تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,075 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,024 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1386، شماره 28، آبان 1386 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خاطراتى سبز از یاد شهیدان
محمد اصغرى نژاد
حکم ادب
وقتى دیدم حاج هوشنگ ورمقانى - فرمانده محور عملیاتى - پا برهنه در منطقه رفت و آمد مىکند، تعجب کردم. یک روز یکى از دوستان نزدیکش از ایشان پرسید: راستى چرا پا برهنه در محور رفت و آمد مىکنید؟
چهره حاجى دگرگون شد. نگاهى به محور که هنگام غروب بود انداخت. گفت: این محور، جایى است که شهداى عزیزى از آن عروج کردهاند. از ادب به دور است با کفش در این مکان مقدّس راه بروم.(1)
مقام مادر در نگاه شهید
فرزندم هرگاه به مرخصى مىآمد، به پایم افتاده، مىگفت: مادر، تو را به خدا اجازه بده زیر پاهایت را ببوسم.
راضى نمىشدم اما ایشان هر طور بود کف پاهایم را مىبوسید و مىگفت: با این کار خستگى از تنم بیرون مىرود.
آخرین بار که به دیدنم آمد، رفتارش با دفعههاى قبل فرق داشت. او قبل از خداحافظى چفیهاش را به من داد. گفت: مادر، فکر مىکنم این آخرین بارى باشد که زیر پاهایت را مىبوسم.
حاجى که به شهادت رسید، براى دیدن پیکر پاکش حرکت کردم. دیدم به خواب آرامى فرو رفته است. قبل از بوسیدن چهره مهربانش، زانو زدم و کف پاهایش را بوسه زدم.(2)
کیفر عرب بودن
بعد از اسارت ما را به شهر العماره در ساختمانى شبیه مدرسه بردند. در بین ما پیرمردى عرب زبان بود که داوطلبانه به جبهه آمده بود. وقتى عراقىها فهمیدند او عرب است، بسیار عصبانى شده، او را وسط حیاط آوردند و لختش نمودند. و آب سرد روى بدنش ریختند و با کابل به جانش افتادند. مىگفتند: بگو مرا به زور فرستادهاند.(3)
شکنجه با پنکه
تنبیهات و شکنجههاى بدنى در عراق بسیار وحشیانه بود. به عنوان نمونه دستها را از پشت مىبستند و پاهاى فرد را به پنکه سقفى متصل مىساختند و بعد پنکه را روشن مىکردند. و در حالى که پنکه مىچرخید، فرد را مىزدند.(4)
با زبان روزه
بچههاى رزمنده در پاسگاه زید بیش از سه ماه در آن هواى گرم و سوزان خوزستان در خط مقدم سنگر به سر مىبردند. بسیارى از آن بسیجىهاى نوجوان از فرمانده خود اجازه گرفته بودند تا قصد اقامت ده روز کنند و بتوانند از حال و هواى ماه مبارک رمضان بهره ببرند. بعضى از آن عزیزان با زبان روزه بر سر سفره الهى حاضر شده، رداى شهادت به تن کردند.(5)
یک ران مرغ و ده نفر
هنگامى که خبر بازگشت به ایران را از عراق شنیدیم، از خوشحالى در پوست خود نمىگنجیدیم. به هر ترتیب ما را به بغداد بردند و سپس به مرز خسروى آوردند ولى اصلاً غذایى به ما ندادند. با خود گفتیم شاید آنجا به ما غذایى بدهند تا با خاطرهاى خوش از آنها جدا شویم ولى چیزى به ما ندادند. بعد از چند ساعت معطلى تحویل نیروهاى جمهورى اسلامى شدیم. در اسلام آباد براى ما غذا آوردند که برنج و مرغ بود. پرسیدیم این براى چند نفر است؟ گفتند: براى یک نفر، چه طور مگر؟ جواب دادیم: زیرا ما در عراق اگر قرار بود مرغ بدهند، یک ران مرغ را براى ده نفر مىدادند.
آنها از شنیدن گفته ما متأثر شدند.(6)
این عراقى را بکشید
در جریان عملیات بیت المقدس، استادیوم تختى اهواز به نقاهتگاه رزمندگان موج گرفته تبدیل شده بود. و جمعى از خواهران بسیجى به پرستارى از آنها مشغول بودند. یکى از برادران موجى هرگاه من را مىدید، فریاد زده، بانگرانى مىگفت:"این عراقى است، او را بکشید" سپس با دست خالى حالت شلیک اسلحه مىگرفت و رگبار مىزد و حمله مىنمود. یک روز با کارد میوه خورى دنبالم افتاد و من از ترس به اتاق تدارکات رفتم. آن قدر در زد که همه وحشت زده و مضطرب شدند. مىگفت: باید این عراقى را بکشم.(7)
چشم دل مىخواهد
در بخشى از مصاحبه شهید محمود بانى آمده است: جبهه پر از امدادهاى غیبى است. چشم دل مىخواهد تا آن را ببیند. در یکى از عملیاتها، من و یکى از دوستان با هم بودیم. او شهید شد و من مجروح. تیرى مستقیم به طرفم آمد، سرخى آن را به چشم مىدیدم اما به من برخورد نکرد. آنجا فهمیدم من لیاقت شهادت پیدا نکردهام.(8)
یک فداکارى عظیم
سردار شهید سید داود علوى - جانشین فرماندهى گردان تخریب لشکر عاشورا - از نخستین اعزام خود به جبهه چنین گوید: درس که مىخواندم، دلم در جبهه و پیش رزمندهها بود... پدر و مادرم بى خبر از آنچه در دلم مىگذشت، آرزو داشتند که در کنکور، رتبه خوبى کسب کنم و وارد دانشگاه بشوم. به همین جهت خیلى مرا براى درس خواندن تشویق مىکردند... و چه قولهایى که برایم مىدادند، اما من حال و هواى دیگرى داشتم. براى این که پدر و مادرم را از خود راضى کرده باشم، در کنکور سراسرى شرکت کردم...نگاهى به اوراق امتحانى کردم. جواب اغلب سؤالات را به خوبى مىدانستم. با خود گفتم: سید، اگر از کنکور قبول شوى، به این زودىها نمىتوانى جبهه بروى. از طرفى حضرت امام فرموده است که امروز حضور جوانان در جبههها برهمه چیز ارجحیت دارد. بالأخره تصمیم خود را گرفته، جواب سؤالات را اشتباه زدم. وقتى اسامى پذیرفته شدگان کنکور اعلام شد، نام من در میان آنها نبود. و پدر و مادرم با آگاهى از این موضوع راضى شدند جبهه بروم...(9)
او را ببرید
در عملیات والفجر یک فرمانده مهندسى رزمى لشکر عاشورا اصرار داشت خودروهاى جا مانده در منطقه را عقب ببرد. براى این منظور سه نفر از بچهها را همراه برد و موفق شد لودر و بولدوزر باقى مانده را توسط دو نفر عقب ببرد. هوا تاریک و منطقه در دید دشمن بود. ناگهان یک خودرو به ماشین حامل فرمانده خورد و او و رانندهاش مجروح شدند. بعد از مدتى آمبولانسى از راه رسید و چون فقط به اندازه یک نفر جا داشت، مىخواست فرمانده را با خود ببرد اما یوسف نساجى متین - یعنى همان فرمانده مهندسى رزمى - نپذیرفته، با اشاره به رانندهاش گفت: «او را ببرید.» هرچه اصرار کردند قبول نکرد. آمبولانس، راننده را با خود برد و فرمانده با آن حال وخیم پیاده راهى اورژانس شد.(10)
یک روز سخت از اسارت
نزدیک غروب یکى از روزهاى سخت اسارت فریاد برادران را شنیده، متوجه شدیم به دستور فرمانده اردوگاه روى پاهاى سه تن از اسراى ما گازوئیل ریخته، آنها را به آتش کشیدهاند. بعداً معلوم شد علت آن رویکرد سفّاکانه این بوده که برادران ما قطراتى از گازوئیل را که از منبع مخصوص موتور برق روى زمین مىریخته، جمع کرده بودند تا با آن آسایشگاه را گرم کنند ولى زندانبان ما پیش از بهرهبردارى از کار برادرها اطلاع پیدا کرده بودند.(11)
شقاوت دشمن
زمانى به عنوان گشت و اسکورت در کردستان انجام وظیفه مىکردم که با خبر شدم برادر مجید انصارى - که در حال تردد با خودرو بوده - در جاده به کمین دشمن افتاده است. وقتى به محل، اعزام شدیم، درگیرى به پایان رسیده او را به بیمارستان برده بودند. در بیمارستان متوجه شدیم، ضد انقلاب سر برادر مجید را از دو طرف شکافته و با کشیدن موهاى بلندش تلاش داشتند پوست سرش را جدا سازند. و چون رمقى در بدنش باقى نمانده بود، او را کنار جاده رها ساخته بودند.(12)
پروانههاى سوخته
زمانى که در کردستان خدمت مىکردیم، هر روز در حین عبور از جادههاى پر پیچ و خم آن منطقه شاهد جنایتهاى دموکرات و کومله بودیم. در یکى از گشتها که از گردنهاى عبور کردیم، بوى لاستیک سوخته به مشام مىرسید. جلوتر که رفتیم، مشاهده کردیم دو تن از پاسداران در کمین دشمن به شهادت رسیدهاند. آن جنایتکاران پیکر آن دو عزیز را در کنار لاستیکهاى خودرو قرار داده و با ریختن بنزین روى لاستیکها پیکر آنان را به آتش کشیده بودند.(13)
حماسه آن نوجوان
دستهاى ما را بسته بودند و ما را مىبردند. در مقر عراقىها پشت جبهه، 14، 15 افسر و درجه دار نشسته بودند. اسیر 14 ساله بین ما بود. او را صدا زدند و به تمسخرش پرداختند. او زیر لب زمزمهاى کرده، ناگهان فریاد زد، لبیک یا حسین، لبیک یا خمینى.
نارنجکى را که زیر پیراهنش مخفى کرده بود، در آورد و خود را میان افسرها و درجه دارها انداخت.
خودش شهید شد و بیشتر آن سفاکان را کشت.(14)
پىنوشتها: -
1. راوى: هادى مخدوى، ر.ک: آرزوى وصال، ص 30 و 40 (ابوالفضل طاهرخانى، شاهد، تهران، اول، 81).
2. راوى: مادر سردار شهید هوشنگ ورمقانى، ر.ک: آرزوى وصال، ص 57 و 58 (طاهرخانى، شاهد، تهران، اول 81).
3. راوى: آزاده بهنام طاهرى، ر.ک: بشنو از دل، ص 30 (معاونت تبلیغات و انتشارات نمایندگى ولى فقیه در نیروى زمینى، بازنویسى و تدوین: شاه رضایى، تهران، اول: 71).
4. راوى: محمد رضا خدا دادى، ر.ک: بشنو از دل، ص 65 و 66.
5. ر.ک: معبر(شهریور 86)، ص 6.
6. راوى: آزاده محمود اتابک، ر.ک: بشنو از دل، ص 151 و 152.
7. راوى: فاطمه عباسى، ر.ک: هم پاى مردان خطر، ص 140.
8. ر.ک: گلهاى عاشورایى، ج 2، ص 126 و 127 و 131. ظاهراً بخشى از روایت فوق زبان حال سید داود علوى است.
9. ر.ک: حدیث شهود، ص 102 (میرسید، زمزم هدایت، قم، اول، 85).
10. ر.ک: گلهاى عاشورایى، ج 2، ص 204.
11. راوى: خواهر آزاده خدیجه میرشکار، ر.ک: هم پاى مردان خطر، ص 45(زرکى، قیام، قم، اول، 83).
12. اصغر نصر، ر.ک: قاف عشق، ص 83.
13. ر.ک: قاف عشق، ص 93.
14. راوى: آزاده وحید خلیلى، ر.ک: شهداى غریب، ص 181.
15. ر.ک: شهداى غریب، ص 83.
16. ر.ک: همان مأخذ، ص 132.
17. راوى: یکى از یاران شهید محسن دهقان پور، ر.ک: روایت عشق (کرامات و خاطراتى از شهداى استان یزد)، ص 42 - 40.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 96 |