تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,126 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,044 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1386، شماره 25، مرداد 1386 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
اگر من فرماندهام مىگویم نماز نخوان
در خاطره برادر ناصر على بابایى آمده است: چند روزى به عملیات والفجر 10 مانده بود که به اتفاق حاج احمد و دو کرد عراقى که با منطقه آشنا بودند، براى شناسایى به عمق منطقه حلبچه رفتیم...پس از مدتى راهپیمایى در غارى دور از دید دشمن چند ساعتى را به استراحت پرداختیم با تاریکى هوا حرکت کردیم. (آن دو کرد) زیاد مورد اطمینان نبودند اما در حد یک بلدچى بایستى از آنها استفاده مىکردیم... خود را فرمانده ما مىدانستند. به هر حال از نقطه حساس منطقه که بین دشمن بود عبور کردیم و پشت سر آنان رسیدیم. صداى کش کش پاها و صحبت آنان (دو کرد عراقى) نه تنها نماز من بلکه هر صدایى را تحت الشعاع قرار مىداد. به محض اینکه متوجه نماز خواندن من شدند، شروع به نق زدن کردند که حالا چه وقت نماز خواندن است. من که حرف او را بى اساس مىدیدم، گوشم بدهکار نبود و نماز را ادامه دادم. یک مرتبه اسلحه خود را بر زمین کوبید و با صداى بلند گفت: مگر نمىگویم نماز نخوان. دشمن متوجه مىشود چرا گوش نمىکنى؟! اگر من فرماندهام مىگویم نماز نخوان. من نماز را تمام کردم و دستور فرمانده عراقى را اطاعت نکردم.(1)
اگر مثل آنها نباشم، فرمانده عادلى نیستم
در خاطرهاى از حجت الاسلام بختیارى نقل شده است: روزى او (قائم مقام لشکر پنج خراسان، شهید چراغچى) را دیدم در حالى که لباسهایى کهنه به تن و پوتینهایى رنگ و رو رفته به پا داشت. درست در هیئت یک بسیجى در سنگرى دور افتاده. بعدها در غیاب او براى نیروها سخنرانى کردم و از منش و افتادگى اش قدرى تعریف کردم و گفتم: این از عظمت و اخلاص یک فرمانده و سردار است که مانند نیروهاى زیر دستش لباس بپوشد. نمىدانم چه جور خبر به او رسیده بود که به من گفت: حاج آقا، بهتر بود از این موضع عبور مىکردید و چیزى راجع به من نمىگفتید.
گفتم: براى من جالب بود که شما به عنوان یک فرمانده لایق، این لباس را بپوشید.
گفت: حاج آقا، علتش این است که گاهى اوقات سهمیه لباس وپوتین به همه نیروها نمىرسد. آنها لباسهاى کهنه مىپوشند. دیدم اگر مثل آنها نباشم، فرمانده عادلى نیستم.(2)
جارو کردن فرمانده
در خاطرهاى از برادر مصباحى آمده است: جلسه فرماندهان در قرارگاه و تیپ برگزار شده بود. همه آمده بودند جز آقا ولى (اللّه چراغعلى قائم مقام لشکر پنج نصر خراسان) سابقه نداشت آقا ولى بدقولى و یا تأخیر داشته باشد. جلسه بدون ایشان هم برگزار نمىشد. پرس و جو کردیم. آقا ولى را در اقامتگاه بسیجیان در منتهى الیه قرارگاه یافتیم. داشت زمین قرارگاه و محیط خوابگاه بسیجىها را جارو مىکرد تا وقتى بسیجىها از راه رسیدند، محیطى پاکیزه داشته باشند. و آنقدر سرگرم اینکار شده بود که گذشت زمان را احساس نکرده بود.(3)
به روى چشم، امشب مىآیم
یکى از برادران سپاه نقل کرده است. شهید اسماعیل دقایقى - فرمانده دلاور لشکر بدر - شبها با استفاده از تاریکى به چادرهاى بچههاى بسیجى سر مىزد و آنها را نظافت مىکرد. از بس خاکى مىگشت، اگر کسى به لشکر بدر مىآمد، نمىتوانست تشخیص بدهد فرمانده این لشکر کیست. یکبار یکى از بچهها که اسماعیل را نمىشناخت و فکر مىکرد نیروى خدماتى است، به او گفته بود: چرا نیامدى چادرمان را نظافت کنى؟ و او جواب داده بود: به روى چشم، امشب مىآیم.(4)
من کارى نکردهام
در روایت برادر آینه ساز آمده است: در سال 64 به من مأموریت داده شد تا مقدارى وسایل را به قرارگاه رعد ببرم و تحویل سرهنگ بابایى بدهم. تا آن زمان من و دوستانم سرهنگ بابایى را ندیده بودیم... ساعتهاى آخر شب بود که به قرارگاه رعد رسیدیم. با ورودمان به قرارگاه، برادرى را که لباس بسیجى به تن داشت و سرش را هم ماشین کرده بود، دیدیم. او ضمن خوش آمد گویى از ما پرسید: شام خوردهاید؟ گفتم: خیر.
بى درنگ براى ما سفره پهن کرد و ما مشغول خوردن شدیم. او ایستاده بود و منتظر ما بود تا اگر ما چیزى خواستیم، تهیه کند. همسفران من چند بار دستور آوردن آب و نان دادند و او با نهایت احترام دستورات ما را انجام داد. پس از خوردن غذا، آن بسیجى سفره را جمع کرد، سپس رفت و طولى نکشید که دیدم تعداد زیادى پتو روى دوشش گذاشته و وارد سوله شد. هنگام خواب از آن بسیجى پرسیدم که چگونه بایستى خودمان را به سرهنگ بابایى معرفى کنیم. او گفت: حالا که دیر وقت است، اگر صبح بپرسید، به شما معرفى مىکنند.
صبح زود پس از صرف صبحانه آدرس سرهنگ بابایى را گرفتیم...من به همراه دوستانم وارد اتاق شدیم، همان بسیجى دیشبى را دیدیم. از او پرسیدیم: جناب سرهنگ بابایى کجا هستند؟
او گفت: بفرمایید.
ما که متوجه نشده بودیم که او چه مىگوید...، دوباره حرفمان را تکرار کردیم. بسیجى در حالى که سرش را پایین انداخته بود، گفت: بفرمایید، خودم هستم. باورمان نمىشد که ایشان سرهنگ بابایى باشند. به یاد دستورهاى شب پیش افتادیم و شرمنده شدیم. ابتدا حرف را با عذرخواهى شروع کردیم و از حرکت دیشبمان پوزش خواستیم. ایشان از عذرخواهى ما ناراحت شدند و گفتند: برادر، من کارى نکردهام، این وظیفه من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستید.(5)
ما همه سرباز امام زمان(عج) هستیم
محمد على یزدى یکى از سربازان شهید سرتیپ محمد جعفر نصر در سال 1365، خاطرهاى از ایشان نقل کرده است: تابستان سال 65 وارد خدمت سربازى شدم. پس از مدتى از اصفهان به گروهانى از لشکر 28 سنندج که فرماندهى آن را شهید نصر به عهده داشت، منتقل شدم. در ابتداى امر در پایین ارتفاع سورن، انباردار، سه گالن نفت 20 لیترى به من داد تا آنها را بالاى کوه ببرم. اندکى از مسیر را طى کرده بودم که فردى نظامى را دیدم که در گوشهاى نشسته است و آیات قرآن را زیر لب زمزمه مىکند. در همان حال متوجه من شد و خواندن قرآن را خاتمه داد و به سوى من آمد و گفت: «برادر، با این بار سنگین نمىتوانى بالا بروى، بگذار کمکت کنم». پیش آمد تا یکى از گالنها را بردارد. به او گفتم زحمت مىشود، خودم مىبرم. اما قبول نکرد. یکى از گالنها را در کوله پشتى گذاشت و به دوش گرفت و یک گالن را هم دونفرى برداشتیم. در بین راه به او گفتم: تو هم سرباز اینجایى؟ گفت: «ما همه سرباز امام زمان (عج) هستیم.» سپس سراغ فرمانده (جناب سروان نصر) را از او گرفتم، گفت: «همین اطراف است» هنگام ظهر براى من غذا آماده کرد. ناهار را در یک سنگر با هم خوردیم. بعد از صرف غذا به علت خستگى زیاد، اندکى خوابیدم. پس از بیدارى، شخصى وارد سنگر شد و از من پرسید: جناب سروان نصر را ندیدى؟ گفتم: من نیز مىخواهم او را ببینم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور او را ندیدى؟ تو که ناهار را با او بودى. تازه آن موقع متوجه شدم که با جناب سروان نصر هم سفره شده بودم. از سنگر بیرون رفتم و در اطراف گشتى زدم. دیدم باز هم مثل قبل در بلندى نشسته و در حال خواندن قرآن است. نزد او رفتم و با لحنى آمیخته با شرمندگى گفتم: چرا خودتان را به من معرفى نکردید؟ باز هم جواب قبلى را دریافت کردم که «ما همه اینجا سرباز امام زمان (عج) هستیم، و با هم هیچ فرقى نداریم.»(6)
اخلاص زیاد و پرهیز از شهرت و گمنامى
در حالات سردار شهید محمد بروجردى گفتهاند:
بروجردى همواره از مصاحبههاى مطبوعاتى و دوربین تلویزیونى گریزان بود و مىخواست که از هیاهوها و جنجالها دور بماند و گمنام باشد. همیشه اصرار داشت که از من فیلمبردارى نکنید، بروید از این بچههایى که مىجنگند فیلمبردارى کنید. یکبار به هنگام پاکسازى محور بانه سردشت و حضور ایشان در شهرستان سردشت، یک فیلمبردار دوربین خود را به طرف او گرفت و فیلم تهیه کرد. محمد با نهایت ادب نزد وى رفت و آن قطعه فیلمى را که مربوط به خودش بود، پس گرفت و پاره کرد. او آنچنان نفس اماره خویش را سرکوب مىکرد که حاضر بود به خاطر اسلام به هر خدمت و مسؤولیتى تن در دهد. براى او على السویه بود که بگویند تو فرماندهاى یا مسؤولیت پایینترى بر عهدهات گذاشته شده است.(7)
در اوج فروتنى
در روایت ستوان حسن دوشن آمده است: به همراه تیمسار بابایى در قرارگاه امام حسین(ع) هویزه بودیم. روزى یکى از ناخداهاى نیروى دریایى به قرارگاه آمده بود. بابایى با لباس بسیجى و سرتراشیده در کنارى سر به زیر انداخته بود و ناخدا او را زیر چشمى نگاه مىکرد. ناخدا برگشت و (به شهید بابایى) گفت: حالت خوبه؟ عباس گفت: الحمد لله، خیلى خوبم...شما را مىشناسم.
ناخدا گفت: مرا کجا دیدهاى؟
مگر نه این است که برادرتان دبیر زبان است؟
ناخدا در حالى که آهسته به پهلوى عباس (بابایى) مىزد، گفت:
او را از کجا مىشناسى؟
...آن وقتها که من درس مىخواندم، برادر شما مدیر مدرسه ما بود...
ناخدا گفت: بچه کجایى؟
...قزوین.
ناخدا گفت: خب، همشهرى هم که درآمدیم.
و در حالى که لبخند مىزد، دوباره به شانه عباس زد و گفت: خب، دیگر تعریف کن. براى چه به اینجا آمدهاى؟...خدمت مىکنم.
ناخدا پرسید: یعنى سربازى؟
...بله سربازم.
ناخدا گفت: مىخواهى به فرمانده ات سفارش کنم. تا تو را یک هفته به مرخصى بفرستد و به پدر و مادرت سرى بزنى؟
...خیلى ممنون، به مرخصى نمىروم.
...ناخدا...دوباره گفت: بیا برو مرخصى، صفا کن، عشق کن، روحیهات تازه مىشه. راستى اسم فرماندهات را نگفتى.
عباس گفت: خدا.
ناخدا گفت: خدا که فرمانده همه ماست. اما فرمانده تو در اینجا چه کسى است؟ بگو تا همین حالا به او زنگ بزنم.
در همین حال، سرهنگ خلبان امیریان که براى انجام کارى از طرف شهید بابایى بیرون رفته بود، داخل شد... پس از اداى احترام گفت: تیمسار، همه کارهایى را که فرموده بودید، انجام دادیم. در ضمن طبق هماهنگى به عمل آمده، F-41ها روى منطقه مىآیند.
با گزارش امیریان، ناخدا، تازه متوجه شد که اشتباه بزرگى رخ داده. از جا بلند شد.
عباس گفت: برادر بنشین، تازه داشتیم با هم آشنا مىشدیم.
ناخدا که شرمسار به نظر مىآمد، گفت: مرا ببخشید تیمسار واقعاً اشتباه کردم. من فکر کردم شما سرباز هستید و از پدر و مادرتان دور افتادهاید و گرنه چنین جسارتى نمىکردم.
عباس گفت: دوست من، ما همه برادریم. همه ما یک مسأله داریم و آن هم جنگ است. بنشین آقاجان، این چه فرمایشى است.(8)
پىنوشتها: -
1. خودشکنان، ص 136، 137.
2. قهر چزابه، ص 86.
3. همان، ص 82.
4. گلشن یاران، ابراهیم رستمى، ص 16 (نشر جمال، قم، چاپ اول: 1381).
5. پرواز تا بى نهایت، ص 176 و 177.
6. مرد ره، ص 180 - 181.
7. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، على تقى زاده اکبرى، ج 2، ص 74 و 75.
8. پرواز تا بى نهایت، گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقیدتى سیاسى ارتش، ص 168 - 166(چاپ هفتم: 1378، تهران).
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 88 |