تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,755 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,967 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1386، شماره 21، فروردین 1386 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آمدهام خداحافظى کنم
بعد از نماز و صرف ناهار، هنگامه وداع فرا رسید. در سنگر مشغول آماده کردن خود بودیم که جواد آمد در سنگر ایستاد. بلند شدم و از او خواستم وارد شود. گفت: آمدم خداحافظى کنم!
گفتم: ان شاء اللّه همدیگر را خواهیم دید.
نگاه محجوبانهاى کرد و گفت: خب، شاید دیگر وقت نشد.
بعد وارد سنگر شد و با یکایک بچهها خداحافظى کرد. وقتى از سنگر بیرون رفت، یکى از بچهها گفت: خدا به پدر و مادرش رحم کند!
همه حرکات و رفتار بچهها حکایت مىکرد عملیات کربلاى 4 آخرین سفر اوست. ساعت هفت یا هشت صبح بود که دستور عقب نشینى رسید. بچههایى را که عقب مىرفتند، ورانداز کردم تا مبادا کسى جا بماند. چشمم به قاسم - فرمانده گروهان نورى - افتاد.از او سراغ جواد را گرفتم. او هم خبرى نداشت. همه رفته بودند و من همچنان چشم انتظار گمشده خود بودم. از جعفر پرسیدم: پس جواد چى شد؟
جعفر گفت: من مىخواستم به تو بگویم که جواد مجروح شده، ولى نتوانستم. کسى هم او را عقب نیاورده است.
پرسیدم: جعفر فاصلهاش تا اینجا چقدر است؟
گفت: راه زیادى نیست.
با جعفر راه افتادیم هرچه جلوتر مىرفتیم کمتر اثرى از نیروهاى خودى مىدیدیم. جعفر سنگرى را نشان داد که جنازه چند عراقى در میان آن افتاده بود. بعد گفت: جواد باید همین جاها باشد.
چند بار جواد را صدا زدم ولى جوابى نشنیدم. بازهم گشتیم ولى خبرى نشد. یک دفعه جعفر گفت: راستش جواد شهید شد. من نخواستم همان اول به تو بگویم.(1)
مجازات بى احترامى به عکس صدام
در یکى از اردوگاهها عکس بزرگى از صدام را گذاشته و به همه دستور داده بودند به آن احترام بگذارند. نوبت به من که رسید، عکس را به زمین کوبیدم. براى همین شیشه آن خرد شد. سپس عکس را هم پاره کردم. عراقىها با دیدن این صحنه مرا به مدت سه ماه شکنجه کردند. در همین اردوگاه برادر محمد جواد تندگویان وزیر اسبق نفت را دیدم. از او پرسیدم که کارت صلیب سرخ دارد، گفت: نه، ندارم.
گفتم: آقاى تندگویان، چون کارت ندارى، آدرست را بده تا براى خانواده ات نامه بنویسم.
متواضعانه گفت: آدرس من این است: صبر و استقامت.(2)
بىتوجه به زخمهاى عمیق و دردهاى جانکاه
روز دوم عملیات والفجر 8 بود. معاون فرماندهى لشکر زرهى 8 نجف برادر شعبان على زینلى به سبب آتش سنگین دشمن از ناحیه سر و گردن زخمهاى عمیقى برداشت.او را به اورژانس بردند تا به مراکز درمانى شهرستانها اعزام کنند. روز بعد او را با کمال تعجب در خط مقدم دیدم. ابتدا شک کردم خود اوست، زیرا سر و گردنش باندپیچى بود. جلو رفته سلام و احوال پرسى کردم. گفتم: چرا جهت معالجه به عقب نرفتهاید؟
در حالى که با دست باند سرش را مرتب مىکرد، گفت: ما که هنوز مزدمان را نگرفتهایم. به همین دلیل باز گشتیم.(3)
آن بزرگوار بعدها به ملکوت اعلى پیوست و شهید شد.
فرجام برادر نظرى
برادر نوروز نظرى بىسیم چى گروه ضربت بود. او از ناحیه پا مجروح شد. خواستیم نظرى را به عقب منتقل سازیم ولى او راضى نمىشد. او با بدنى مجروح به مقاومت تحسین برانگیزش ادامه داد. عراقىها که مقاومت کم نظیر نظرى را دیدند، به شدت عصبانى شدند و به محض دسترسى به او به هر دو چشمش تیر خلاص زدند، چشم هایى که بارها به شوق شهادت گریسته بودند.(4)
تقیّد عجیب حاج آقا ابوترابى
در یکى از شبها حاج آقا ابوترابى به دلیل کسالت مزاج و تب شدیدى که داشت، خیس عرق شده بود. نیمههاى شب وقتى از خواب برخاستم، دیدم حاج آقا به حالت نشسته به دیوار تکیه زده و با آن که از شدت تب مىلرزد، مهر را روى زانویش گذاشته، نماز شب مىخواند.(5)
کیفر پیش نماز
یک روز وقتى شروع کردیم به خواندن نماز، عراقىها کابل به دست پشت پنجره آمده، ما را زیر نظر گرفتند. و پس از آن عراقىها پیش نماز را که یک بسیجى بود، صدا زده، با خود بردند. بعد از چند ساعت او را بازگرداند. آن قدر به کف پاهایش کابل زده بودند که چشمهایش کم سو شده بود و به زحمت اطرافش را مىدید.(6)
علت زخمى نشدن قبل از شهادت
یک روز از همت پرسیدم: چگونه مىشود که شما در این همه نبردهاى خونین حتى یک بار موردى پیش نیامده که کمترین خراشى یا جراحتى بردارى، حال آن که همیشه در خط مقدم جبههاى؟ در پاسخم گفت: آن روز که در مکه معظمه در طواف بیت اللّه الحرام بودم، آن لحظهاى که از زیر ناودان طلا مىگذشتم از خدا تقاضا نمودم که:
1- ... مدال پر افتخار شهادت ارزانیم دارد. 2- راضى به اسارتم نگردد ... 3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمى از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنى سالم و پیکرى توانمند درحین نبرد و جدال با شراب گواراى شهادت به محفل انس روم.
همسرم، به تو اطمینان مىدهم که من به آرزوى خود که شهادت در راه خداست، خواهم رسید بدون این که قبل از شهادت کمترین آسیب یا جراحتى متوجهم گردد.(7)
مانند فرزند امام حسین
وقتى دفتر خاطراتش را بعد از شهادت از کوله پشتىاش بیرون آوردند، دیدند در آن نوشته است: خدایا، مرا مثل على اصغر امام حسین(ع) بپذیر.
سید جعفر حجازى در اردیبهشت 65 در عملیات صاحب الزمان(عج) به وسیله ترکشى که گلویش را پاره کرد به شهادت رسید.(8)
حکایت آن آرپى جى زن
عراقیها به قصد بریدن عقبه نیروهاى اسلام از میان آبهاى راکد و باتلاقهاى منطقه عملیاتى حرکت کردند تا با اشغال جاده، مانع از پشتیبانى نیروهاى گسترده ما در دژ شوند.
با حرکت تانکها به سوى تنها سرپل این سوى آبگیر، لحظه به لحظه احتمال محاصره ما بیشتر مىشد. یکى از آرپى جى زنهاى گردان با تشخیص این خطر بزرگ و به قصد عقیم کردن نقشه دشمن به سوى تانکهاى در حال حرکت به سوى جاده شلمچه دوید تا با شلیک موشک مانع از حرکت زرهى دشمن روى جاده شلمچه - بصره شود. با انفجار اولین تانک عراقى بقیه تانکها متوجه این برادر شده و یکى از تانکها با شلیک توپ 120 میلیمترى خود به صورت مستقیم سر این قهرمان را پودر کرد. البته بدن بدون سر وى حدود ده متر به دویدن خود ادامه داد و سپس به زمین افتاد.(9)
یک فیلمبردار از لحظهاى که آن قهرمان آرپى جى را شلیک کرد تا وقتى به شهادت رسید را فیلمبردارى کرده بود. بعداً مادر آن شهید از موضوع فیلم بردارى از واقعه شهادت فزرند باخبر شد و خود را به اهواز رساند و تقاضاى دیدن فیلم را کرد. مسؤولان تبلیغات لشکر به دلیل دلخراش بودن آن صحنه حاضر به ارائه آن فیلم نشدند، اما وقتى با اصرارهاى مکرر مادر مواجه گشتند، به ناچار آن را به مادر شهید نشان دادند. مادر شهید با اصرار فیلم را دو سه بار دید، و گفت: حالا فهمیدم چرا در تهران نگذاشته بودند لحظه تدفین فرزندم، پیکر او را ببینم.
فیلم بردار دوربین را روى وقتى که شهید بدون سر مىدوید، زوم کردو از فاصله نزدیک گردن بى سر شهید را نشان داد. مادر شهید وقتى پیکر بى سر فرزند را دید، لبهاى خود را روى پرده تلویزیون چسباند و با ناله و گریه گفت: اکنون مىتوانم حال حضرت زینب(س) را در وقتى که رگهاى بریده برادر را بوسید، درک کنم.(10)
درست در لحظه ناامیدى
ساعت 2 بامداد صداى شنى تانکهاى دشمن را که از سمت بصره روى جاده به سوى سه راهى محل استقرار ما مىآمدند، شنیده شد و هر لحظه بر شدت صدا افزوده مىشد. آرپى جى زن را که فقط 5، 6 موشک داشت، به مقابله فرستادیم. تانکها کمتر از 40 متر با ما فاصله داشتند، سه تا از آن تانکها از نوع تى 72 بودند که در برابر موشک آرپىجى 7 مقاوم بودند. آنها به صورت مثلثى به طرف ما مىآمدند. اولین موشک به تانک سمت راست اصابت کرد و کمانه کرد و سوى آسمان منحرف شد. دومین موشک نیز به تانک جلویى اصابت کرد و آن هم به دلیل پیشرفته بودن تانک کمانه کرد و اثرى روى تانک نگذاشت. ناامیدانه منتظر شدیم تانکها نیروهاى پیاده ما را که دیگر قادر به دفاع نبودند، زیر شنىهاى خود له کنند. نارنجکها را آماده کردیم و تصمیم گرفتیم با نارنجک با تانکها روبرو شویم. اما لحظاتى بعد از شلیک دومین موشک، در کمال تعجب دیدیم که تانکها متوقف شدند و بعد از مدتى کوتاه خدمه تانکها سراسیمه بیرون پریده، به سوى بصره متوارى گشتند. این قضیه را امداد الهى دانسته، شکر حق را به جا آوردیم درست در زمانى که دیگر کارى از ما ساخته نبود، دشمن اقدام به تخلیه تانکها نموده، فرار کرد.(11)
باران رحمت الهى
پس از چند روز از عملیات کربلاى 4 - که لو رفته بود و خاطرات تلخى از آن داشتیم - خبر رسید که برادر محسن رضایى - فرمانده کل سپاه - به منطقه آمده است. این خبر مثل بمب در میان بچهها صدا کرد. احتمال دادیم نوید بخش خبرى خوش باشد یا لااقل به ما دلگرمى بدهد. شور و شوق غیر قابل وصفى جمع بچهها را فرا گرفته بود. همه در میدان صبحگاه به خط شدیم. برادر رضایى از راه رسید و پس از ابراز احساسات دریادلان بسیجى و تکرار شعار «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده» به سخنرانى مشغول شد. گفت نگران نباشید. ان شاء اللّه بزودى از این سردرگمى بیرون مىآیید. با سخنرانى ایشان روحى تازه در کالبد بچهها دمیده شد.
ایشان در پایان سخنرانى از بچهها خواستند دعا کنند و افزودند: تانکهاى عراقى پشت خطوط دفاعى خودشان مستقراند و براى عملیات آمادهاند. تنها چیزى که مىتواند مانع تحرک آنها شود، باران است. اگر باران ببارد، دشت شلمچه به باتلاق و گورستان تانکهاى دشمن تبدیل مىشود.
بچهها هم دستها را به سوى آسمان بلند کردند و از ته دل درخواست باران نمودند. نیروها در نهایت خشوع و خضوع صورت به خاک ساییدند و از خداوند طلب رحمت کردند. آن روز غروب اردوگاه سید عبید، حال دیگرى داشت. آفتاب غروب مىکرد در حالى که ابرهاى سیاه آسمان را پر مىکرد. این ابرها مژده اجابت دعا بود. و دقایقى بعد باران بارید، آنهم چه بارانى! آن شب به قدرى باران بارید که در خود اردوگاه سید عبید تردد نفرات و وسایل نقلیه با دشوارى صورت مىگرفت.(12)
این هم قربانى من!
در داخل کانال در منطقه عملیاتى به جلو مىرفتیم که به جنازهاى برخوردم. ظاهراً ترکش یا گلولهاى به کوله پشتى اش اصابت کرده و خرج موشکهاى آرپى جى که داخل کوله پشتى بود، آتش گرفته بود و پشت آن عزیز را سوزانده بود. صورتش را که برگرداندم، دیدم کسى نیست جز عباس، یکى از دریادلان شهر راور کرمان. عباس و پدرش هر دو در گردان 38 از لشکر 41 ثاراللّه بودند. با عجله پتو را روى پیکر پاکش کشیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که پدر عباس داخل کانال آمد. وى فرمانده یکى از گروهانها بود و داشت از کانال مىگذشت. پدر عباس وقتى به پتویى که روى پیکر عباس کشیده بودم، رسید، خم شد. پتو را بو کرد و اشک چون شبنم از چشمانش جارى شد. در میان گریههایش گفت: این عباس من است! آخر بوى عباس را مىشناسم. در میان بچههایى که آنجا بودند، کمتر کسى پیدا شد که گریه نکند. پدر عباس بدون آن که پتو را از روى پیکر پسر بردارد، سرش را به طرف آسمان کرد و گفت: خدایا، قبول کن. این هم قربانى من!
سپس بلند شد و همراه گروهانش از کنار فرزند گذشت، بدون آن که دیگر نگاهى به فرزند جوانش بیندازد.(13)
صحنهاى از مظلومیت رزمندگان در کربلاى 5
در منطقه عملیاتى کربلاى 5 یکى از رزمندگان لشکر 27 محمد رسول اللّه(ص) را دیدم که با یک پاى قطع شده (قطع از بالاى مچ) به حالت لى لى مىدوید و به همراه رزمندهاى دیگر که از محاصره عراقىها رهایى یافته بود، به عقب برمىگشت. او با بند پوتین ناحیه بالاتر از قطع شدگى را بسته بود تا خونریزى کمترى داشته باشد. بعد از عقب نشینى نیروهاى خودى تعدادى از رزمندگان که بعد از دو، سه روز توانسته بودند از محاصره دشمن فرار کنند، مىگفتند که نیروهاى عراقى بعد از تصرّف کامل منطقه به تعدادى از مجروحان ما تیر خلاص زده و برخى از رزمندههاى مجروح را زنده زنده در گودالهاى دسته جمعى دفن کردند.(14)
به فکر من نباشید
ضد انقلاب در روستاى قوچىباشى در منطقه دالاهو به زور مردم را مسلح کرده و پول داده بود تا با سپاه و دولت بجنگند و یکى از پاسداران را هم به گروگان گرفته بودند. مردم که بیش از این تاب و تحمّل سختىها را نداشتند، به دادخواهى آمدند و به دنبال آن سپاه تصمیم گرفت براى سرکوبى اشرار به کمک مردم بشتابد و براى این منظور من و تعدادى دیگر از برادران بعد از نمازظهر وسایل را برداشته، با کوله پشتى و اسلحه و فانسقههاى پر از قطار فشنگ سوار بر جیبها شده و راه افتادیم. در ساعت سه بعد از ظهر به روستاى مورد نظر رسیدیم و هر کدام در سنگرى مناسب کمین کردیم. هوا آفتابى و گرم بود. بدنهایمان از شدت آفتاب مىسوخت. و در این آفتاب گرم، على، که سمت فرماندهى گروه را داشت، مدام از سنگرى به سنگر دیگر مىرفت و دستورات لازم را به برادران مىداد. غروب شد. آخرین فرمان را از على دریافت کردیم: «بچهها دلتان قرص و محکم باشد. باید همه سعى کنید که کسى از مردم محلى کشته نشود. دشمنما مزدوران پالیزبان و سردار جاف هستند. حواستان خیلى جمع باشد،» على با تمام شدن رهنمودهایش به طرف سنگر دیگرى رفت تا برادران دیگر را در جریان قرار دهد. اما هنوز به سنگر مزبور نرسیده بود که گلولههاى خمپاره یکى پس از دیگرى در کنار سنگرمان بر زمین نشستند. بلافاصله به فرمان على سر اسلحهها را به طرف کوههاى پشت سر برگردانیم. گاه در میان صداى شلیک، فریادى دردناک به گوش مىرسید. هرگلولهاى که از ما شلیک مىشد، جوابش را با خمپاره مىدادند. در همین حال بود که احساس کردم چیزى بر دوشم سنگینى مىکند. سعید را دیدم که با بدنى بىحس به من تکیه کرده است، صورتش خون آلود بود. سعید به سختى پلکهایش را باز کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. مثل اینکه مىخواست چیزى بگوید. سعید زیر لب زمزمه کرد: «مقاومت کنید، مقاومت...!» و سپس شهادتینش را گفت و پلکهاى نیمه بازش فرو افتاد. او شهید شد رد و بدل آتش از دو طرف به اوج خود رسید. در این حال یکى از برادران از میان سنگرها به طرف جیپ حامل بىسیم مىدوید. خوب که دقت کردم، فهمیدم على است. او خود را به بىسیم رسانده و مشغول تماس گرفتن شد، در حالى که خمپارهها یکى پس از دیگرى در کنارش منفجر مىشدند. اما هیچ ترسى در روحیه تزلزل ناپذیر وى به وجود نیامد. از طرف فرمانده عملیات خبر رسید که سنگرها را خالى کنید و به طرف کوهها بروید برادران با شنیدن این پیام، سنگر به سنگر تغییر مکان مىدادند و به طرف شرق مىرفتند، اما على هنوز پاى بىسیم ایستاده بود. گفتیم: على، زودباش بیا، مهاجمین دارند به این طرف مىآیند، خودت را نجات بده على!على...!على گفت: «شما بروید، مگر نمىبینید دارم تماس مىگیرم؟!» و فریادى دیگر شنیده شد که گفت: «على، زودباش، دارند مىآیند! زودباش عجله کن!» و على که تنها به فکر نجات خود نبود، بلکه سعى مىکرد بتواند همه را نجات بدهد، گفت: «ناراحت من نباشید، شما بروید. خودتان را نجات بدهید. من هم سعى مىکنم تماس بگیرم و تقاضاى نیرو کنم.» و در همین موقع بود که تیرى به شانه چپ وى اصابت کرد. على یک لحظه دست راستش را بر شانهاش گذاشت و متوجه شد که تیرخورده، اما با تعجّب دیدم که زیاد اهمیت نداد و دوباره مشغول بىسیم زدن شد. چند نفر از برادران فریاد زدند: «على، ولش کن، بیا خودت رانجات بده!» و على همچنان صبور و استوار و نیرومند فریاد زد: «به فکر من نباشید، تازه، اگر حالا بیام، مرا که مىبینند، هیچ شما را هم مىزنند.پس بهتره که شما بروید. من هم سعى مىکنم هرچه زودتر تماس بگیرم.»
خون کتف على به سر پنجههاى دستش رسیده بود و قطره قطره به روى خاک مىریخت و على بدون توجه به قطرات خونى که زمین را رنگین مىکرد، مشغول تماس گرفتن بود.
ناگهان صداى انفجار شدیدى زمین را به لرزه درآورد. یک خمپاره، درست در کنار جیپ منفجر شد. جیپ را تکه تکه کرد. دیگر على در میان آن دود و آتش دیده نمىشد براى یک لحظه همگى به آتشى که جیپ را در میان گرفته بود، خیره ماندیم. بار دیگر صداى فرمانده عملیات ما را به خود آورد که به طرف صخرهها و کوههاى اطراف روانه شدیم، اما هنوز برق گلوله و خمپارهها تعقیبمان مىکرد. وقتى از کوه بالا رفتیم، جیپ آتش گرفته را دیدیم که هنوز در لابلاى شعلههاى آتش خودنمایى مىکرد. و انگار از دور صدایى به گوش مىرسید. آن صدا گویى صداى شهادتین على و سعید و دیگر یارانمان بود.(15)
ایثارهاى ستوان محمد شادمان
بنا به دستور فرمانده مىبایست آن شب کاملاً استراحت مىکردیم تا هم براى عملیات فردا آماده باشیم و هم اینکه منطقه استقرارمان توسط دشمن شناسایى نشود.
نیمههاى شب براى آگاهى از اوضاع و احوال بچهها تصمیم گرفتم به سنگرهاى آنها سرکشى کنم. سنگر اول، دوم،سوم،و...همینطور پیش مىرفتم تا اینکه در کنار یکى از سنگرها اجاق روشنى را مشاهده کردم که پیت حلبى کوچکى بر روى آن قرار داشت. در نزدیکى اجاق هم جوانى بر روى یکى از تخته سنگها نشسته بود. جلوتر رفتم. او ستوان یکم محمد شادمان بود که با دیدن من از جا برخاست و سلام کرد. بعد هم از من خواست کنارش بنشینم. من دعوتش را پذیرفتم و نشستم. پرسیدم: این وقت شب چکار مىکنى؟
دارم مقدارى آب گرم مىکنم.
آب براى چه؟
از پاسخ طفره رفت و گفت: ببخشید جناب سروان، فکر نمىکنم دشمن اینجا دید داشته باشد. تازه خودم هم مواظب هستم که شعله آتش زیاد نشود.
دستى به شانهاش زده، گفتم: مسأله آتش نیست. مىخواهم بدانم چرا آب گرم مىکنى؟
وقتى با اصرار بیش از حدم مواجه شد، گفت: جناب سروان، مىخواهم غسل بکنم. آخر فردا من هم در عملیات شرکت مىکنم.
لبخندى زده، گفتم: ان شاء اللّه که زنده مىمانى...
او تبسمى کرده، گفت: فعلاً که وظیفه ما جنگیدن و بیرون کردن دشمن است. بعد هم هرچه خدا بخواهد.
روز بعد صبر کردیم تا هوا کاملاً تاریک شود. پس از اقامه نماز و صرف شامى مختصر به طرف خط مقدّم حرکت کردیم. با ورودمان به خط مقدّم، درگیرى آغاز شد. گزارشهاى واصله، حاکى از پیشروى و موفقیت رزمندگان اسلام مىکرد.
مدتى گذشت تا اینکه از یگان شادمان، گزارشى رسید که یک قبضه تیربار دشمن در فاصله 550 مترى، بچهها را زمینگیر کرده است شادمان با شنیدن این خبر خیلى سریع خود را به بچهها رساند و سینه خیز به طرف خاکریز دشمن پیش رفت. بعد هم در یک فرصت مناسب، تیربار دشمن را دور زده، با کارد سنگرى، خدمه تیربار را از پا درآورد کوهستانى بودن منطقه عملیات و نبودن راه تدارکاتى، باعث شده بود که پشتیبانى یگانهاى مستقر در خط به سختى صورت بگیرد. کمبود آب و غذا بچهها را حسابى کلافه کرده بود.
شادمان وقتى دید بچهها با لبهاى خشکیده نمىتوانند به نبرد ادامه دهند، تصمیم گرفت هر طور شده آب تهیه کند. اما در آن منطقه، تنها جایى که مىشد آب به دست آورد، چشمهاى بود که در حدود 800 مترى خاکریز دشمن قرار داشت.
شادمان قمقمههاى بچهها را جمع کرد و به طرف چشمه به راه افتاد.
تیربارهاى دشمن به طور مرتب به سمت او شلیک مىکردند اما شادمان همچنان به پیش مىرفت تا اینکه موفق شد بعد از دقایقى، خود را به پشت خاکریز برساند و آب را در اختیار بچهها قرار دهد.
چهار روز از شروع عملیات گذشته بود و درگیرى همچنان ادامه داشت. نیروهاى بعثى که در این مدت شکست سنگینى را متحمل شده بودند قصد داشتند با آتش سلاح سنگین و پشتیبانى هوایى، تلفات و ضایعات وارده را جبران کنند، اما مقاومت سرسختانه بچهها، مانع از هرگونه پیشروى آنها بود.
آن روز نزدیک غروب، گرد و خاک دود غلیظى فضاى منطقه را فرا گرفته بود و رنگ آبى آسمان، خاکسترى رنگ شده بود و حزن و اندوه عجیبى را در دل مىنشاند. بچهها یکى پس از دیگرى با آتش کین دشمن شهید و مجروح مىشدند.
در همین بین ناگهان تیرى از گلوله تانک دشمن در نزدیکى مقر به زمین اصابت کرد و همزمان با آن صداى فریاد یا حسین شادمان در فضا طینین انداز شد. خیلى سریع خود را به روى زمین انداختم تا از اصابت ترکشها در امان بمانم. اما چند لحظه بعد که گرد و خاک و غبار فرو نشست، شادمان را دیدم که با سر و صورتى خونین به روى خاکریز افتاده است. بلافاصله براى کمک به سویش رفتم، اما او دیگر در میان ما نبود. به یاد شب قبل از عملیات افتادم که چگونه خود را عاشقانه براى شهادت آماده مىکرد. با وجودى که خداوند رحمان چند روز قبل از شهادتش پسرى به او داده بود اما به دلیل عشق به جبهه و جنگ، همه علایق دنیوى را رها کرده و خیلى زود به جبهه بازگشته و هنوز چند روزى نگذشته به آرزوى دیرینش رسید.(16)
پىنوشتها: -
1. ر.ک: بر بلنداى شلمچه، ص 62 - 56.
2. راوى: عیسى عبدى، ر.ک: اطلاعات (6/5/75) به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 135 و 136.
3. ر.ک: عاشقان بى ادعا، ص 134 و 135.
4. راوى:همسنگر شهید، ر.ک: جمهورى اسلامى (30/1/75) به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 133.
5. ر.ک: عاشقان بى ادعا، ص 89.
6. همان.
7. راوى: همسر شهید، ر.ک: حکایت سرخ، به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 156 و 157.
8. ر.ک: برگهایى از بهشت، به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 158.
9. راوى: محسن مهربان، ر.ک: خاطرات سبز، ص 152.
10. ر.ک: همان، ص 153.
11. راوى: محسن مهربان، ر.ک: خاطرات سبز، ص 157.
12. راوى: محمد رضا قنبرى، ر.ک: خاطرات سبز، ص 126 - 124.
13. راوى: محمد رضا قنبرى، ر.ک: خاطرات سبز، ص 120 - 121.
14. راوى: محمد رضا عظیمى، ر.ک: همان، ص 36 و 37.
15. ر.ک: شبیخون(مجموعه خاطرات جنگ) سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، چاپ اول، 1367، ص 11 - 7.
16. ر.ک: دلاوران حاج عمران، اثر مجتبى جعفرى، روایت سرهنگ محمد خلفى، ص 67 - 64(مرکز اسناد، 1382).
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 100 |