تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,767 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,969 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1386، شماره 26، شهریور 1386 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
همه عشقش شهادت بود
زمانى که او براى اعتلاى اسلام مىجنگید، به حمداللّه عناوین و رتبه به معناى امروزى وجود نداشت. او خود را سربازى کوچک و سقاى بسیجیان مىدانست. در اواخر عمرش طراح عملیاتهاى جنگى بود. او نمىتوانست از شهادت سربازان و یارانش به راحتى بگذرد. براى او بسیار سخت بود که بعد از همرزمانش زنده باشد. همه عشقش شهادت بود که به آن رسید.(1)
شهادت به خاطر نماز
عراقىها از چند ساعت گذشته پاتک سنگینى را در منطقه عملیاتى سردشت آغاز کرده بودند چند دقیقه بیشتر به طلوع آفتاب باقى نمانده بود که یکى از بىسیم چىها به نام عسکرى با شتاب نزد من آمده، گفت:حاج آقا، قبله کدام طرف است؟ مىخواهم نماز بخوانم.
گفتم: الآن مىگویم.
سپس با قبله نما در پى جستجوى قبله برآمدم. در این بین چیزى مثل آتش از کنار صورتم رد شد. ناگهان متوجه شدم عسکرى عزیز که مىخواست جهت قبله را بداند تا نماز بخواند، با همان شىاى که در واقع خمپاره بوده، به شهادت رسیده است.(2)
روضه دونفرى
من و شهید عبدالحمید اکرمى تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز براى کارهاى عقیدتى آمده بودیم. از اقبال خوبى که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم. دیرى نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده( یعنى سردار محمد اسلامى نسب)(3) ما را مجذوب شخصیت وى ساخت. انگار نه انگار که فرمانده است، خاکى و خودمانى بود در عین حال دوست داشتنى.
هنوز چند روز بیشتر از حضورمان در مقر نمىگذشت که متوجه شدیم سردار اسلامى نسب و شهید باقرى - آن دو یار همدل - هر روز عصر از چادر فاصله مىگیرند و تا چند ساعت برنمىگردند. حس کنجکاوى تحریکم کرد که از کارشان باخبر شوم. روز بعد به اتفاق اکرمى سراغشان رفتیم. پشت تل کوچکى از خاک زمزمه هایى شنیدیم. متوجه شدیم شهید باقرى رو به قبله نشسته و روضه مىخواند و شهید اسلامى نسب در سجده است. شور و حال خاصى داشتند و هر دو به شدت اشک مىریختند. لحظاتى بعد شهید باقرى به سجده رفت و شهید اسلامى شروع به مداحى کرد. الحمدللّه هر دو مداح اهل بیت بودند و مصیبت حضرت زهرا(س) مىخواندند براى من سؤالى پیش آمد که آخر چرا دو نفرى؟ من روضه دونفرى ندیده بودم.(4)
پاى بند به نماز در هر حال
به سبب شرکت در عملیات والفجر یک، هر دو پایش را از دست داد. وقتى به بیمارستان به عیادتش رفتم، با آن که درد زیادى را تحمّل مىکرد، آرامش عجیبى داشت. موقع نماز که شد گفت: خاک بیاورید، مىخواهم تیمم کنم.
با آن حال وخیم نماز خواند و چند ساعت بعد به شهادت رسید.(5)
ایستاده در قایق
در عملیات والفجر 8 در غرب اروند به یک مجروح برخوردیم که توى قایق افتاده بود. مىخواست برود آن طرف اروند ولى توانایىاش را نداشت. تصمیم گرفتیم او را هرجا که مىخواهد ببریم. در میان رودخانه گفت: من هنوز نماز نخواندهام.
گفتیم: با این زخمهاى تن و بدن، چه طورى مىخواهى نماز بخوانى.
گفت: چند زخم کوچولوست، زیاد عذابم نمىدهد.
بلند شد و ایستاده نمازش را در قایق خواند.(6)
نماز با جراحت شدید
در منطقه شاخ شمیران (منطقه عملیاتى والفجر 10) با یکى از برادران در حال حمل پیکر شهدا بودیم. من که خیلى گرسنه شده بودم، از تپهاى بالا رفتم به امید این که غذایى تهیه کنم. بالاى تپه با جمعى از مجاهدین عراقى مواجه گشته، به لطف آنها صاحب یک کنسرو شدم.
زمانى که در حال بازگشت بودم، خمپارهاى بین من و دوستم فرود آمد و باعث شد پاى ایشان شدیداً جراحت بردارد. سریع محل جراحت را با چفیه بستم و او را روى دوشم گذاشتم. در جاده با آمبولانس مجاهدین عراقى او را به مقر مجاهدین رسانیدیم، و در مقر مشغول پانسمان جراحت وى شدند. هنگام پانسمان صداى اذان بلند شد. وضو که مىگرفتم، دوست مجروحم نیز از من تقاضا کرد به او در گرفتن طهارت کمک کنم.
بعد از وضو نمازش را با حالى خاص به جا آورد که براى من خیلى آموزنده بود.(7)
سفارش شهید به آن دانشجو
دیدیم خواهرى به شدت گریه مىکند. همه با تعجب به او که آشنا نبود، نگاه کردیم. یکى پرسید: چه نسبتى با شهید دارید؟
گریه به دختر اجازه صحبت نمىداد.
بعد از مدتى آرام شد و گفت: هیچ، هیچ نسبتى، اصلاً ورامینى نیستم.
تعجب حاضران بیشتر شد.
یکى دیگر از او پرسید: پس حتماً خواهر یکى از شهدا هستى که به یاد برادرت سر این مزار آمدهاى...
نه! در دانشگاه مشغول تحصیل هستم. شبى در خواب، جوانى را دیدم، او با من صحبت مىکرد و مرا به تقوا و پوشش اسلامى توصیه مىنمود. من حجاب را رعایت نمىکردم...
وقتى از خواب بیدار شدم، بوى عطرى در فضا پیچیده بود. خانوادهام به سراغم آمده، پرسیدند: آیا تو عطر زدهاى؟
گفتم: نه. آنها شگفت زده شدند.
چندین شب همان خواب را دیدم.
کم کم احساس کردم تحوّلى در من ایجاد شده است.
یک روز از جلوى گلستان شهدا عبور مىکردم. ناخودآگاه وارد گلستان شدم. تا چشمم به عکس شهید حجت اللّه خلیلى افتاد، فهمیدم عکس جوانى است که به خوابم مىآمده، مدتى به خوابم نیامد و خیلى از این بابت ناراحت بودم.التماس مىکردم تا باز به خوابم بیاید. تا این که شبى در خواب دیدم با یکدیگر در خیابان قدم مىزنیم. شهید به من گفت: سعى کن حجابت را حفظ کنى و خود را بپوشانى.
من که اهل حجاب نبودم، گاهى از این موضوع غفلت مىکردم.
ولى هر وقت از مقابل گلستان شهداء رد مىشدم، به خود مىآمدم و حجابم را رعایت مىکردم.
شهید حجت اللّه خلیلى در خواب به من سفارش کرده بود سر قبر شهید گمنامى که نزدیک پیکرش دفن شده، بروم و فاتحه بخوانم. مشکلى هم در دانشگاه داشتم که با توسل به شهید حل شد.(8)
خاطراتى از دیدار مقام معظم رهبرى
مقام معظم رهبرى در خصوص سرکشى به خانواده شهدا برنامههاى مستمرى دارند. روزى ایشان به دولت آباد رفتند و بدون خبر قبلى در خانه خانواده شهیدى را زدند. وقتى آقا وارد خانه شدند و مادر شهید ایشان را دید، غش کرد. بعد از چند دقیقه به هوش آمد اما وقتى دوباره چشمش به جمال مقام معظم رهبرى افتاد، غش کرد. آقا براى خانواده شهید صحبت کردند.
خانواده شهید گفتند: آقا، چرا به ما خبر ندادید؟ ما هم سید هستیم و از خود شما هستیم. باید جلوى پایتان گوسفند مىکشتیم. بالاترین و بهترین ثروت براى ما این است که شما قدم به خانه ما گذاشتهاید و هیچ سعادتى بیشتر و بالاتر از این براى ما پیش نیامده است.(9)
راننده پى ام پى، حاج حسین خرازى
در گزارش دلاور مردى آمده است: فرماندهى گروهان مالک از گردان حضرت ابوالفضل (ع) را در عملیات کربلاى 5 (منطقه شلمچه) به من محول کردند... ساعت سه بامداد با فرمان حاج حسین خرازى، عملیات آغاز شد... پس از درگیرى با نیروهاى دشمن...بچهها درخواست مهمات کردند. تلاش براى تماس با فرمانده گردان به وسیله بى سیم بى ثمر بود.
حاج حسین که موضوع را از رد و بدل شدن پیامها دریافته بود پشت بىسیم گفت: چه خبره؟ گفتم: حاجى مهمات نداریم، به فریادمان برس. گفت: ناراحت نباش تا چند دقیقه دیگر حل مىشود. مدتى بعد دو دستگاه پى ام پى به خط نزدیک شدند...در زیر آتش بسیار سنگین دشمن، بچهها مهمات را تخلیه کردند. به بچهها گفتم: از موقعیت استفاده کنید شهداء و مجروحها را داخل پى ام پى بگذارید تا عقب ببرند.
عملیات به اتمام رسید و به مرخصى برگشتیم. یکى از برادران که در آن شب جزو زخمىها بود و اکنون جزو جانبازان گرامى است مرا دید و در آغوش گرفت و گریه کرد. علت گریهاش را پرسیدم، گفت: آن شب عملیات که مرا همراه با دیگر مجروحان و شهدا با پى ام پى به عقب فرستادى، مىدانى داخل آن چه کسى بود؟ گفتم: نه، شب بود و تاریک، و در آن آتش مرگبار متوجه نبودم. گفت: او فرمانده لشکر، حاج حسین خرازى بود.(10)
پیروى از قانون
در نوشته یک بسیجى اصفهانى آمده است: دو خاطره از شهید حاج حسین خرازى، فرمانده لشکر(14) دارم یکى مربوط است به روزى که لشکر چلوکباب داده بود و شهید خرازى مثل بقیه با غذا دو نوشابه خورده و پول نوشابه اضافى را پرداخت کرده بود. دوم اینکه یکى از روزهایى که با تویوتا به خط سرکشى مىکردهاند، از رادیو اطلاعیه پخش مىشود مبنى بر اینکه تخطى از قوانین راهنمایى و رانندگى شرعاً جایز نیست، که ایشان از پشت فرمان پایین آمده و از آن نقطه پیاده تا دارخوین مىآیند و با خودشان رانندهاى مىبرند تا به جبهه فاو بروند، چون ایشان یک دستشان در جنگ قطع شده بود.(11)
پىنوشتها: -
1. راوى: همسر سردار شهید حسن باقرى، ر.ک: از زبان صبر، ص 48.
2. راوى: روحانى گردان (حجت الاسلام طاهرى) ر.ک: قلب عملیات، ص 65 و 66.
3. وى فرمانده گردان امام رضا از لشکر 19 فجر بود.
4. راوى: سید حمید سجادى منش، ر.ک: رواق خونى سنگر، ص 57 - 55 (باز آفرین: غلامرضا کافى، کنگره سرداران و 14000شهید فارس، شیراز، اول، 1377).
5. راوى: برادر هید حسن شاه صادقى، ر.ک: لحظههاى بى عبور، ص 30 (تکتم یغمایى، کنگره سرداران و 23000 شهید خراسان، مشهد، آول 84).
6. راوى: محمد باقر نیک خواه، ر.ک: پیشانى و خاک، ص 19 و 20 (محسن شاه رضایى، بازنویس: حسن بنى عامرى، معاونت تبلیغات و انتشارات نیروى زمینى سپاه، تهران، اول، 73).
7. ر.ک: حماسه شاخ شمیران، ص 50 و 51 (تهیه و تدوین: تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران چهارمحال بختیارى، چاپ اول، ص 74.)
8. راوى خانواده شهید حجت اللّه خلیلى ر.ک: یک، دو، سه پرواز ص 10 - 8.
9. راوى: برادر کبیرى، ر.ک: با راویان نور، ج 1، ص 61.
10. ر.ک: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 153 و 154.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 89 |