تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,227 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,145 |
داستان نذر عبدالمطلب | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1363، شماره 32، مرداد 1363 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
درسهائی از تاریخ تحلیلی قسمت ششم حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی از جمله مطالبی که در مورد اجداد رسول خدا(ص) باید در اینجا مورد بحث قرار گیرد، داستان نذر عبدالمطلب و ذبح عبدالله و حدیث« انا ابن الذبیحین » است که از نظر ثبوت و اثبات ونیز کیفیت ماجرا مورد بحث قرار گرفته ، و ما در اینجا نیز بطور اجمال می گوئیم . اصل حدیث « انا ابن الذبیحین» که از رسول خدا(ص) نقل شده در کتابهای محدثین شیعه و اهل سنت آمده است. مانند کتاب عیون الاخبار و خصال صدوق«ره» و تفسیر علی بن ابراهیم و تفسیر مفاتیح الغیب فخر رازی[1] و منظور از ذبیح اول، عموما گفته اند حضرت اسماعیل علیه السلام بوده، و منظور از« ذبیح» دوم نیز را گفته اند« عبدالله» پدر رسول خدا«ص» بوده است. و داستان ذبح عبدالله را نیز بسیاری از اهل حدیث و تاریخ و سیره نویسان با مختصر اختلافی در کتابهای خود آورده اند[2] و داستان ـ خود در کتاب زندگانی پیغمبر اسلام برشتۀ تحریر درآورده ایم ـ از اینجا شروع می شود که سالها قبل از ریاست اجداد رسول خدا در مکه دو قبیله بنام جرهم و خزاعه در مکه حکومت داشتند که نخست جرهمیان بودند و سپس قبیلۀ خزاعه آنها را بیرون کرده و خود در مکه بحکومت رسیدند. و آخرین کسی که از طایفۀ جرهم در مکه حکومت داشت و در جنگ با خزاعه شکست خورد شخصی بود بنام عمرو بن حارث که چون دید نمی تواند در برابر خزاعه مقاومت کند و بزودی شکست خواهند خورد بمنظور حفظ اموال کعبه از دستبرد دیگران بدرون خانۀ کعبه رفت و جواهرات و هدایای نفیسی را که برای کعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوی طلائی و مقداری شمشیر و زره وغیره بود همه را بیرون آورد و بدرون چاه زمزم ریخت و چاه را با خاک پر کرده و مسدود نمود و برخی گفته اند: حجرالاسود را نیز از جای خود برکند و با همان هدایا در چاه زمزم دفن کرد، و سپس بسوی یمن گریخت و بقیۀ عمر خود را با تاسف بسیار در یمن سپری کرد. این جریان گذشت و در زمان حکومت خزاعه و پس از آن نیز در حکومت اجداد رسولخدا«ص» کسی از جای زمزم و محل دفن هدایا اطلاعی نداشت و با اینکه افراد زیادی از بزرگان قریش و دیگران در صدد پیدا کردن جای آن و محل دفن هدایا برآمدند اما بدان دست نیافتند و بناچار چاههای زیادی در شهر مکه و خارج آن برای سقایت حاجیان و مردم دیگر حفر کردند و مورد استفادۀ آنان بود. عبدالمطلب نیز پیوسته در فکر بود تا بوسیله ای بلکه بتواند جای چاه را پیدا کند و آنرا حفر نموده این افتخار را نصیب خود گرداند، تا اینکه روزی در کنار خانه کعبه خوابیده بود که در خواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند، و این خواب همچنان دو بار و سه بار تکرار شد تا از مکان چاه نیز مطلع گردید و تصمیم به حفر آن گرفت . روزی که می خواست اقدام به این کار کند تنها پسر خود را که در آنوقت داشت و نامش «حارث» بود همراه خود برداشته و کلنگی بدست گرفت و بکنار خانه آمده شروع بکندن چاه کرد. قریش که از جریان مطلع شدند پیش او آمده و بدو گفتند: این چاهی است که نخست مخصوص به اسماعیل بوده و ما همگی نسبت بدو می رسانیم و فرزندان اوئیم، از اینرو ما را نیز در این کار شریک گردان، عبدالمطلب پیشنهاد آنانرا نپذیرفته و گفت : این ماموریتی است که تنها بمن داده شده و من کسی را در آن شریک نمی کنم، قریش به این سخن قانع نشده و در گفتار خود پافشاری کردند تا بر طبق روایتی طرفین، حکمیت زن کاهنه ای را که از قبیلۀ بنی سعد بود و در کوههای شام مسکن داشت، پذیرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حکم کرد گردن نهند، و بهمین منظور روز دیگر بسوی شام حرکت کردند و در راه به بیابانی برخوردند که آب نبود و آبی هم که همراه داشتند تمام شد و نزدیک بود بهلاکت برسند که خداوند از زیر پای عبدالمطلب یا زیر پای شتر او چشمۀ آبی ظاهر کرد و همگی از آن آب خوردند و همین سبب شد که همراهان قرشی او مقام عبدالمطلب را گرامی داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت با وی دست بردارند و از رفتن بنزد زن کاهنه نیز منصرف گشته، بمکه باز گردند. و در روایت دیگری است که عبدالمطلب چون مخالفت قریش را دید بفرزندش حارث گفت: اینان را از من دور کن و خود بکار حفر چاه ادامه داد، قریش که تصمیم عبدالمطلب را در کار خود قطعی دیدند دست از مخالفت با او برداشته و عبدالمطلب زمزم را حفر کرد تا وقتی که بسنگ روی چاه رسید تکبیر گفت، و همچنان پائین رفت تا وقتی آن دو آهوی طلائی و شمشیر و زره و سایر هدایا را از میان چاه بیرون آورد و همه را برای ساختن درهای کعبه و تزئینات آن صرف کرد، و از آن پس مردم مکه و حاجیان نیز از آب سرشار زمزم بهره مند گشتند. گویند : عبدالمطلب در جریان حفر چاه زمزم وقتی مخالفت قریش و اعتراضهای ایشان را نسبت بخود دید و مشاهده کرد که برای دفاع خود تنها یک پسر بیش ندارد با خود نذر کرد که اگر خداوند ده پسر بدو عنایت کرد یکی از آنها را در راه خدا ـ و در کنار خانۀ کعبه ـ قربانی کند، و خدای تعالی این حاجت او را برآورد و با گذشت چند سال ده پسر پیدا کرد که یکی از آنها همان حارث بن عبدالمطلب بود و نام نه پسر دیگر بدین شرح بود: حمزه، عبدالله، عباس، ابوطالب ـ که بگفتۀ ابن هشام نامش عبد مناف بود ـ زبیر، حجل ـ که او را غیداق نیز می گفتند ـ مقوم، ضرار، ابولهب. داستان ذبح عبدالله با تولد یافتن حمزه و عباس عدد پسران عبدالمطلب به ده تن رسید، و در اینوقت عبدالمطلب به یاد نذری که کرده بود افتاد، و از اینرو آنها را جمع کرده و داستان نذر خود را به اطلاع ایشان رسانید. فرزندان اظهار کردند: ما در اختیار تو و تحت فرمان تو هستیم. عبدالمطلب که آمادگی آنها را برای انجام نذر خود مشاهده کرد آنانرا بکنار خانۀ کعبه آورد، و برای انتخاب یکی از ایشان قرعه زد، و قرعه بنام عبدالله در آمد، که گویند: عبدالله از همه نزد او محبوبتر بود. در این هنگام عبدالمطلب دست عبدالله را گرفته و با دست دیگر کاردی بران برداشت و عبدالله را بجایگاهی قربانی آورد تا در راه خدا قربانی نموده بنذر خود عمل کند. مردم مکه و قریش و فرزندان دیگر عبدالمطلب پیش آمده و خواستند بوسیله ای جلوی عبدالمطلب را از اینکار بگیرند ولی مشاهده کردند که وی تصمیم انجام آنرا دارد، و از میان برادران عبدالله، ابوطالب بخاطر علاقۀ زیادی که به برادر داشت بیش از دیگران متاثر و نگران حال عبدالله بود تا جائی که نزدیک آمد و دست پدر را گرفت و گفت: پدر جان ! مرا بجای عبدالله بکش و او را رها کن! در اینهنگام دائیهای عبدالله و سایر خویشان مادری او نیز پیش آمده و مانع قتل عبدالله شدند، جمعی از بزرگان قریش نیز که چنان دیدند نزد عبدالمطلب آمده و بدو گفتند: تو اکنون بزرگ قریش و مهتر مردم مکه هستی و اگر دست بچنین کاری بزنی دیگران نیز از تو پیروی خواهند کرد و این بصورت سنتی در میان مردم در خواهد آمد. پاسخ عبدالمطلب نیز در برابر همگان این بود: نذری کرده ام و باید به نذر خود عمل نمایم. تا بالاخره پس از گفتگوی زیاد قرار بر این شد [3] که شتران چندی از شتران بسیاری که عبدالمطلب داشت بیاورند و برای تعیین قربانی میان عبدالله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنام شتران در آمد آنها را بجای عبدالله قربانی کنند و اگر باز بنام عبدالله در آمد به عدد شتران بیافزایند و قرعه را تجدید کنند و همچنان به عدد آنها بیفزایند تا وقتی که بنام شتران درآید، عبدالمطلب قبول کرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند باز دیدند بنام عبدالله درآمد ده شتر دیگر افزودند و قرعه زدند باز دیدند قرعه بنام عبدالله در آمد ده شتر دیگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبدالله درآمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه کردند و قرعه زدند و همچنان عبدالله در می آمد تا وقتی که عدد شتران به صد شتر رسید قرعه بنام شتران درآمد که در آنهنگام بانگ تکبیر و صدای هلهله زنان و مردان مکه بشادی بلند شد و همگی خوشحال شدند، اما عبدالمطلب قبول نکرده گفت: من دو بار دیگر قرعه می زنم و چون دو بار دیگر نیز قرعه زدند بنام شتران درآمد و عبدالمطلب یقین کرد که خداوند به این فدیه راضی شده و عبدالله را رها کرد و سپس دستور داد شتران را قربانی کرده گوشت آنها را میان مردم مکه تقسیم کنند . و شیخ صدوق« ره» گذشته از اینکه این داستان را در کتاب عیون و خصال به تفصیل از امام صادق علیه السلام روایت کرده، در کتاب من لا یحضره الفقیه نیز از امام باقر علیه السلام اجمال آنرا در باب احکام قرعه روایت کرده است.[4] ولی در پاورقی همان کتاب من لا یحضره الفقیه فاضل ارجمند و صدیق گرانقدر آقای غفاری حدیث مزبور را سخت مخدوش دانسته و از نظر سند، ضعیف و بی اعتبار خوانده، و این داستان را ساخته و پرداختۀ دست داستان سرایان و محدثان عامه ذکر کرده که در مقابل عقیدۀ شیعیان که معتقد به ایمان اجداد بزرگوار رسول خدا«ص» بوده اند، خواسته اند با جعل این حدیث جناب عبدالمطلب را در زمرۀ مشرکانی قلمداد کنند که برای خدایان خود فرزندانشان را قربانی می کرده و یا نذر می نموده اند و خداوند تعالی این عمل آنها را در قرآن کریم یک عمل زشت و شیطانی معرفی کرده و می فرماید: « و کذلک زین لکثیر من المشرکین قتل اولادهم شرکاوهم لیردوهم و لیلبسوا علیهم دینهم ...»[5] و ملخص آنکه این عمل عبدالمطلب،با آن شخصیت روحانی و مقام و عظمتی که از وی نقل شده و رسول خدا بدو افتخار می کند سازگار نیست زیرا در روایات آمده که وی سنتهائی را بنا نهاد که اسلام نیز آنها را تایید نمود، مانند: حرمت خمر، و زنا، و قطع دست دزد، و جلوگیری از کشتن دختران و نکاح محارم و طواف خانۀ کعبه عریان، و وجوب وفاء بنذر و امثال آن... ولی در مقابل ایشان برخی دیگر از دانشمندان معاصر، همین سنتها را که ایشان دلیل بر ضعف داستان گرفته با توجه به آغاز حال عبدالمطلب، دلیل بر سیر تکاملی ایمان عبدالمطلب دانسته و نشانۀ قوت آن گرفته و در تصحیح همین روایت« انا ابن الذبیحین» و داستان ذبح عبدالله اینگونه قلمفرسائی کرده اند: ... ما ملاحظه می کنیم که عبدالمطلب در آغاز زندگی در حدی بوده که حتی فرزندان خود را به نامهائی چون عبدمناف و عبدالمعزی [6] نامگذاری کرده، ولی تدریجا بحدی از تسلیم و ایمان بخدای تعالی می رسد که ایمان وی ابرهه ـ صاحب فیل ـ را مرعوب خود می سازد، و بدانجا می رسد که سنتهائی را مانند قطع دست دزد، و حرمت خمر و زنا و حرمت طواف عریان، و وجوب وفاء بنذر... بنا می نهد، و مردم را به مکارم اخلاق ترغیب نموده و از اشتغال به امور پست دنیائی باز می دارد، ... و بالاخره بمقامی می رسد که مستجاب الدعوه شده و بتها را یکسره رها می کند... و بخصوص پس از ولادت نوۀ عزیز و مورد علاقه اش حضرت محمد«ص»، بدان حد از ایمان می رسد که بسیاری از نشانه های نبوت آنحضرت را به چشم دیده و بسیاری از کرامات و نشانه های قطعی نبوت آنحضرت را مشاهده می کند ... و بنابراین چه مانعی دارد که گفته شود: اعتقاد اولیۀ وی آن بود که چنین تصرفی دربارۀ فرزند خود و چنین نذری را می تواند بکند... و این مطلب را هم به گفتۀ بالا اضافه کنید که در شرایع گذشته حرمت و جایز نبودن چنین نذری ثابت نشده بود، چنانچه در قرآن کریم آمده که مادر عمران در مورد فرزندی که در شکم دارد نذر می کند که او را به خدمت خانۀ خدا بسپارد تا خدمتکاری خانۀ خدا را انجام دهد، یا آنکه خدای تعالی پیامبر خود ابراهیم علیه السلام را به ذبح فرزندش اسماعیل دستور داده و امر می فرماید ...![7] و دوست دیگرمان دانشمند گرانمایه جناب آقای سبحانی نیز در کتاب فروغ ابدیت بدون دغدغه و خدشه و بصورت یک داستان مسلم و قطعی، داستان مزبور را نقل کرده، و در پاورقی آنرا نشانۀ عظمت و قاطعیت جناب عبدالمطلب دانسته و گوید: این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که بزرگی روح و رسوخ عزم و اراده عبدالمطلب را مجسم می سازد، و درست می رساند که تا چه اندازه این مرد پای بند به عقاید و پیمان خود بوده است ...![8] و ما در امثال اینگونه روایات که نظیرش را در آینده نیز خواهیم خواند ـ مانند داستان شق صدرـ می گوئیم: اگر روایت صحیحی در اینباره بدست ما برسد، و اصل داستان و یا اجمال آن در حدیث معتبری نقل شده باشد ما آنرا می پذیریم، و استبعاد و بعید دانستن داستان با ذکر شواهد و دلیلهائی نظیر آنچه شنیدید نمی تواند جلوی اعتقاد و پذیرفتن حدیث و روایت معتبر را بگیرد، و خلاصه استعباد نمی تواند بجنگ حدیث معتبر برود، زیرا اگر بنای قلمفرسائی و ذکر شاهد و دلیل باشد طرفین می توانند برای مدعای خود قلمفرسائی کرده و دلیل بیاورند، و بلکه همانگونه که خواندید، همان دلیلهائی را که یک طرف دلیل بر ضعف و بطلان داستان دانسته، طرف دیگر همان ها را شاهد و دلیل بر صحت و تقویت داستان می داند، و از اینرو باید بسراغ سند این روایت برویم و برای ما بی اعتباری این روایات و احادیث در حدی که برادر ارجمندمان آقای غفاری گفته اند هنوز ثابت نشده است . و بلکه می توانیم بگوئیم اگر ما این داستان را از بعد دیگری بنگریم، همانگونه که ذکر شد می توانیم دلیل بر کمال ایمان عبدالمطلب بگیریم نه دلیل بر ضعف ایمان او بخدای تعالی و یا خدای نکرده نشانۀ بی ایمانی او زیرا عبدالمطلب اینکار را برای تقرب هر چه بیشتر بخدای تعالی انجام داد نه برای هدفهای دیگر که برخی عمدا یا اشتباها فهمیده اند چنانچه در گفته های برادر محترم ما بود، و از اینرو می بینیم محدث خبیر و متتبع بزرگوار شیعه مرحوم ابن شهر آشوب داستان را با همین بعد مورد بحث قرار داده و از روی همین دید می نگرد، و بدون ذکر سند و بعنوان یک داستان مسلم در کتاب نفیس خود« مناقب آل ابیطالب» اینگونه عنوان می کند: و تصور لعبد المطلب ان ذبح الولد افضل قربة لما علم من حال اسماعیل علیه السلام فندر انه متی رزق عشرة اولاد ذکور ان ینحر احدهم للکعبة شکرا لربه، فلما وجدهم عشرة قال لهم ، یا بنی ما تقولون فی نذری؟ فقالوا: الامر الیک، و نحن بین یدیک فقال: لینطلق کل واحد منکم الی قدحه و لیکتب علیه اسمه ففعلوا و اتوه بالقداح فاخذها و قال : عاهدته و الان اوفی عهده اذ کان مولای و کنت عبده نذرت نذرا لا احب رده و لا احب ان اعیش بعده فقدمهم ثم تعلق باستار الکعبة و نادی: « اللهم رب البلد الحرام، و الرکن و المقام، و رب المشاعر العظام، و الملائکة الکرام، اللهم انت خلقت الخلق لطاعتک، و امرتهم بعبادتک، لاحاجة منک فی کلام له » ثم امر بضرب القداح و قال: « اللهم الیک اسلمتهم و لک اعطیتهم فخذ من احببت منهم فانی راض بما حکمت، وهب لی اصغرهم سنا فانه اضعفهم رکنا» هم انشا یقول: یا رب لا تخرج علیه قدحی و اجعل له واقیة من ذبحی فخرج السهم علی عبدالله فاخذ الشفرة و اتی عبدالله حتی اضجعه فی الکعبة، و قال : هذا بنی قد ارید نحره والله لا یقدر شی ء قدره فان یوخره یقبل عذره و هم بذبحه فامسک ابوطالب یده و قال : کلا و رب البیت ذی الانصاب ما ذبح عبدالله بالتلعاب ثم قال :« اللهم اجعلنی فدیته، وهب لی ذبحته» ، ثم قال: خذها الیک هدیة یا خالقی روحی و انت ملیک هذا الخافق و عاونه اخواله من بنی مخزوم و قال بعضهم : یا عجبا من فعل عبدالمطلب و ذبحه ابنا کتمثال الذهب فاشاروا علیه بکاهنة بنی سعد فخرج فی ثمان ماة رجل و هو یقول: تعاورنی امر فضقت به ذرعا و لم استطع مما تجللنی دفعا نذرت و نذر المرء دین ملازم و ما للفتی مما قضی ربه منعا و عاهدته عشرا اذا ما تکملوا اقرب منهم واحدا ماله رجعا فاکملهم عشرا فلما هممت ان افی ء بذاک النذر ثارله جمعا یصدوننی عن امر ربی و اننی سارضیه مشکورا لیلبسنی نفعا فلما دخلوا علیها قال : یا رب انی فاعل لما ترد ان شئت الهمت الصواب و الرشد فقالت : کم دیة الرجل عندکم ؟ عشرة من الابل ، قالت : و اضربوا علی الاغلام و علی الابل القداح، فان خرج القداح علی الابل فانحروها، و ان خرج علیه فزیدوا فی الابل عشرة عشرة حتی یرضی ربکم، و کانوا یضربون القداح علی عبدالله و علی عشرة فیخرج السهم علی عبدالله الی ان جعلها ماة، و ضرب فخرج القداح علی الابل فکبر عبدالمطلب و کبرت قریش، و وقع عبدالمطلب مغشیا علیه، و تواثبت بنومخزوم فحملوه علی اکتافهم، فلما افاق من غشیته قالوا: قد قبل الله منک فداء ولدک، فبینا هم کذالک فاذا بهاتف یهتف فی داخل البیت و هو یقول: قبل الفداء . و نفذ القضاء، و آن ظهور محمد المصطفی، فقال عبدالمطلب: القداح تخطی ء و تصیب حتی اضرب ثلاثا، فلما ضربها خرج علی الابل فارتجز یقول: دعوت ربی مخلصا و جهرا یا رب لا تنحر بنی نحرا فنحرها کلها فجرت السنة فی الدیة بماة من الابل [9] که چون تقریبا ترجمۀ آن بجز اشعار جالب آن قبلا در نقل داستان گذشته، از ترجمۀ آن خودداری می کنیم . اما روایت را بتمامی برای دوستان متتبعی که بخصوص با تاریخ و ادبیات عرب آشنا هستند نقل کردیم تا معلوم شود که هدف عبدالمطلب از آغاز تا بانجام و در همۀ فصلها و فرصت ها یک هدف الهی بوده و بمنظور تقرب بخدای تعالی اینکار انجام گرفته، و همه جا سخن از خدا و ایثار و فداکاری در راه او و دعا و نیایش بدرگاه او بوده، و می توان این داستان را به گونه ای که ابن شهر آشوب«ره» نقل کرده نمونه ای از عالی ترین تجلیات روحی و ایثار و گذشت و فداکاری عبدالمطلب دانست، و بهترین پاسخ برای امثال فخر رازی بشمار آورد، و این شبهه را نیز با این روایت بگونه ای که نقل شد برطرف کرد، اگر چه نقل مزبور در برخی از جاها خالی از نقل اجتهادی نیست ولی از مثل ابن شهر آشوب که خود خریت این فن و امین در نقل می باشد، پذیرفته است .
[1] عیون الاخبار ص. 117 و خصال صدوق ص 56 و 58. تفسیر قمی ص 559 ومفاتیح الغیب ج 7 ص 155. [2] مصادر گذشته و سیره ابن هشام ج 1 ص.151 ـ 155. [3] و در پاره ای از تواریخ است که قرار شد بنزد زن« کاهنۀ» قبیلۀ بنی سعد که نامش« سجام» و یا « قطبه» بود و در خیبر سکونت داشت بروند و هر چه او گفت بهمان گفتۀ او عمل کنند، و پس از آنکه بنزد وی آمدند و او این راه را بآنها نشان داد، و در روایت صدوق است که این پیشنهاد را عاتکه دختر عبدالمطلب کرد و عبدالمطلب نیز آنرا پسندید. [4] من لا یحضره الفقیه چاپ مکتبۀ صدوق ج 3ص 89. [5] سوره انعام آیه 137. [6] در بحث قبلی گفتیم که عبدمناف نام ابوطالب و عبدالعزی نام ابولهب بوده. [7] الصحیح من السیرة ج 1 ص 70 ـ 69. [8] فروغ ابدیت ج 1 ص 94. [9] مناقب آل ابیطالب ج 10ص.15 و16. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 469 |