تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,755 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,967 |
نخستین سفر محمد (ص) به شام و داستان بحیرا | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1364، شماره 43، تیر 1364 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
درسهائی از تاریخ تحلیلی قسمت هفدهم
حجة الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی بسم الله الرحمن الرحیم عموم مورخین و اهل حدیث از دانشمندان شیعه و اهل سنت با اندک اختلافی داستان سفر محمد (ص) را به شام و در معیت عمویش ابوطالب و برخورد آن حضرت را با «بحیرا» نقل کرده اند، مانند شیخ صدوق (ره) در اکمال الدین و ابن شهر آشوب در مناقب و ابن هشام در سیره و طبری و یعقوبی و ابن سعد نیز در کتابهای خود آن را نقل کرده اند و نویسندگان معاصر نیز عموما بدون نقد و ایرادی آن را ترجمه و نقل کرده اند[1] و بلکه برخی از آنها در برابر برداشتهای غلطی که دشمنان اسلام از این داستان کرده، و خواسته اند از این راه تهمت هائی به اسلام و رهبر بزرگوار آن بزنند از آن دفاع کرده و در صدد پاسخ گوئی دشمنان بر آمده و بدین ترتیب اصل داستان را پذیرفته و چنان است که در صحت آن تردید نداشته اند[2]. ولی در برابر اینان برخی از نویسندگان و ناقلان این داستان، در صحت آن تردید کرده و راویان یا روای آن را دروغگو و جعّال خوانده و بلکه برخی آن را ساخته و پرداخته ی دشمنان اسلام دانسته اند، و برخی نیز قسمت هائی از آن را مردود و مجعول دانسته ولی اصل آن را به نوعی پذیرفته اند، و ما در آغاز اصل داستان را به تفصیلی که ابن هاشم در سیره از ابن اسحاق روایت کرده با مختصر اختلافی که از دیگران ضمیمه ی آن کرده ایم از روی کتاب زندگانی پیامبر اسلام خود برای شما نقل می کنیم و سپس گفتار نویسندگان و ناقدان و یا منکران را می آوریم.
اصل داستان بنابر نقل مشهور نُه سال و به قولی دوازده سال از عمر رسول خدا (ص) گذشته بود[3] که ابوطالب به همان گونه که گفتیم ــ مانند سایر مردم قریش ــ عازم سفر شام شد، تا با مال التجاره ی مختصری که داشت تجارت کند و از این راه کمکی به مخارج سنگین خود بنماید. قریشان هر ساله دو بار سفر تجارتی داشتند یکی به «یمن» در زمستان و دیگری به «شام» در تابستان «رحلة الشتاءِ و الصیف». مقصد در این سفر شهر بُصریٰ بود که در آن زمان یکی از شهرهای بزرگ شام و از مهمترین مراکز تجارتی آن عصر به شمار می رفت. در نزدیکی شهر بصری صومعه و کلیسائی وجود داشت و مردی دیر نشین و ترسائی گوشه گیر به نام «بحیرا» در آن کلیسا زندگی می کرد، و مسیحیان معتقد بودند که کتابها و هم چنین علومی که در نزد دانشمندان گذشته ی آنان بوده دست به دست و سینه به سینه به بحیرا منتقل گشته است. و برخی گفته اند: صومعه ی «بصری» که تا شهر 6 میل فاصله داشت مانند صومعه های عادی و معمولی دیگر نبود بلکه مخصوص به سکونت آن دانشمند و عالمی از انصاری بود که علم و دانشش از دیگران فزونتر و در مراحل سیر و سلوک از همگان برتر باشد، و «بحیرا» دارای چنین اوصافی بود. هنگامی که ابوطالب تصمیم به این سفر گرفت به فکر یتیم برادر افتاد و با علاقه ی فراوانی که به او داشت نمی دانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد. وقتی هوای گرم تابستان بیابان حجاز و سختی مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به نظر می آورد ترجیح می داد محمد را ــ که کودکی بیش نبود و با این گونه ناملایمات روبرو نشده بودــ در مکه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد، ولی از آن طرف با آن علاقه شدید و توجه خاصی که در حفاظت و نگهداری او داشت نمی توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خیالش در این باره آسوده نبود، و تا آن ساعتی که می ــ خواست حرکت کند هم چنان در حال تردید بود. هنگامی که کاروان قریش خواست حرکت کند ناگهان ابوطالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره ای افسرده به عمو نگاه می کند و چون خواست با او خداحافظی کند چند جمله گفت که ابوطالب تصمیم گرفت محمد را همراه خود ببرد. رسول خدا (ص) با همان قیافه ی معصوم و جذاب رو به عمو کرده و هم چنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت: عمو جان! مرا که کودکی تیم هستم و پدر و مادری ندارم به که می سپاری؟ همین چند جمله کافی بود که ابوطالب را از تردید بیرون آورد و تصمیم به بردن آن بزرگوار بگیرد، و از این رو بلا درنگ به همراهان خود گفت: به خدا سوگند او را با خود می برم و هیچ گاه از او جدا نخواهم شد. کاروان قریش حرکت کرد اما مقداری راه که رفتند متوجه شدند که این سفر مانند سفرهای قبلی نیست و احساس راحتی و آرامش بیشتری می کنند آفتاب آن سوزشی را که در سفرهای قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقداری که سابقا ناراحت می شدند احساس ناراحتی نمی کنند. این اوضاع برای همه ی مردم کاروان تعجب آور بود تا جائی که یکی از آنها چند بار گفت: این سفر چه سفر مبارکی است. ولی شاید کمتر کسی بود که بداند اینها ههم از برکت همان کودک دوازده ساله است که در این سفر همراه کاروان آمده بود. بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که روزها لکه ی ابری پیوسته بالای سر کاروان در حرکت است و برای آنها در آفتاب گرم سایه می افکند، و این مطلب وقتی برای آنها به خوبی واضح شد که به صومعه و دیر «بحیرا» نزدیک شدند. خود بحیرا وقتی از دور گرما و غبار کاروانیان را دید به لب دریچه ای که از صومعه به بیرون باز شده بود آمد به چشم به کاروانیان دوخته بود و گاهی نیز سر به سوی آسمان می کشید و گویا همان لکه ی ابر را جستجو می کرد که بر سر کاروانیان سایه می افکند. و هیچ بعید نیست که روی صفای باطنی که پیدا کرده بود و اخباری که از گذشتگان به او رسیده بود منتظر دیدن چنین منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود، و جریانات بعدی این احتمال را تائید می کند، زیرا مورخین مانند ابن هشام و دیگران می نویسند: کاروان قریش هر ساله از کنار صومعه ی بحیرا عبور می کرد و گاهی در آنجا منزل می کردند و تا آن سفر هیچ گاه بحیرا با آنان سخنی نگفته بود، اما این بار همین که کاروان در نزدیکی صومعه منزل کردند غذای زیادی تهیه کرد و کسی را به نزد ایشان فرستاد که من غذای زیادی تهیه کرده ام و دوست دارم امروز تمامی شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد، هر که در کاروان است بر سر سفره ی من حاضر شوید. بحیرا از بالای صومعه ی خود به خوبی آن لکه ی ابر را دیده بود که بالای سر کاروان می آید و هم چنان پیش آمد تا بر سر درختی که کاروانیان زیر آن درخت منزل کردند ایستاد. ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده که: خود بحیرا پس از دیدن این منظره از صومعه به زیر آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا برای صرف غذا به صومعه ی او بروند، یکی از کاروانیان به او گفت: ای بحیرا به خدا سوگند مثل اینکه این بار برای تو ماجرای تازه ای رخ داده زیرا چندین بار تا کنون ما از اینجا عبور کرده ایم و هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرائی ما نیفتادی؟ بحیرا گویا نمی خواست راز خود را به این زودی فاش کند از این رو در جواب او گفت: راست است، اما مگر نه این است که شما میهمان و وارد بر من هستید، من دوست داشتم این بار نسبت به شما اکرامی کرده باشم و به همین جهت غذائی آماده کرده و دوست دارم همگی شما از آن بخورید. قرشیان به سوی صومعه حرکت کردند، اما محمد (ص) را به خاطر آنکه کودکی بود و یا به ملاحظات دیگری همراه نبردند، و بعید هم نیست که خود آن حضرت که بیشتر مایل بود در تنهائی به سر ببرد و به اوضاع و احوال اجتماعی که در آن به سر می برد اندیشه کند از آنها خواست تا او را در نزد مال التجاره بگذارند و بروند، و گرنه معلوم نیست ابوطالب به این سادگی حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود. هر چه بود که بحیرا در قیافه ی یکایک واردین نگاه کرد و اوصافی را که از پیامبر اسلام شنیده و یا در کتابها خوانده بود در چهره ی آنها ندید، از این رو با تعجب پرسید: کسی از شما به جای نمانده؟ یکی از کاروانیان پاسخ داد: به جز کودکی نورس که از نظر سن کوچکترین افراد کاروان بود کسی نمانده! بحیرا گفت: او را هم بیاورید و از این پس چنین کاری نکنید! مردی از قریش گفت: به لات و عزّی سوگند برای ما سرافکندگی نیست که فرزند عبدالله بن عبدالمطلب میان ما باشد! این سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زیر آمد و محمد (ص) را با خود به صومعه برد و در کنار خویش نشانید. بحیرا با دقت به چهره ی آن حضرت خیره شد و یک یک اعضاءِ بدن آن حضرت را که در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زیر نظر گذارنید. قرشیان مشغول صرف غذا شدند ولی بحیرا تمام حرکات و رفتار محمد (ص) را دقیقا زیر نظر گرفته و چشم از آن حضرت بر نمی دارد، و یک سره محو تماشای او شده. میهمانان سیر شدند و سفره ی غذا برچیده شد در این موقع بحیرا پیش یتیم عبدالله آمد و به او گفت: ای پسر تو را به لات و عزی سوگند می ــ دهم که آن چه از تو می پرسم پاسخ مرا بدهی؟ و البته بحیرا از سوگند به لات و عزی منظوری نداشت جز آنکه دیده بود کاروانیان به او قسم می خورند. اما همین که آن بزرگوار نام لات و عزی را شنید فرمود: مرا به لات و عزی سوگند مده که چیزی در نظر من مبغوض تر از این دو نیست. بحیرا گفت: پس تو را به خدا سوگند می دهم سوالات مرا پاسخ دهی! حضرت فرمود: هر چه می خواهی بپرس! بحیرا شروع کرد از حالات و زندگانی خصوصی و حتی خواب و بیداری آن حضرت سوالاتی کرد و حضرت جواب می داد، بحیرا پاسخ هائی را که می شنید با آن چه در کتابها درباره ی پیغمبر اسلام دیده و خوانده بود تطبیق می کرد و مطابق می دید، آنگاه میان دیدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد، سپس برخاسته و میان شانه های آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را دید و بی اختیار آنجا را بوسه زد. قرشیان که تدریجا متوجه کارهای بحیرا شده بود به یکدیگر گفتند: محمد نزد این راهب مقام و منزلتی دارد، از آن سو ابوطالب نگران کارهای بحیرا شد و ترسید مبادا دیرنشین سوء قصدی نسبت به برادر زاده اش داشته باشد که ناگاه بحیرا را دید نزد وی آمده است پرسید: این پسر با شما چه نسبتی دارد؟ ابوطالب ـ فرزند من است! بحیرا ـ او فرزند تو نیست، و نباید پدرش زنده باشد! ابوطالب ـ او فرزند برادر من است. بحیرا ـ پدرش چه شد؟ ابوطالب ـ هنگامی که مادرش بدو حامله بود وی از دنیا رفت. بحیرا ـ مادرش کجاست؟ ابوطالب ـ مادرش نیز چند سالی است مرده! بحیرا ـ راست گفتی. اکنون بشنو تا چه می گویم: او را به شهر و دیار خود باز گردان و از یهودیان محافظتش کن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد این جوان می دانم آنها بدان آگاه شوند نابودش می کنند. و سپس ادامه داده گفت: ای ابوطالب بدان که کار این برادر زاده ات بزرگ و عظیم خواهد گشت و بنابراین هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان. و در پایان سخنانش گفت: من آن چه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم این نصیحت را به تو بنمایم. سخنان بحیرا تمام شد و ابوطالب درصدد برآمد تا هر چه زودتر به مکه باز گردد و از این رو کار تجارت را به زودی انجام داد و به مکه بازگشت و حتی برخی گفته اند: از همانجا محمد (ص) را با بعضی غلامان خود به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت. و در پاره ای از تواریخ آمده که وقتی سخنان بحیرا تمام شد ابوطالب بدو گفت: اگر مطلب اینطور باشد که تو می گوئی او در پناه خدا است و خداوند او را محافظت خواهد کرد. و در روایتی که طبری و برخی دیگر در این باره از ابوموسی اشعری نقل کرده به دنبال داستان بحیرا آمده است که بحیرا هم چنان ابوطالب را سوگند داد تا اینکه ابوطالب آن حضرت را به مکه باز گرداند... و این جمله را هم اضافه کرده که: «و بعث معه ابوبکر بلالاًع و زوّده الراهب من الکعک و الزیت» یعنی ابوبکر بلال را به همراه آن حضرت فرستاد، و راهب نیز توشه ی راهی از «کاک»[4] و زیتون به آن حضرت داد[5].
بهانه ای در دست برخی از مغرضان ما قبل از آنکه به نقد و بررسی این داستان بپردازیم باید به اطلاع شما برسانیم که این داستان به این شکلی که نقل شده بهانه ای به دست مغرضان و برخی از خاورشناسان داده است آنها که پیوسته می گردند تا از تاریخ و روایات پراکنده ی اسلامی بهانه ای به دست آورده و به صورت حربه ای علیه اسلام و رهبر گرامی آن استفاده کنند، ایشان این داستان و امثال آن را وسیله ای برای تشکیک در نبوت پیغمبر اکرم (ص) قرار داده و چنان چه در کتاب فروغ ابدیت از آنها نقل شده گفته اند: «محمد بر اثر عظمت روح و صفای قلب، و قوت حافظه و دقت فکر که طبیعت بر او ارزانی داشته بود، به وسیله همان ملاقات سرگذشت پیامبران و گروه هلاک شدگان را مانند عاد و ثمود و بسیاری از تعالیم حیات بخش خود را از همین راهب فرا گرفت».[6] که در پاسخ باید بگوئیم: صرف نظر از صحت و سقم حدیث بحیرای راهب که بعدا در آن بحث خواهیم کرد، بطلان این تهمت و پندار وضاح تر از آن است که ما بخواهیم وقت زیادی از شما و خود را روی آن صرف نظر کنیم زیرا با این توجه به اینکه: اولاــ عمر رسول خدا در این سفر آنقدر نبود که بتواند آن همه مطالب متنوع و گوناگون را در ذهن خود بسپارد و دهها سال پس از آن با آن زیبائی و فصاحت معجزه آمیز برای مردم بیان دارد... . و ثانیاــ عمر آن سفر و به خصوص مدت دیدار آن حضرت با بحیرا به آن مقدار نبود که بتواند یک دهم از آن مطالب متنوع و بسیار را بیاموزد و یا دیرنشین نصرانی (و یا یهودی) به آن بزرگوار یاد دهد، به خصوص آنکه طبق تحقیق و مدارک قطعی آن بزرگوار «امّی» بوده و سواد خواندن و نوشتن هم نداشته است و معمولا این گونه امور احتیاج به ضبط و یادداشت و داشتن سواد خواندن و نوشتن دارد. و ثالثاــ آن چه پیغمبر بزرگوار اسلام دهها سال بعد از این ماجرا در ضمن آیات بسیار زیاد قرآنی ابراز فرمود با بسیاری از آنچه نزد راهبان و دیرنشینانی هم چون بحیرا بوده و ریشه ی آن از تورات و انجیل است تفاوت بسیار دارد، و اثری از خرافاتی که به دست خرافه سازان در آن دو کتاب مقدس وارد شده در این آیات مبارکه دیده نمی شود و جائی برای این پندار باطل که این از آن گرفته شده باقی نمی ماند... . و رابعاــ همه این پندارهای غلط و تهمت های ناروا روی این فرض است که اصل این داستان صحیح و بدون خدشه و تردید باشد، در صورتی که ذیلا خواهید خواند که صدور این داستان مورد تردید جمعی از تاریخ نویسان و ناقلان حدیث بوده، و راویان آن را عموما تضعیف کرده و روایتشان را مخدوش داشته اند... . و در پایان این را هم بد نیست بدانید که این گونه اتهامات و نسبتهای ناروا تازگی نداشته و در زمان خود آن بزرگوار هم از این گونه سخنان و گفتارهای نادرست وجود داشته تا آنجا که خدای تعالی درصدد پاسخ گوئی و دفاع از پیامبر بزرگوار خویش برآمده و می فرماید: «و لقد نعلم انَّهم یقولون انَّما یعلمه بشر، لسان الذی یلحدون إلیه أعجمیُّ و هذا لِسان عربیّ مبین * انَّ الذین لا یؤمنون بآیات الله لا یهدیهِم الله و لهم عذاب ألیم * انَّما یفتری الکذب الذین لا یؤمنون بآیات الله و أولئک هم الکاذبون»[7]. یعنی ــ و به راستی ما می دانیم که اینان می گویند قرآن را بشری به او تعلیم کرده و یاد داده، در صورتی که زبان آن کس که بدو اشاره می کند عجمی است، و این (قرآن) زبان عربی روشنی است، همانا آنها که آیات خدا را باور ندارند خدا هدایتشان نمی کند و عذابی دردناک دارند. دروغ را فقط آنهائی می سازند که به آیات خدا ایمان ندارند، و آنها خودشان دروغگویانند. که البته این سخن ناروا را درباره ی مرد مسیحی مذهب رومی که نامش «ابو فکیهه» یا «مقیس» یا «ابن حضرمی» و یا «بلعام» بوده می گفتند که ساکن مکه بود و رسول خدا گاهی نزد او رفت و آمد می کرد. باری بهتر است این بحث را رها کرده و به دنباله ی بحث خود، یعنی تحقیق و بررسی این داستان باز گردیم. ادامه دارد
2ـ به گفته یعقوبی و جمعی دیگر آن حضرت، آن روز نه ساله بود و به گفته ی مسعودی در مروج الذهب (ج1، ص399) سیزده سال داشت و بسیاری هم گفته اند از عمر آن حضرت در آن روز دوازده سال گذشته بود. 1ـ «کعک» که در عبارت عربی آمده معرب «کاک» است که نوعی نان روغنی و کلوچه است. 2ـ تاریخ طبری، ج2،ص 34. و البدایة و النهایة، ج2، ص285. سیره ی حلبیه، ج1، ص120. و جالب است بدانید که در سالهای اخیر دیری در کشور اردن ـ در نزدیکی شهر درعاـ کشف شده که گویند «دیر» همین بحیرا است و توریست ها را برای تماشا و زیارت به آنجا می برند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 520 |