را از کفش من در بیاور.» من همسر سروش را مىشناسم که چه زن متدین و فداکارى بود و همه عمرش را گذاشت که این آقا در انگلستان تحصیل علم کند! نمیدانست که دارد تحصیل شیطنت مىکند، به آن آقا گفتم :«از قول من به دکتر سروش بگو پایت را جاى بسیار خطرناکى گذاشتهاى. به جاى اینکه امروز به پسرت برسى و براى او زن بگیرى و به دخترت برسى و او را سروسامان بدهى، دنبال هوا و هوس خودت افتادهاى و دارى مزد دست زنى را میدهى که با این همه ایثار، همه پولش را به پاى تو ریخت و خرج کرد؟» حالا من از کجا این بدبینى را نسبت به ایشان پیدا کردم؟ موقعى که از شوروى برگشتم،
نمیدانم منزل کدام یک از آقایان، دکتر سروش را دعوت کرده بودند و من هم دعوت داشتم. قرار بود که من نکاتى را که خصوصىتر بودند، در آنجا مطرح کنم. همین که وارد راهروى منزل این آقا شدم، آقاى دکتر سروش در اتاق را باز کرد و گفت :«بالأخره این پیرمرد شما را به کمونیستها نزدیک کرد؟!» حالا هنوز اتفاق جدائى بین او و خانمش نیفتاده بود. به او گفتم: «حیفم میآید از آن همه قرآنى که تو خواندى. او پیرمرد نیست، رهبر این انقلاب است. اگر هم کسى توانسته از قرآن و اسلام و انقلاب استفاده کند، به خاطر رهبرى و راهنمائىهاى ایشان بوده.» و بلند شدم و برگشتم. هرچه صاحبخانه اصرار کرد که بمانم و در جلسهشان شرکت کنم، نرفتم و خداحافظى کردم و برگشتم. از همانجا احساس کردم که او دارد مثل عدّهاى دیگر لنگ میزند تا کجا رسوا شود تا وقتى که آن مسائل پیش آمد. اخیراً از یکى از آقایان شنیدم که آقاى سروش گفته الفاظ قرآن ساخته خود پیغمبر است نه از سوى خداوند. کبر و غرور و منیّت وقتى میدان پیدا کند، انسان را از این هم بدبختتر خواهد کرد.
از شخصیت ابراهیم یزدى چه تحلیلى دارید؟
او بسیار ظاهرالصلاح بود. ما در آنجا میدیدیم که همراه امام نماز منظمى داشت. البته ماه رمضان نبود که ببینم روزه مىگیرد یا نه. خانواده بنىصدر را دیده بودم که روزه نمىگرفتند، ولى ایشان را واقعاً ندیدم. ایشان خطاهاى شخصى داشتند که انسان احساس مىکرد که مسئله خودش مطرح است نه انقلاب. آقاعبدالله از بچههاى انگلیس که بعدها هم آمد و به وزارت اطلاعات رفت، بچه بسیار خوبى بود. مىگفت هر وقت کسى در اطراف آقاى یزدى نیست که متوجه شود که او چه دارد مىگوید، به خارجىها مىگوید که من سخنگوى امام هستم. بهمحض اینکه این مطلب به امام گفته شد ـ گمان مىکنم آقاى صادق طباطبائى هم این نکته را به حاج احمدآقا گفته بودند حضرت امام فرمودند به زبانهاى مختلف روى کاغذ بنویسید که امام سخنگو ندارد و به دیوارهاى حیاط بچسبانید! این گام اولى بود که ساز رسوائى یزدى را نواخت. بحث بعدى این بود که پس از آمدن به ایران مصاحبهاى را انجام داد و گفت که پیشنهاد رفتن
امام به پاریس را من دادم. این منیت آقاى دکتر یزدى از اینجاها شروع شد. اصل قضیه این بود که ایشان از جبهه ملى و نهضت آزادى بودند و از آنجاها هم خوراک فکرى مىگرفتند. عدهاى بودند که ظاهرالصلاح بودند، اما خیلىجاها خداوند متعال مچها را باز مىکند.
و اما قطبزاده؟
او از همان اول با ریش تراشیده و کراوات رفت و آمد مىکرد. پروندهاش هم واقعاً مشخص بود. اما وقتى قرار شد ماهیت اینها تا وقتى که حضرت امام زنده هستند، مشخص شود، باید به میدان میآمدند. موقعى که حضرت امام، مهندس بازرگان را براى دولت موقت انتخاب کردند، خیلىها اعتراض داشتند که شما که نهضت آزادى و جبهه ملى را مىشناسید. چرا امام این کار را کردند؟ من همیشه تحلیلم این است که یک مادر نمىتواند دنبال بچهاش برود که او بلند شدن و راه رفتن را یاد بگیرد. باید چند بارى زمین بخورد. یک وقتهائى ممکن است از بینیاش خون هم بیاید، ولى بعد کم کم یاد مىگیرد که روى پاى خودش بایستد. حضرت امام از پیروزى انقلاب به بعد هم دقیقاً آموزش میدادند، حتى در انتخاب افراد. به نظر من در انتخاب مهندس بازرگان یا بنىصدر، امام اینها را مىشناختند، ولى چرا مانع نشدند؟ چون مىخواستند ملت و مردم بنىصدرهاى آینده را بشناسند، درست مثل همان کودکى که زمین مىخورد و بلند مىشود، یاد بگیرد و راه برود. در مورد قطبزاده و بنى صدر یک بار هم ندیدم که بیایند بایستند و پشت سر امام نماز بخوانند. همیشه هم سعى داشتند در ساعات نماز نباشند. قطبزاده که علنآ در وقت نماز میآمد و مىنشست و عکسالعمل نشان نمیداد. حالات لات منشى و ادا و اطوارهاى اینطورى داشت. آدم شرور و کثیفى بود.
به هنگام اعزام هیئتى براى تسلیم پیام امام به گورباچف، حضور سایر اعضاى هیئت به دلیل مناصب سیاسى و یا دینى براى تفهیم مفاهیم پیام به گورباچف، سئوالى را برنمیانگیخت، اما حضور شما در آن هیئت براى بسیارىسؤال انگیز بود. به نظر شما امام چرا شما را هم اعزام کردند؟
من تا به حال چندین بار به اینسؤال جواب دادهام. در این قضیه دو بحث وجود دارد. یکى اینکه یک خانم همراه این هیئت باشد و بحث دیگر این است که چرا بنده را اعزام فرمودند؟ احساسم این است که اگر خانم دیگرى بود که امام از سوابق و زندان و شخصیت او شناختى را داشتند که از من داشتند، شاید ایشان را مىفرستادند، چون حضرت امام این احتمال را میدادند که آمریکائىها هواپیما را بدزدند و ببرند!
خود امام گفتند؟
بله، البته از طریق حاج احمد آقا براى ما پیغام دادند. حاج احمد آقا خودشان صبح روز پرواز آمدند فرودگاه و برایمان توضیح دادند که حتى شاید خود روسها متن نامه به خود روسها بربخورد و ما را نگه دارند، بنابراین باید فردى را انتخاب مىکردند که یک امتحانکهائى را داده باشد. آیتاللّه جوادى آملى که انسان وارستهاى هستند که همه چیزشان تمام است. آقاى لاریجانى هم که دیپلمات با سابقهاى است. حالا باید بین خانمها یک کسى انتخاب مىشد که دست کم ریزهخوار مکتب آیتالله جوادى آملى باشد و لذا بنده را انتخاب کردند. آن روزها در دنیا، علیه جمهورى اسلامى تبلیغات وسیعى مىشد و مخصوصا در موضوع حقوق و نقش زنان، جوى را ایجاد کرده بودند که مردم دنیا تصور مىکردند جمهورى اسلامى، زن را در صندوقخانه محبوس مىکند و او باید فقط بنشیند و بزاید و بچه بزرگ کند و از هر نوع فعالیت اجتماعى، به دور باشد.
حضرت امام، با یک کرشمه، چند کار انجام دادند. بدیهى بود که خبر ابلاغ پیام امام به گورباچف، به سراسر جهان مخابره مىشد و همه مردم دنیا میدیدند که آیتاللّه جوادى آملى در لباس روحانیت، به عنوان نماینده امام و آقاى لاریجانى به عنوان دیپلمات و بنده، آن هم با حجاب کامل اسلامى در کنار آنها، نزد گورباچف رفتهایم و قطعا در ذهنشان اینسؤال مطرح مىشد که اعزام یک زن با حجاب به عنوان نماینده زنان ایران، تناسبى با شایعاتى که درباره خانهنشین بودن زنها و اخبار هولناکى که درباره بریدن سر زنها و آزار و اذیت آنها منتشر مىکردند، ندارد.
تاثیر این کار امام بسیار عمیق و گسترده است. ما به جاى اینکه بیائیم و بر سر این بحث کنیم که چرا من رفتم و نه زن دیگرى، بهتر است به ابعاد این حرکت بسیار هوشمندانه بیندیشیم و تاثیرات عمیق و بسیار گستردهاى را که در میان زنان مسلمان سراسر جهان گذاشت، ارزیابى کنیم.
حضور شما براى خود آنها چقدرسؤال برانگیز بود؟
آنقدر که آن آقائى که به عنوان نماینده گورباچف به فرودگاه آمده بود، وقتى مرا دید که پشت سر آقاى جوادى آملى از هواپیما پیاده شدم، با دستپاچگى، به جاى اینکه دسته گل را به دست ایشان که رئیس هیئت بودند، بدهد، داد به دست من! کاملا دستپاچه شده بود. من گل را دادم به آقاى جوادى آملى و ایشان هم خندهشان گرفت. کاملا نشان میداد که ایشان هم متوجه دستپاچگى او شدند.
یک سال بعد از پیروزى انقلاب، سفراى ما در کشورهاى مختلف، از خانمها و آقایانى که احساس مىکردند مىتوانند پیام انقلاب را به کشور خودشان ببرند، دعوت کرده بودند که به ایران بیایند. از شوروى هم دو
خانم آمده بودند. این خانمها اظهار مىکردند آن شبى که شما را در کنار هیئت ایرانى در تلویزیون نشان دادند، ما که قریب به 70 سال بود از انجام همه شعائر و آداب اسلامى منع شده بودیم، باورمان نمىشد و خیلى از خانمها، از شدت هیجان ضعف کرده بودند! بعد هم یک گلدان را که کمى بزرگتر از یک لیوان است، از طریق دفتر آقاى گورباچف داده بودند که براى شخص من هدیه بیاورند که من هنوز هم آن را دارم. نمیدانم جنس آن چیست، چون خیلى سبک است.
ظاهراً آقاى گورباچف مىخواست با شما دست بدهد؟
موقعى که معرفى صورت گرفت، ایشان دستشان را دراز کردند. من دستم را بردم زیر چادرم که به این ترتیب با ایشان دست بدهم که آقاى جوادى آملى نگاه سنگینى به ایشان کردند و آقاى گورباچف زود متوجه شدند و گفتند من نمىخواستم با این خانم دست بدهم. فقط دست بیاسلحه را به طرف ایشان به عنوان مادر انقلاب دراز کردم تا اعلام کنم که ما دوست داریم همسایگان خوبى براى شما باشیم!
شما با پایبندى محکمى که به اعتقادات و اصول مورد قبول خود دارید، احتمالا حتى با دوستان خودتان در جمعیت زنان هم که روزگارى در دوران اصلاحات حرفهائى از سنخ خانم شیرین عبادى میزدند، مشکل دارید. با این دوستان چگونه کنار میآئید؟
البته الآن از این سنخ، کسى در جمعیت زنان نیست. همهشان رفتهاند. من مایلم به نکتهاى اشاره کنم. اغلب دوستان به من مىگویند تو پنجاه و هفتى هستى. مىگویم اگر پنجاه و هفتى هستم، اگر چهل و دوئى هستم، هرچه هستم، دنبالهروى امام هستم. اگر کسى دوست دارد، مىتواند کنارمان باشد و با ما کار کند. من قائم مقام جمعیت هستم و کسى نمىتواند بیرونم کند، ولى شماها جوان هستید و مىتوانید به جاهاى دیگرى بروید که با افکار شما تناسب بیشترى دارد. الآن واقعا در جمعیت وضع خوبى هست.
شما در آستانه دوم خرداد از کسانى بودید که از آقاى خاتمى حمایت کردید. فکر مىکردید در دوران صدارت ایشان، آن وضعیت پیش بیاید؟
نه، باورمان نمىشد که فرض بفرمائید مثلاً برادر آقاى خاتمى بیاید و چنین حرکاتى را انجام بدهد. باورمان نمىشد که عدهاى براى قدرتطلبى و لفت و لیس بیایند و دور آقاى خاتمى جمع بشوند و آبروى این سید اولاد پیغمبر را ببرند. یادم هست که ایشان سه بار به خاطر بحث و برخورد با نزدیکان و بهخصوص برادرش، کارش به بیمارستان کشید! این دفعه هم کاندید شده بودند و من دو سه بار توسط دوستان مشترک براى ایشان پیغام فرستادم که به میدان نیائید. بهتر است که شما کنار باشید. اینها هنوز سوخت و سوز نشدهاند و ممکن است دوباره همان شرایط و وضعیت سابق را ایجاد کنند.
اگر کسى خودش نخواهد، آیا مىتوان شرایطى را برایش ایجاد کرد؟
شما مىتوانید برادرتان را از خانه بیرون کنید؟
من بله، شما چطور؟
من هم مىتوانم و راهش نمیدهم. ولى وقتى کسى رئیس جمهور مىشود و برادرش داماد امام است، چه کار مىشود کرد؟
همان کارى را که خود امام به هنگام مشاهده تخلف از نزدیکترین کسانش انجام میداد. مگر امام این کار را در مورد نوه خودش نکرد؟
آقاى خاتمى خیلى هم جنگید و از این قضایا صدمه هم خورد.
به عنوانسؤال آخر، از آنجا که شما از معتمدین بیت امام بودید و هستید، کمى هم از ویژگىهاى شخصیتى همسر امام برایمان نقل کنید.
درباره خانم حضرت امام، به یکى دو نکته اشاره کردن کار درستى نیست و شما باید یک نشریه کاملتان را به این کار اختصاص بدهید. این انسان والا و این شخصیت بزرگوار، غیر از افتخار همسرى امام، خود یک انسان مبارز، ایثارگر، مطلع از جو جامعه و آگاه به مسائل روز و بسیار هوشمند بودند. این بسیار مهم است که خانم یک فرد روحانى، در عین حال که بار سنگین خانواده و تربیت بچهها به دوششان است و شاید در بسیارى از مقاطع، باید این بار را هم به تنهائى به دوش مىکشیدند، با توجه به اینکه یک انسان با شخصیت والائى هستند که نسبت خانوادگى در آن سطح بالا را دارند، بهگونهاى خودشان را تربیت کرده و این آمادگى را در خود ایجاد کرده بودند که در نبود همسر، با بهترین شیوههاى ممکن با فرزندان برخورد مىکردند. ایشان کتابهائى را مطالعه مىکردند که به درد زمانشان مىخورد و از نظر تقوائى بهگونهاى خود را مهذب کرده بودند که آشنا و غریبه و خویشان ایشان و همسرشان، در طول این سالهاى پر فراز و نشیب نتوانستند کوچکترین خردهاى بر رفتار و گفتار ایشان بگیرند. ایشان در طول زندگى همیشه خدمتکار داشتند و خرید به عهده کسى بود. شما حتى یکى از اینها را پیدا نمىکنید که به اندازه نوک سوزنى از ایشان گلایه داشته باشد. عدهاى بودند که تبرکا و تبرعا میآمدند و در منزل ایشان خدمت مىکردند. خانمى اهل قم بودند و نذر داشتند که یک ماه نزد خانوادهشان باشند و یک ماه بیایند و به ایشان خدمت کنند. به نظر من به این سادگى نمىشود اخلاقیات، رفتار و سیره ایشان را وصف کرد.
از خاطرات شخصى خودتان با ایشان بگوئید.
یک بار در نجف خدمت خانم رسیده بودم، یعنى دو روز در آنجا، به عنوان ناهار مهمان بودم. در نوفل لوشاتو زمانى که وارد خانه حضرت امام شدم و مسئولیت خدمت به امام به بنده داده شد، طبیعى بود که خانم باید مرا مىشناختند. ایشان با طمأنینه و صلابت خاصى و با شیوهاى از منسؤال کردند که هستم و از کجا آمدهام که من هرگز احساس بدى نداشتم.
ایشان بهشدت رعایت حال افراد را مىکردند. در مدتى که بنده در نوفل لوشاتو بودم، تهیه غذاى امام به عهده من بود. امام ظهرها جز کمى آبگوشت و شبها هم جز ماست و مقدارى نان و پنیر و گاهى انگور چیزى میل نمىکردند، ولى خانواده موظف نبودند که همیشه این نوع غذا را صرف کنند.گاهى که من مىخواستم براى خانم غذا بپزم، مىگفتند شما وظیفهتان در قبال حضرت امام است و در قبال ما وظیفهاى ندارید. خودشان تشریف میآوردند و غذا مىپختند. یک بار حضرت امام به خانم گفته بودند مثل اینکه خواهر طاهره سردشان است و لباس مناسب ندارند. ایشان طورى از منسؤال نکردند که حس کنم ندارم. من در سوریه لباس داشتم، اما تصور نمىکردم که هوا در نوفل لوشاتو به آن شدت سرد شود و با خود لباس زمستانى نیاورده بودم. خانم با ظرافت خاصى که من احساس ناراحتى نکنم، این حرف را به من زدند. همیشه حرفهایشان را با وقار و تدبیر خاصى میزدند.
بعد از آمدن به ایران، اوائل، هر ده پانزده روز یک بار خدمتشان میرفتم. این اواخر که قدرى کسالت پیداکردم، دو ماه یک بار میرفتم. هرگز نشد که ایشان حتى بگویند فلانى یک لیوان آب بده که قرصم را بخورم. من همیشه دستشان را مىبوسیدم و مىگفتم این دست به حضرت امام خدمت کرده و شایسته بوسیدن است و ایشان با بزرگوارى
مىفرمودند شما هم به امام خدمت بسیار کردید و دست شما را هم باید بوسید. انسان در حضور ایشان احساس ارزشمندى و ارجمندى مىکرد. بسیار با ارزشها آشنا بودند.
هفته گذشته به منزل خانم رفتم. ایشان به گل، مخصوصا اطلسى و شاهپسند خیلى علاقه داشتند. باغچه ایشان پر از گل شده بود. من در اتاق بودم که صداى گریه دو نفر را شنیدم. به حیاط نگاه کردم و دو خانم را با کمرهاى خمیده دیدم که کنار باغچه نشسته بودند و داشتند گریه مىکردند. یکى از آنها قبل از رفتن خانم به نجف، در خدمت ایشان بود و یکى هم بعدها. آنها با چنان تأثرى گریه مىکردند که حقیقتا دل انسان به درد میآمد. تاثیر شخصیت خانم در انسانها، طولانى و پایدار بود. اینها مىگفتند اى کاش یکبار از خانم تغیرى دیده بودیم که حالا این قدر از فقدان ایشان دلمان نمىسوخت. باید هم شخصیتى چون حضرت امام، چنین همسرى میداشتند و چنین بانوئى هم باید همسرى چون امام میداشتند و فرزندانى چنین شایسته. به نظر من امام و خانم امام بهراستى شایسته همسرى با یکدیگر بودند و بىتردید در جهان باقى نیز با هم محشور خواهند بود.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 87 |